از دانشگاه تا خانه بد مسیر که بود ولی سه شنیه ها که تا ساعت 6 کلاس داشت و ماشینی مخصوصا در فصل زمستان پیدا نمیشد ، وضع بدتر هم میشد . مادرش به خاطر ِ او سه شنبه ها از خانه دنبالش می امد و این اطمینان خاطر اغلب باعث میشد که او هم هنگام برگشتن از کلاس با فراغ بال بیشتری سراغ مادر بیاید !
این هفته مادر وقت دکتر داشت . دوبار تماس گرفته بود که ، دیر نکنی ها !! وقت دکتر دارم . در آخرین لحظه از آخرین ساعت های کلاس یادش افتاد که جزوه ی دوستش را که به امانت گرفته بود و باید کپی میگرفت هنوز دستش مانده . سریع سراغ ِانتشارات دانشگاه رفت . تقریبا تمام ِ راه را تا آنجا دوید ولی متاسفانه چندین نفر قبل از او انجا ایستاده بودند . از دو نفر اجازه گرفت و زودتر کارش را انجام داد . با این حال وقتی به ساعتش نگاه کرد عقربه ها چیز ِ دیگری میگفتند ! . دوان دوان به سمت ِ محل قرار شان رفت . مادر نبود . خواست به مادرش زنگ بزند که دید دو میس کال و یک پیامک دارد . هر سه از مادر بود . تازه یادش افتاد که گوشی اش را بعد از کلاس ازحالت بی صدا خارج نکرده بود .
پیام مادر این بود : « آمدم ، .....
اگر شما به جای آن مادر بودید برای فرزندتان چه پیامی میگذاشتید ؟!!!
جمعه نوشت : آقا جان !
انتظار ندارم با بدقولی هایم ، همچنان با من همان باشی که با عاشقانت هستی اما میدانم بزرگواری آن خاندان بیش از این کوته نظری های ماست . شاید دیر سراغت بیاییم ولی به خاطر خودمان هم که شده می آییم . کمی بیشتر برایمان صبر کن تا این کودکان سر به هوا کمی عاقل شوند !!!
- ۹۱/۱۲/۱۸
شاید می نوشتم : منتظرت بودم ...
نمیدونم ...
انگار الان حال بچه ای رو با خوندن این حرفا پیدا کردم که جز گریه کار دیگه ای بلد نیست ...
حس شرمنده گی و پشیمانی توام با امید انگار ...