در حسرت نگاهی ...
آن شب
همه در ترافیک ِ ماشینها مانده بودند ،
من در ترافیک ِنگاه ها به تو ...
طلبه بود و از اهالی مزینان . یکسال طلبگی کرده و تابستان سال بعد ،عشق به ولایت در تنش افتاد ه بود . منتظر بود تا امتحانات تمام شود و به ولایت بر گردد . دلش برای همه ی خویشاوندان ، برای باغها ، دیوار ها ، درخت ها و ... تنگ شده بود . خدا خدا میکرد زودتر بتواند راهی شود . میخواست به جایی برود که همه او را می شناسند ، میبینند که تغییر کرده ، عربی حرف میزند ، منبر میرود ، قران میخواند و معنی میکند ، روایت میخواند و این ملا کریم ، همان ملا کریم سابق نیست .
تمام دنیا برایش لبخند نوید و نوازش شده بود و زندگی سیر و سیراب و دیگر هیچ کمبودی نداشت . خیلی هم آدم معتقد و مقدسی بود . روزی از مدرسه پیش عالمی میرود تا از « دیگه انشا الله تا هفته ی بعد درسها تمام می شود و باید همین روزها بلیط بگیرم و ...» بگوید که ناگهان با لحن جدی و با قیافه ای که آثار ترس و تزلزل در ان خوانده می شد گفت :
" میترسم ، خدا نکند ، میترسم در همین چند روز یکمرتبه امام زمان عجل الله تعالی فرجه ظهور فرمایند ، آنوقت .... دیگر ما مثل اینکه نمیتوانیم برویم مزینان " *
* برگرفته از کتاب " انتظار "دکتر شریعتی چاپ 56 به مناسبت سالگردش . روحش شاد (با کمی تخلیص)
- ۹۲/۰۳/۳۱
قول میدهیم تمام هفته را جمعه کنیم