کی میاد افطاری بدیم ؟ (3)
« اِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتینُ »
ذاریات/58
بیاییم بر لبِ خانواده ای خنده بنشانیم .
خداوند می فرماید:
أَوَلَمْ یَرَوْا أَنَّ اللَّهَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاء وَیَقْدِرُ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ
آیا ندیدهاند که خدا روزى را براى هر که بخواهد فراخ و [یا] تنگ مىگرداند؟ همانا در این [فراخى و تنگى] براى مردمى که ایمان آورند نشانهها و عبرتهاست.
روم/ ۳۷
آدرسی در دستش بود و به نام کوچه ها نگاه می کرد. وارد کوچه ای شد .برای انجام کاری به یکی از محلات جنوب شهر رفته بود . دنبال خانه ای می گشت. مانند سایر کوچه های محل جوی آبی از وسط کوچه می گذشت . بعضی از لوله های فاضلاب از داخل خانه به بیرون و بعضی را به جوی آب وصل نموده بودند . در دهانه ی لوله ها توری فلزی برای ممانعت از عبور موش تعبیه کرده بودند . کوچه گرچه به نظر تمیز می رسید ولی فضای در و دیوار ها و رنگ ِ درها نشان از وضعیت نابسامان بهداشت در ان محل میداد . چادرش را جمع کرد و از روی آبی که از فاضلاب خانه ای به کوچه و جوی آب میریخت رد شد . حس کرد چیزی ناگهان از لوله ی فاضلابی که توری نداشت به جوی افتاد و حرکت کرد . مطمئن شد که موش بود وقتی اندازه ی بزرگ و رنگ قهوه ای سیرش را دید . دخترکی در کوچه نشسته بود و زار میزد . شاید 5 ساله بود ، لباس چرکمردصورتی رنگی در تنش و موهای ژولیده اش که تا شانه هایش میرسید اطرافش پریشان شده بود . یک جفت دمپیایی چرک و سیاه که معلوم بود قبلا صورتی کم رنگی بوده در پایش بود . نزدیک رفت ، سلام کرد . دخترک دست از زار زدن برداشت و نگاهش کرد . چشمش به شکلاتی بود که در دستِ زن بود . شکلات را گرفت و دوباره شروع کرد . زن پرسید : « چرا گریه می کنی ؟ دختر خوشگلی مثل تو که این جوری گریه نمی کنه» . تعریف از دختر ها معمولا کار ساز است به سن وسال هم بستگی ندارد ! . این بار هم گرچه کوتاه ولی اثر کرد و گفت : « بابامو میخوام ». مادر دخترک دمِ در امد . خانم ِ مسنی بود . شاید هم مادر بزرگش بود . گرچه صدای گریه خوشایند نبود ولی انگار برایش اطمینان خاطر بود . لا اقل میدانست که هست و گریه می کند ولی سکوتش ، نگران کننده بود و اورا دم ِ در کشانده بود .
پرسید : بفرمایید ؟ با کی کار دارین ؟ آدرسی که در دستش بود را نشان داد . گفت منزل آقای رحیمی همین جاست ؟ خانم صاحبخانه با تعجب مکثی کرد و گفت : بله ! شما با ایشون چکار دارین ؟ زن گفت : با ایشون کاری ندارم . از طرف بهزیستی امدم . خانم صاحبخانه دستپاچه شد . چادرش را مرتب کرد و گفت : بفرمایین تو. زن وارد شد . راهروی تنگ و تاریکی که در آشپزخانه و در یک اتاق به ان باز میشد . در انتهایش حیاط کوچکی قرار داشت که او را یاد داستانهای مادرش می انداخت وقتی از خانه ی پیرزنی میگفت که حیاطش قد یک قربیل بود ...
خانم صاحبخانه ، او را به داخل اتاق راهنمایی کرد . کنار اتاق بچه ی شش ماهه ای روی یک تشک کوچک در حال دست و پا زدن بود .صاحبخانه پرسید : «چای بیارم براتون ؟» . زن گفت : نه ! دستتون درد نکنه بفرمایین چند سوال داشتم . صاحبخانه کنار کودک شش ماهه نشست . دخترک همچنان بیرون نشسته بود و زار میزد . عجب توانی دارند این بچه ها . پرسید : همسرتان کجاست ؟ گفت : نمیدانم . صبح از خانه طبق معمول بیرون میرود . ظهر بر میگردد . پرسید : خب من باید ایشان باشد تا معاینه شان کنم . زن فهمید که او همان دکتر بهزیستی است که در خواست کرده بود تا بیاید و همسرش را معاینه کند . گفت : نمیدانستم می آیید وگرنه نمی گذاشتم برود . دکتر از حالات همسرش پرسید . زن بغض کرد . گفت : نزدیک 35 سال است که ازدواج کرده ام . سه پسرو دو دختر دارم . بغض گلویش را گرفته بود نمی توانست حرف بزند . گفت چند سالی است که همسرم دیگر حرف نمیزند . کسی را نمی شناسد . راهی که به محل کارش میرود را میتواند برود و بر گردد . چند بار در خیابان گم شده و همسایه ها پیدایش کرده اند . با همه ی اینها می توانستم بسازم ولی الان دیگر بی اختیاری ادرار و مدفوع گرفته است. دیگر توان تمیز کردن او و خانه را ندارم . دکتر پرسید : بچه هایت کمکت نمی کنند؟ اشکش سرازیر شد . گفت : این دو تا نوه هایم هستند . نوه ی دختر ِ بزرگم . تا می آیم برایش حرف بزنم می گوید : بس کن مادر . خودم کم غصه دارم دیگر تو برایم از غصه هایت نگو . پریشب تازه خوابم برده بود که پسرم گفت : مادر بلند شو پدر در رختخوابش خرابی کرده . دیگر قدرت تمیز کردن ندارم . تشک را صبح بیرون در گذاشته بودم تا آفتاب بخورد داخل حیاط آفتاب نداریم . دخترم که امد بچه ها را بگذارد گفت : مادر تشک را چرا بیرون گذاشته ای ما آبرو داریم . گفتم چکارش کنم . گفت ببر پشت بام بگذار . من توان بلند کردن تشک و بردنش به پشت بام را دیگر ندارم . مخصوصا که باید مدام ان را این رو ان رو کنم تا خشک شود .دختر ِ دومم هم سر زندگی اش رفته . دریغ از یک شام که در این دو سالی که ازدواج کرده مهمانم کرده باشد . یک پسرم معتاد است و الان وبال گردنم . او هم میگوید انقدر اینجا می مانم تا دق ات بدهم . می گوید ببین به درگاه خدا چه گناهی مرتکب شده ای که چنین به روزت اورده است !! . دو پسردیگرم که یکی از همه بزرگتر و ان یکی از همه کوچکتر است درس خوانده اند و سر ِ کار می روند . اولی که هر چقدر ایران ماند نتوانست کار ِ مناسبی پیدا کند رفت خارج . گهگاه زنگ میزند . وضع خودش انقدر خوب نیست که بخواهد به ما کمک کند . پسر کوچکم هم انقدر در می اورد که سربار ِ ما نباشد . من هستم و ماهی 500 تومان که از کار افتادگی شوهرم به من میدهند . 100 تومانش را قسط میدهم . بقیه اش هم در همین خانه تمام می شود . دیگر خسته شده ام . نمیدانم باید چکار کنم . کلی دکتر بردمش . کلی پول ویزیت و آزمایش و ام آر آی داده ام . همه اش یک طرف با این بی اختیاری اش دیگر نمیدانم چه کنم . زن گریه می کرد و تند تند با گوشه ی چادرش اشک هایش را پاک میکرد . دکتر پرسید یعنی امکان خرید پوشک را ندارید ؟ گفت : نه . با این پول چطور برایش پوشک بخرم . دیروز دم ِ در ادرار کرده بود و همانجا شلوارش را پایین کشیده بود . دیگر جلوی در و همسایه هم آبرویی برایم نمانده . هر کاری کردم داخل خانه بیاورمش نیامد . پسرم سرش داد کشید امد تو . بردمش حیاط که لباسش را عوض کنم . پایش را بلند نمی کرد تا شلوارش را در بیاورم . خسته شدم به همان حال رهایش کردم و به پسر ِ معتادم گفتم این تو این پدرت من رفتم ...ولی جایی را ندارم بروم . رفتم کمی دور زدم و دوباره برگشتم خانه .
دخترم سر ِ کار میرود . او هم ندارد که پول مهد بدهد . بچه هایش را گردن من می اندازد و میرود . کمک که نمیکند هیچ ، باری هم روی دوشم می گذارد . دیگر نمیدانم باید چکار کنم ...
دکتر گفت : « به هر حال من باید همسرتان را ببینم و معاینه کنم تا نوع بیماری اش را اعلام کنم » زن گفت : بیماری اش را هیچ دکتری تشخیص نداده ، همه میگویند باید بستری بشود تا رویش آزمایش کنیم ولی من پولی برای بستری کردنش ندارم . گفتم شاید بهزیستی کمک کند تا در یک آسایشگاه بستری اش کنم . دکتر گفت : نه . این طور که شما فکر میکنید نیست . اسایشگاه ها بیمار بستری نمی کنند فقط پیران از کار افتاده بستری می شوند . ولی باز ممکن است به شما در مورد بعضی چیزها کمکی بشود .
دکتر با کلی غم از خانه بیرون آمد . دخترک با چند کودک دیگر مشغول بازی بود . یادش نمی آمد که از کی صدای گریه اش قطع شده بود ، دیگر تمام فکرش این بود که باید برای این خانواده چه کرد ...
*************
از مرداد سال 89 طرح اکرام را در این جا با یاری خدا و کمک ِ دوستان آغاز نموده ایم . مبالغ کمک شده و چگونگی مصرفشان را هم به اطالاع دوستان رسانده ام . امسال نیز شروع به جمع اوری کمک برای این گونه خانواده ها نموده ایم . از این دست خانواده ها بسیارند . خانواده هایی که سرپرست و حقوق دارند ولی این حقوق کفاف ِ رسیدگی به همان سرپرست را هم نمیدهد . گرچه وظیفه داریم در تمامی ایام سال به نیازمندان رسیدگی نماییم ولی ماه مبارک فرصت بسیار خوبی است که کمی به فکر مردم باشیم . روزی دهنده خداست . گاهی فکر میکنیم با ده هزار توانی که داریم چه کارها می کنیم . این مبلغ را اگر کمک کنیم پس خودمان باید چه بکنیم ؟ اما خودِ خدا میفرمایند که تو یک قدم برای من بردار من چند قدم به سویت خواهم امد .
شماره حساب را از گوشه ی وبلاگ برداشته ام . دوستانی که قصد کمک دارند با گذاشتن کامنت یا دادن ایمیل اعلام امادگی نمایند شماره حساب را برایشان ارسال می کنم . فقط بدانید که این مورد یک داستان نبود . انشا الله که خدا با دادن صدقات هم بر روزی تان ، هم بر عمرتان بیافزاید تا بیشتر در خدمت ِ خلق خدا باشیم .
شماره حساب در گوشه ی سمت چپ وبلاگ زیر عکس گذاشته شده است .
- ۹۲/۰۴/۰۸
برای اولین بار است که اولین کامنت را خودم می گذارم . !!! تقریبا از تعجب شاخ در اورده ام که چطور این همه بازدید کننده یک نفر نظری نگداشته است !!
خنده ام گرفته .... واقعا این پست انقدر نامانوس است ؟!!
یا انقدر اوضاع اقتصادی همه خراب است ؟
یا اینکه اعتماد ها رخت بر بسته ؟
یا ...؟!!!
برایم جالب بود که 24 ساعت بگذرد و هیچ کس ...
لا اله الا الله ...زمانه ی غریبی است ...