کی میاد افطاری بدیم ؟ (3) :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


کی میاد افطاری بدیم ؟ (3)

خانم معلم | شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۴ ب.ظ | ۱۵ نظر



« اِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتینُ »

ذاریات/58

 

                               بیاییم بر لبِ خانواده ای خنده بنشانیم . 


خداوند می فرماید: 


أَوَلَمْ یَرَوْا أَنَّ اللَّهَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاء وَیَقْدِرُ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ

آیا ندیده‏اند که خدا روزى را براى هر که بخواهد فراخ و [یا] تنگ مى‏گرداند؟ همانا در این [فراخى و تنگى‏] براى مردمى که ایمان آورند نشانه‏ها و عبرتهاست.
 روم/ ۳۷

 

آدرسی در دستش بود و به نام کوچه ها نگاه می کرد. وارد کوچه ای شد .برای انجام کاری به یکی از محلات جنوب شهر رفته بود . دنبال خانه ای می گشت. مانند سایر کوچه های محل جوی آبی از وسط کوچه می گذشت . بعضی از لوله های فاضلاب از داخل خانه به بیرون و بعضی را به جوی آب وصل نموده بودند . در دهانه ی لوله ها توری فلزی برای ممانعت از عبور موش تعبیه کرده بودند . کوچه گرچه به نظر تمیز می رسید ولی فضای در و دیوار ها و رنگ ِ درها نشان از وضعیت نابسامان بهداشت در ان محل میداد . چادرش را جمع کرد و از روی آبی که از فاضلاب خانه ای به کوچه و جوی آب میریخت رد شد . حس کرد چیزی ناگهان از لوله ی فاضلابی که توری نداشت به جوی افتاد و حرکت کرد . مطمئن شد که موش بود وقتی اندازه ی بزرگ و رنگ قهوه ای سیرش را دید . دخترکی در کوچه نشسته بود و زار میزد . شاید 5 ساله بود ، لباس چرکمردصورتی رنگی در تنش و موهای ژولیده اش که تا شانه هایش میرسید اطرافش پریشان شده بود . یک جفت دمپیایی چرک و سیاه که معلوم بود قبلا صورتی کم رنگی بوده در پایش بود . نزدیک رفت ، سلام کرد . دخترک دست از زار زدن برداشت و نگاهش کرد . چشمش به شکلاتی بود که در دستِ زن بود . شکلات را گرفت و دوباره شروع کرد . زن پرسید : « چرا گریه می کنی ؟ دختر خوشگلی مثل تو که این جوری گریه نمی کنه» . تعریف از دختر ها معمولا کار ساز است به سن وسال هم بستگی ندارد ! . این بار هم گرچه کوتاه ولی اثر کرد و گفت : « بابامو میخوام ». مادر دخترک دمِ در امد . خانم ِ مسنی بود . شاید هم مادر بزرگش بود . گرچه صدای گریه خوشایند نبود ولی انگار برایش اطمینان خاطر بود . لا اقل میدانست که هست و گریه می کند ولی سکوتش ، نگران کننده بود و اورا دم ِ در کشانده بود .

پرسید : بفرمایید ؟ با کی کار دارین ؟  آدرسی که در دستش بود را نشان داد . گفت منزل آقای رحیمی همین جاست ؟ خانم صاحبخانه با تعجب مکثی کرد و گفت : بله ! شما با ایشون چکار دارین ؟ زن گفت : با ایشون کاری ندارم . از طرف بهزیستی امدم . خانم صاحبخانه دستپاچه شد . چادرش را مرتب کرد و گفت : بفرمایین تو. زن وارد شد . راهروی تنگ و تاریکی که در آشپزخانه و در یک اتاق به ان باز  میشد . در انتهایش حیاط کوچکی قرار داشت که او را یاد داستانهای مادرش می انداخت وقتی از خانه ی پیرزنی میگفت که حیاطش قد یک قربیل بود ...

خانم صاحبخانه ، او را به داخل اتاق راهنمایی کرد . کنار اتاق بچه ی شش ماهه ای روی یک تشک کوچک در حال دست و پا زدن بود .صاحبخانه پرسید : «چای بیارم براتون ؟» . زن گفت : نه ! دستتون درد نکنه بفرمایین چند سوال داشتم . صاحبخانه کنار کودک شش ماهه نشست . دخترک همچنان بیرون نشسته بود و زار میزد . عجب توانی دارند این بچه ها . پرسید : همسرتان کجاست ؟ گفت : نمیدانم . صبح از خانه طبق معمول بیرون میرود . ظهر بر میگردد . پرسید : خب من باید ایشان باشد تا معاینه شان کنم . زن فهمید که او همان دکتر بهزیستی است که در خواست کرده بود تا بیاید و همسرش را معاینه کند . گفت : نمیدانستم می آیید وگرنه نمی گذاشتم برود . دکتر از حالات همسرش پرسید . زن بغض کرد . گفت : نزدیک 35 سال است که ازدواج کرده ام . سه پسرو دو دختر دارم . بغض گلویش را گرفته بود نمی توانست حرف بزند . گفت چند سالی است که همسرم دیگر حرف نمیزند . کسی را نمی شناسد . راهی که به محل کارش میرود را میتواند برود و بر گردد . چند بار در خیابان گم شده و همسایه ها پیدایش کرده اند . با همه ی اینها می توانستم بسازم ولی الان دیگر بی اختیاری ادرار و مدفوع گرفته است. دیگر توان تمیز کردن او و خانه را ندارم . دکتر پرسید : بچه هایت کمکت نمی کنند؟ اشکش سرازیر شد . گفت : این دو تا نوه هایم هستند . نوه ی دختر ِ بزرگم . تا می آیم برایش حرف بزنم می گوید : بس کن مادر . خودم کم غصه دارم دیگر تو برایم از غصه هایت نگو . پریشب تازه خوابم برده بود که پسرم گفت : مادر بلند شو پدر در رختخوابش خرابی کرده . دیگر قدرت تمیز کردن ندارم . تشک را صبح بیرون در گذاشته بودم تا آفتاب بخورد داخل حیاط آفتاب نداریم . دخترم که امد بچه ها را بگذارد گفت : مادر تشک را چرا بیرون گذاشته ای ما آبرو داریم . گفتم چکارش کنم . گفت ببر پشت بام بگذار . من توان بلند کردن تشک و بردنش به پشت بام را دیگر ندارم . مخصوصا که باید مدام ان را این رو ان رو کنم تا خشک شود .دختر ِ دومم هم سر زندگی اش رفته . دریغ از یک شام که در این دو سالی که ازدواج کرده مهمانم کرده باشد . یک پسرم معتاد است و الان وبال گردنم . او هم میگوید انقدر اینجا می مانم تا دق ات بدهم . می گوید ببین به درگاه خدا چه گناهی مرتکب شده ای که چنین به روزت اورده است !! . دو پسردیگرم که یکی از همه بزرگتر و ان یکی از همه کوچکتر است درس خوانده اند و سر ِ کار می روند . اولی که هر چقدر ایران ماند نتوانست کار ِ مناسبی پیدا کند رفت خارج . گهگاه زنگ میزند . وضع خودش انقدر خوب نیست که بخواهد به ما کمک کند . پسر کوچکم هم انقدر در می اورد که سربار ِ ما نباشد . من هستم و ماهی 500 تومان که از کار افتادگی شوهرم به من میدهند . 100 تومانش را قسط میدهم . بقیه اش هم در همین خانه تمام می شود . دیگر خسته شده ام . نمیدانم باید چکار کنم . کلی دکتر بردمش . کلی پول ویزیت و آزمایش و ام آر آی داده ام . همه اش یک طرف با این بی اختیاری اش دیگر نمیدانم چه کنم . زن گریه می کرد و تند تند با گوشه ی چادرش اشک هایش را پاک میکرد . دکتر پرسید یعنی امکان خرید پوشک را ندارید ؟ گفت : نه . با این پول چطور برایش پوشک بخرم . دیروز دم ِ در ادرار کرده بود و همانجا شلوارش را پایین کشیده بود . دیگر جلوی در و همسایه هم آبرویی برایم نمانده . هر کاری کردم داخل خانه بیاورمش نیامد . پسرم سرش داد کشید امد تو . بردمش حیاط که لباسش را عوض کنم . پایش را بلند نمی کرد تا شلوارش را در بیاورم . خسته شدم به همان حال رهایش کردم و به پسر ِ معتادم گفتم این تو این پدرت من رفتم ...ولی جایی را ندارم بروم . رفتم کمی دور زدم و دوباره برگشتم خانه .

دخترم سر ِ کار میرود . او هم ندارد که پول مهد بدهد . بچه هایش را گردن من می اندازد و میرود . کمک که نمیکند هیچ ، باری هم روی دوشم می گذارد . دیگر نمیدانم باید چکار کنم ...

دکتر گفت : « به هر حال من باید همسرتان را ببینم و معاینه کنم تا نوع بیماری اش را اعلام کنم » زن گفت : بیماری اش را هیچ دکتری تشخیص نداده ، همه میگویند باید بستری بشود تا رویش آزمایش کنیم ولی من پولی برای بستری کردنش ندارم . گفتم شاید بهزیستی کمک کند تا در یک آسایشگاه بستری اش کنم . دکتر گفت : نه . این طور که شما فکر میکنید نیست . اسایشگاه ها بیمار بستری نمی کنند فقط پیران از کار افتاده بستری می شوند . ولی باز ممکن است به شما در مورد بعضی چیزها کمکی بشود .

دکتر با کلی غم از خانه بیرون آمد . دخترک با چند کودک دیگر مشغول بازی بود . یادش نمی آمد که از کی صدای گریه اش قطع شده بود ، دیگر تمام فکرش این بود که باید برای این خانواده چه کرد ...

 


*************

از مرداد سال 89  طرح اکرام را در این جا با یاری خدا و کمک ِ دوستان آغاز نموده ایم . مبالغ کمک شده و چگونگی مصرفشان را هم به اطالاع دوستان رسانده ام . امسال نیز شروع به جمع اوری کمک برای این گونه خانواده ها نموده ایم . از این دست خانواده ها بسیارند . خانواده هایی که سرپرست و حقوق دارند ولی این حقوق کفاف ِ رسیدگی به همان سرپرست را هم نمیدهد . گرچه وظیفه داریم در تمامی ایام سال به نیازمندان رسیدگی نماییم ولی ماه مبارک فرصت بسیار خوبی است که کمی به فکر مردم باشیم . روزی دهنده خداست . گاهی فکر میکنیم با ده هزار توانی که داریم چه کارها می کنیم . این مبلغ را اگر کمک کنیم پس خودمان باید چه بکنیم ؟ اما خودِ خدا  میفرمایند که تو یک قدم برای من بردار من چند قدم به سویت خواهم امد .

 

شماره حساب را از گوشه ی وبلاگ برداشته ام . دوستانی که قصد کمک دارند با گذاشتن کامنت یا دادن ایمیل اعلام امادگی نمایند شماره حساب را برایشان ارسال می کنم . فقط بدانید که این مورد یک داستان نبود . انشا الله که خدا با دادن صدقات هم بر روزی تان ، هم بر عمرتان بیافزاید تا بیشتر در خدمت ِ خلق خدا باشیم .

 


شماره حساب در گوشه ی سمت چپ وبلاگ زیر عکس گذاشته شده است . 

راههای زیاد شدن روزی 

 

  • خانم معلم

نظرات (۱۵)

  • خانم معلم
  • به نام او

    برای اولین بار است که اولین کامنت را خودم می گذارم . !!! تقریبا از تعجب شاخ در اورده ام که چطور این همه بازدید کننده یک نفر نظری نگداشته است !!
    خنده ام گرفته .... واقعا این پست انقدر نامانوس است ؟!!
    یا انقدر اوضاع اقتصادی همه خراب است ؟
    یا اینکه اعتماد ها رخت بر بسته ؟

    یا ...؟!!!

    برایم جالب بود که 24 ساعت بگذرد و هیچ کس ...
    لا اله الا الله ...زمانه ی غریبی است ...
    سلام
    زمانه که غریب است ... غریب تر هم می شود ... نه ... نه این پست نامانوس است ، نه اعتمادها رخت بربسته ... وضع اقتصادی خراب است ولی نه آن قدر خراب که نتوان چنین خانواده هایی را درک کرد ... فقط دل ها ...

    پاسخ:
    سلام دخترم ...
    خدا رو شکر که یکی پیدا شد جواب هل من ناصر ینصرنی مرا بدهد !!! 

    وقتی خود ِ خدا میفرمایدند : لاتقنطو ا من رحمه الله جای هیچ نا امیدی نیست مخصوصا که ماه مبارک در پیش است و فرصت برای توبه از همین حالا مهیاست ... اون لینک راه های زیاد شدن ِ روزی را بخوانید . یکی از راه های زیاد شدن ِ روزی کمک به خلق الله است ... نیازی نیست کمک زیاد باشد در حد وسعتان ، شاید همان هزار تومان ، دو هزار تومان که به نظر کسی نمی آید وقتی کنار هم قرار می گیرد خودش نان شب یک خانواده می شود .
    راستش زهرا جان دلم گرفت . یاد سال ِ اولی افتادم که به پیشنهاد خود بچه ها این کار را شروع کردیم . ماه رمضان بود . یکی از بچه ها برای ریختن پول از روستای اطراف شهرشان بکوب با ماشین رفت تا شهر و با چنان سرعتی برگشت که فقط خود خدا حافظش بود . فقط برای اینکه پول را بریزد و روز ه اش خراب نشود . 
    وقتی از ذهن ی من ِ بنده ی گنهکار پاک نشده از یاد ِ خدا می رود ؟ ... هرگز ... 
    کاش ...
    سلام
    خانوم معلم راستش من داشتم فکر میکردم اگه شماره حسابو میذاشتین تو وبلاگ خیلی بهتر بود
    میدونم شاید سواستفاده بشه
    ولی اینطوری فکرکنم راحتر پول بریزن به حساب

    شما هم بد به دلتون راه ندین،بذارید به حساب اینکه مردم یه جای دیگه ،تو فکوفامیلاشون کمک میکنن..,,


    ماجور باشید
    یا حق
    پاسخ:
    سلام عزیزم 

    تا قبل از این پست شماره حساب زیر همون عکس ِ گوشه ی چپ وبلاگ نوشته شده بود . اتفاقی باعث شد که از چه نا محرم دورش کنم . 
    اما مسئله ی من اصلا من باب کمک نیست . بله بچه ها ممکنه که جاهای دیگه کمک کنن . من در تعجبم اگه پستی بود که توش یک شعر یا یه عکس یا ... بود در طول 24 ساعت لا اقل چند نفر چیزی می نوشتند ، این پست انقدر ثقیل بود که حتی نباید اظهار نظر می کردند ؟ 
    می نوشتند بله کار بسیار خوبی است ولی ما در فامیل خودمان هست 
    یا چراغی که به خانه رواست و ... 
    برایم جای تعجب داشت که همه بخوانند و بی تفاوت بگذرند . از بچه های من بعید بود ... 
    البته من شماره رو به ایمیل بچه های خودم ارسال کردم . اینجوریا هم نیست که دست از سرشون بر دارم . زور زور کی هم که شده باید بکشونمشون تا دم ِ در بهشت (((: البته منو بهشت راه نمیدن وگرنه می کشوندمشون تا خودِ بهشت ! ((((: 

    والعاقبه للمتقین 
    خدا از سر تقصیراتمون بگذره انشا الله ...
    راستش من خودم چند دفعه خواستم پیام بذارم ولی فکر کردم شاید این مدلی نظر گذاشتن واسه یه همچین پستی درست نباشه

    واسه حقیر هم بفرستید
    پاسخ:
    متوجه منظورتون نشدم . یعنی اگه کسی شماره حساب رو بخاد کار درستی نکرده ؟ 
    خب نظر رو میشه خصوصی هم گذاشت . تازه دیشب یکی از بچه ها بلافاصله بهم اس داد که شماره تونو برام بفرستین . 
    قصد کمک که باشه آدم راهش رو هم پیدا میکنه ... 
    اما بازم منظور من از گذاشتن نظر این نبود . اما اگه خیلی سخته ، برید تو وبلاگ کرامت که لینک پیوند هامه . توی اون وبلاگ شماره حساب رو گذاشتم .
    چشم براتون میفرستم ... 
    خدا خیرتون بده ...
  • خانم معلم
  • ممنون سمیه جان ... همیشه در نظرم هستی در دل و دعایم ... همیشه .
    نه منظورم این نبود
    حالا من که کمک خاصی بر نمیاد از دستم واقعا
    منظورم این بود که حالا نظر بذاریم که آره این ÷ست خوبی بود و این حرفا...

    خدا به شما خیر دهد...
    پاسخ:
    اهاان از اون جهت ... 
    خب منم منظورم همینه که لا اقل یه بازخوردی باید داشته باشه ... میگن تنفر هم یه احساسه ، بی تفاوتیه که داغون میکنه ... 
    منظورم همین بود که در انتظار یه بازخوردی بودم نه اینکه هیچی هیچی ... 

    خواستم الان برات شماره رو ایمیل کنم ولی نمیدونم چرا نه جی میل و نه یاهوم هیچکدوم باز نمیشن ..امشب اینا هم سر ناسازگاری رو گذاشتن 

    خواستید از همون وبلاگ کرامت شماره رو بردارید . کمک خاصی لازم نیست . حتی به دیگران اطلاع دادن هم خودش کمک محسوب میشه لازم نیست حتما کمک مادی بشه ... قدما ، حتی قلما ... خدا خودش از نیت ها خبر داره ...
    نه ... خدا نکنه دل مهربون من بگیره ... ما بچه هاتون هستیم ... همیشه هستیم ... همه با هم افطاری میدیم (:
    پاسخ:
    مهربونت دیگه مهربون نیس ...ببین چه شکلی شده ): 

    خدا روزی رسونه ... هیچ وقت منتظر نموندم از یه جهت کمک بگیرم ... من کار ِ خودمو میکنم ... بچه های من همه دانشجو و حقوق بگیر پدراشون هستن ازشون توقع کمک مالی انچنانی نیست ... اونایی هم که ازدواج کردن تازه باید کلی ماها بهشون برسیم ...من منظورم یه چیز دیگه بود ...
    لینک راه های زیاد شدن روزی رو خوندم ... خدا ببخشه و راضی باشه بسه ... کاش وبلاگمو نبسته بودم ):
    چقدر اینا متاثر کننده اند.

    منتظر کامنت تون میمونم

    شعر پست بالا هم چقدر دلمو لرزوند
    پاسخ:
    سلام 
    از اینم هم متاثر کننده تر میشه وقتی خودتون با این اشخاص روبرو بشید و حس کنید به نام مسلمان شناخته می شوید و هیچ کاری نمی توانید برایشان انجام دهید ... 

    چشم براتون اسال می کنم .


    سلام خانم معلم
    نا امید نباشید
    نه بابا
    اونقدر هم مردممون سنگ دل نیستند !
    70 احتمال بدهیم بهتر است
    وضع اقتصادی مردمم که خراب است
    ولی خودمونیما , اون پست قبلی ترتون خنده می آورد و این یکی گریه!
    زندگیه دیگه
    من با خانواده صحبتی میکنم انشاالله
    خداوند خیرتون بده
    نمی دونم داداش این پست رو خونده یا نه اما در اطلاعش میگذارم
    عکس خیلی خیلی خیلی خوشگلی هم بود ...
    اون شعر بالا هم که هیچی نفهمیدم!!!
    ولی داشتم کم کم گریه میکردم که تموم شد !
    شانس آوردم
    من که طاقت روبرو شدن باهاشون رو ندارم !
    مسلمانم؟!
    به هر حال زندگیست
    در ضمن با یک پست کوتاه بازگشتم ...
    پاسخ:
    سلام پسرم 
    کی ناامیده ؟ !!! ناامید شیطونه 
    من از بچه هام هیچ وقت ناامید نمیشم . دقیقا همین کاری که شما کردی منظور نظر ِ منه . اطلاع رسانی به دیگران . قدما و قلما حرکت کردن . وگرنه منم که میدونم بچه های من یا دانشجو هستن یا تازه تشکیل خانواده دادن . انتظار کمک مالی چندانی ندارم ازشون ... 

    شعر هم اخرین دیدار و اخرین توصیه های متقابله ...

    چشم سر میزنم ...
    به محمد حسین هم خیلی سلام برسون . بگو خانم معلم گفت معلومه کجاااایی ؟!!
    خانم خب شاید بعضیا شماره حساب رو داشته باشن.
    (همونا که هر سال شماره حساب رو می‌گیرن و هیچ خبری ازشون درنمیاد)


    حالا شماره حساب رو به ما هم بدید دوباره.
    شما یه دفعه‌ای این‌همه پست گذاشتید بعد یه مدت خب یکهویی آدم نمی‌بینیه بعضیاشو.

    پاسخ:
    مهدی بس کن ... 
    شماره حساب رو گذاشتم سر جاش ! همون گوشه ی عکس وبلاگمه سمت چپ ...

    من جمعه ها همیشه یه پست میزارم . بعدش بهم گفتن بناست زودتر شروع کنیم برای ماه رمضون که شنبه اون پست رو گذاشتم . امروز هم بعد استقبال بی سابقه ی بچه هام !! این شعر رو گذاشتم ... 

    منظورم این نبود که کمک مادی بکنین . مگه هر سال چقدر جمع می شد ؟ مهم حرکته ... مهم اینه که آدم به فکر بیفته ...مهم اینه که همدلی کنه ...مهم اینه که بی تفاوت نباشیم . وگرنه کیه که ندونه اوضاع همه خرابه ...کیه که ندونه یه دانشجو که خودش داره از باباش خرجی میگیره مگه چقدر میتونه کمک کنه ؟ ...کیه که ندونه اونی که تازه ازدواج کرده همینکه خرج خودش و زنش و کرایه خونه رو داره میده شق القمر کرده ... از ایناش ناراحت نشدم ...از بی تفاوتی ها ناراحت شدم ...
    این شعری که گذاشتین هم خیلی تکان دهنده است.
    یعنی اگه اینو می‌ذاشتید بعد پایینش اشاره می‌کردین به طرح ضیافت ماه رمضون همه متحول می‌شدن و مشارکت بیشتر می‌شد.


    خانم ماه رمضون کجایید؟ تهرانید همه‌ش؟
    پاسخ:
    اینو چند وقت پیش خونده بودم .اصلا هم قصد گذاشتنش رو نداشتم . بنا به همون استقبال بی نظیر ، گفتم یادمون باشه اخرش همون گوداله است ، پیر و جوون هم نمی شناسه ، الان یه کاری برای خودمون و اخرتمون کردیم ، کردیم وگرنه اون موقع دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمی یاد ... بچه ، هم بچه های قدیم که برای پدر و مادراشون نماز وروزه میگرفتن میخوندن ، الان این بچه ها نماز و روزه ی خودشونو هم بگیرن کلاهمونو باید بندازیم هوا .

    ماه رمضون تهرانم . اما قبل از ماه مبارک حتما باید یه سر بیام قم . حتما به فاطمه خبر میدم ...
    خب خدا رو شکر اسم من که رفت توی لیست حاضرین و نمره انضباطم کم نمی‌شه.
    حالا باید به ریش عقب‌مونده‌های کلاس بخندم که شما از دستشون شاکی هستین و قراره دمار از روزگارشون دربیارین!
    من هی بهتون می‌گم مبصر کلاس رو عوض کنید و من رو بکنید مبصر شما گوش نمی‌دین
    پاسخ:
    اسم تو از همون اولم تو حاضرین بود . اسم بقیه هم هست برای همه تون یه ایمل زدم و شماره حساب رو فرستادم .فکر کردین من به همین اسونی دست از سر بچه هام بر میدارم ؟!!! 
    زهی خیال باطل ! ((:

    مبصرمون سرش شلوغه ، در حال دادن جواب های دندان شکن به بعضی هاست ، وقت نمی کنه بشینه این مطالب رو بخونه ... 

    خب اگه تو رو مبصر کنم اون وقت کی باید تو رو ساکت کنه و یه جا بنشونه ؟((((:
    سلام
    این داستان واقعی بود؟
    این بنده خدا آلزایمر داره
    چه کار کردن براش؟
    پاسخ:
    سلام 
    بله دخترم ...کاملا واقعی .

    هیچی ... الزایمر نیست . نتونستن تشخیص بدن مشکلش چیه . باید بستری بشه ولی توان مالی ندارن . 

    از این دست زیاده ... امروز بخشی از کمک ها رو فرستادم برای کسی که سبد کالا رو تهیه میکنه و در اختیارشون میزاره 
    زنگ زدم که بگم پول واریز شده گفت دختر بچه ایه که پاش مشکل داره و دکتر براش کفش طبی نوشته که 350 هزار تومن میشه . دخترک پدر نداره و مادر مستاصل اومده بود سراغ ایشون . اونم به من میگفت . گفتم والله همین قدر هم زورکی جمع شده ... دست تنها از من کاری بر نمی یاد ... 
    انقدر مشکلات زیاده که آدم فکرشو نمی تونه بکنه ... گفت سه خانواده رو دارم که دو ماهه رنگ گوشت و مرغ رو ندیدن ...برای اونا این پولا رو خرج میکنم ... 
    اسممونم مسلمونه و راحت نشستیم تو خونه زیر کولرهامون و میریم تو نت و میگیم وااااای مردم چقدر بدبختند ...!!!!
    بله
    منم چند نفرو میشناسم خیلی وضعشون وخیمه

    نمیدونم چرا این افراد زیاد به چشم ما نمیان


    نمیدونم چی باید بگم واقعا


    راجع به اون بنده خدا هم تا اونجا که اطلاعات ناقصم بر اساس صحبتای شما میگه اینه که آلزایمر داره

    بهتره پیش روان شناس هم ببرندش از طرف بهزیستی...
    پاسخ:
    به چشم مون نمی یان چون چشم دلمون باز نیست .فقط خودمونو میبینم . 
    آلزایمر نیست . چند تا متخصص بردنش ویزیت 60 تومنی براش دادن . ام آر آی و نوار مغز گرفتن . یه بیماری ارثی باید باشه . 

    فعلا که بهزیستی کاری نکرده براشون .

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی