ام الادب ... :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


ام الادب ...

خانم معلم | يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۲۵ ب.ظ | ۷ نظر

 

http://www.irinn.ir/sitefiles/photo%20irinn%20rhbari%20005/%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%20%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%20%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8%20%D8%A8%D8%A7%20%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87%20%D9%87%D8%A7%DB%8C%20%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%20%20(9).jpg


سه شنبه، موقع اذان صبح، مثل همیشه بدون صدای زنگ ساعت و گوشی موبایلی ! از خواب بیدار شد . مثل هر روز جمعه که اول دوش می گرفت و معطر سر نماز می ایستاد به حمام رفت . غسل صبر کرد و غسل روز سه شنبه . همه ی ایام هفته برایش چون «جمعه» عزیز بودند . امروز که دیگر جای خود داشت . پیراهنی که دخترش تازه برایش دوخته بود را پوشید . موهایش را شانه کرد . روسری و موهایش رنگ هم شده بودند، سفید ِ سفید .

چشم دوخت به باغچه ی کوچکش، تمیز بود . برگشت سمت طاقچه ی اتاقش . نگاهش به عکس درون قاب گره خورد . لبخندی زد . « او » همچنان نگاهش می کرد . میدانست که دیگر نمی آید، دیگر دلش را برای دیدن جنازه اش هم، خوش نمی کرد . اما « او » بود و همچنان نگاهش می کرد ...

سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد . یکبار در قنوت دعای سلامتی امام زمان (عج ) را خواند و یکبار هم بعد سلام نماز، مثل هر صبح جمعه .

شروع کرد به خواندن دعای ندبه ! ...

یاد دیروز افتاد که برای خرید سبزی به خیابان رفته و شور عجیبی در مردم دیده بود . از صحبت زنهای محله، متوجه شده بود که قرار است « آقا » بیاید .

تا شنید، بیتاب شده بود . نمیدانست باید چکار کند . دست و پایش را گم کرده بود . قلبش دوباره تند تند میزد و نفسش به شماره افتاده بود . کیفش را باز کرده ، پولهایش را شمرده بود . خودش را لعنت کرده که چرا پول بیشتری برنداشته است . میوه نداشت . شیرینی هم باید می خرید . اتاقها را باید تمیز می کرد. باغچه را ...

سراسیمه و لنگ لنگان مسافت سبزی فروشی تا خانه را طی کرده بود . به پسرکی که خرید هایش را برایش تا در خانه آورده بود، پولی داد . قلبش هنوز آرام نشده بود . مقصر خودش بود که تنبلی کرده و برای رادیوی کوچک دو موج اش باطری نخریده بود . چقدر کار داشت ...

سجاده اش را جمع کرد. شیرینی و میوه ها را در ظرف مناسبی چید . از پنجره خیابان را نگاه کرد . هنوز مردم در خانه هایشان بودند . دقت کرد . روی چند ماشین پوستر « آقا » بود . لبخند زد . دلش آرام گرفت .

ظهر شد ... نمازش را خواند .

عصر شد ... دعای سمات ! را خواند ... کنار پنجره رفت . صدای اذان از مسجد محل شنیده می شد .

خوش به حال خانواده ی شهیدی که الان « مهمان » دارند . اشکش را پاک کرد . رفت که وضو بگیرد ... چشمش به « او » افتاد . هنوز لبخند میزد .

شاید فردا ...


 بعدا نوشت : این داستان رو آبان 89 نوشته بودم یه بار دیگه خوندنش به مناسبت این روز می ارزه ....



«آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم هم‌نشین تخت‌خواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی



  • خانم معلم

نظرات (۷)

سلام
خدا قوت
ام ماه بنی هاشم،ام الادب...ام العباس...
حزن نام کربلا دایمیست
این جنون اغاز یک دیوانگیست...
لینک رو لحاظ کنید تا لحاظ کنیم...
Www.parishaniat.blog.ir
در پناه علی
پاسخ:
سلام

بده بستون نداریم اینجا
هر کی خواست اد مون میکنه هر کی نخواست هم ...
و ایضا ...
با سلام

خدا می خواست زنده بمانی...

http://baketab.blog.ir/post/4
پاسخ:
سلام 
  • سامیه(الشافیه)
  • [گل]اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم[گل]
    [گل]اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم[گل]
    [گل]اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم[گل]
    [گل]اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم[گل]
    [گل]اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم[گل]
    [گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
    پاسخ:
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 
  • سید مرتضی میرعزآبادی
  • سلام
    بسیار دلنشین و هنرمندانه نوشتید.
    ..
    بهمون سر بزنید
    یا حق
    پاسخ:
    سلام

    چشم ...
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ ..

    چه زندگی ای .. چه آرامشی بود
    پاسخ:
    سلام
    ...

    با کسی نشست و برخاست کنید که همین که او را دیدید به یاد خدا بیفتید، به یاد طاعت خدا بیفتید،

    نه با کسانی که در فکر معاصی هستند و انسان را از یاد خدا باز می دارند.

    آیت الله العظمی بهجت(رحمة الله علیه)
    پاسخ:
    نور به قبرشون بباره ...
  • سامیه(الشافیه)
  • یک بارعایشه گفت:

    چرااین قدر فاطمه را می بویی ؟

    چرااینقدرفاطمه رو می بوسی ؟

    چرابه هردیدارفاطمه ،تو جان دوباره میگیری ؟

    پیامبراکرم (ص) فرمود :

    "خاموش عایشه"

    فاطمه بهشت من است

    فاطمه کوثرمن است

    من از فاطمه بوی بهشت می شنوم

    فاطمه عین بهشت است

    فاطمه جواز بهشت است

    رضای من در گرو رضای فاطمه ا ست

    خشم فاطمه جهنم خداست

    ورضای فاطمه بهشت خدا..!
    پاسخ:
    فاطمه منی ... 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی