گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


سلام بر حسین(ع)

خانم معلم | دوشنبه, ۹ دی ۱۳۸۷، ۰۶:۲۱ ب.ظ | ۱ نظر
در محرم قلب سوزان می خرند در محرم چشم گریان می خرند
در محرم هر که شد محرم به دوست عطر بوی کربلا در قلب اوست
در محرم دل هوایی می شود با نگاهی کربلایی می شود
در محرم شیعیان زاری کنند
همره مهدی عزاداری کنند
  • خانم معلم

پایان نامه خرگوش

خانم معلم | دوشنبه, ۹ دی ۱۳۸۷، ۰۶:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید. روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟ خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم. روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟ خرگوش: من در مورد ایکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم. روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند. خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا. خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد. گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟ خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم. گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟ خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟ بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد. حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.ـ نتیجه هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟
  • خانم معلم

تصویرآرامش

خانم معلم | يكشنبه, ۸ دی ۱۳۸۷، ۱۰:۱۵ ب.ظ | ۱ نظر
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندان گذاشت که بتوانند به بهترین شکل آرامش را تصویر کنند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رود های آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد. اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی تصویر دریاچه آرامی که کوههای عظیم، آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود، در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می کردند در گوشه چپ دریاچه خانه کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود و دود از دودکش آن بر می خواست. تصویر دوم نیز کوهها را نمایش می داد، اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود، آسمان بالای کوهها به طور بی رحمانه ای تاریک بود و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود. این تابلو با تابلوهای دیگر هیچ هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد در بریدگی صخره ای، جوجه پرنده ای را می دید، آنجا در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده مسابقه بهترین تصویر آرامش، تابلوی دوم است. بعد توضیح داد که:
آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود، این تنها معنای حقیقی آرامش است
  • خانم معلم

زیباترین چیز دنیا

خانم معلم | يكشنبه, ۸ دی ۱۳۸۷، ۱۰:۱۴ ب.ظ | ۱ نظر
روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود:من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم،به زمین برو وبا ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور. فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت.سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت.روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت. خداوند فرمود:به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد. فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها ،جنگلها ،ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود. پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد. در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت وبه سرعت به سمت بهشت رفت. وبه خداوند گفت:خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است.ولی برگرد ودوباره بگرد. فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر ونیزه مجهز بود.او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد. مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید.نور از پنجره بیرون میزد.مرد شرور از اسب پایین آمد واز پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد. زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد،شنید.چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟ چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد وتوبه کرد. فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت وبه سمت بهشت پرواز کرد. خداوند فرمود: این قطره اشک با ارزشترین چیزدردنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده وتوبه درهای بهشت را باز میکند.
  • خانم معلم

خوشبختی درکجاست؟

خانم معلم | يكشنبه, ۸ دی ۱۳۸۷، ۱۰:۱۲ ب.ظ | ۱ نظر
همه ما خودمان را چنین متقاعد میکنیم که با ازدواج زندگی بهتری خواهیم داشت، وقتی بچه دار شویم بهتر خواهد شد، و با به دنیا آمدن بچه‌های بعدی زندگی بهتر... ولی وقتی می‌بینیم کودکانمان به توجه مداوم نیازمندند، خسته میشویم. بهتر است صبر کنیم تا بزرگتر شوند. فرزندان ما که به سن نوجوانی میرسند، باز کلافه میشویم، چون دایم باید با آنها سروکله بزنیم. مطمئناً وقتی بزرگتر شوند و به سنین بالاتر برسند، خوشبخت خواهیم شد. با خود میگوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد که : همسرمان رفتارش را عوض کند،یک ماشین شیکتر داشته باشیم، بچه هایمان ازدواج کنند، به مرخصی برویم و در نهایت بازنشسته شویم... حقیقت این است که برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد. اگر الآن نه، پس کی؟ زندگی همواره پر از چالش است. بهتر این است که این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم که با وجود همه این مسائل، شاد و خوشبخت زندگی کنیم. خیالمان میرسد که زندگی، همان زندگی دلخواه، موقعی شروع میشود که موانعی که سر راهمان هستند ، کنار بروند: مشکلی که هم اکنون با آن دست و پنجه نرم میکنیم، کاری که باید تمام کنیم، زمانی که باید برای کاری صرف کنیم، بدهی‌هایی که باید پرداخت کنیم و ... بعد از آن زندگی ما، زیبا و لذت بخش خواهد بود! بعد از آنکه همه اینها را تجربه کردیم، تازه می فهمیم که زندگی، همین چیزهایی است که ما آنها را موانع می‌شناسیم. این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم که جاده‌ای بسوی خوشبختی وجود ندارد. خوشبختی، خودٍ همین جاده است. پس بیایید از هر لحظه لذت ببریم. برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم: در انتظار فارغ التحصیلی، بازگشت به دانشگاه، کاهش وزن ، افزایش وزن، شروع به کار، ازدواج، شروع تعطیلات، صبح جمعه، در انتظار دریافت وام جدید، خرید یک ماشین نو، باز پرداخت قسطها، بهار و تابستان و پاییز و زمستان، اول برج، پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون، مردن، تولد مجدد و... خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد.. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید. اکنون فکر کنید و سعی کنید به سؤالات زیر پاسخ دهید: 1. پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید. 2. برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید. 3. آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند؟ 4. آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید. نمیتوانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟ نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد. روزهای تشویق به پایان میرسد! نشانهای افتخار خاک می گیرند! برندگان به زودی فراموش میشوند! اکنون به این سؤالها پاسخ دهید: 1. نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بوده‌اند ، بگویید. 2. سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید. 3. افرادی که با مهربانیهایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید. 4. پنج نفر را که از هم صحبتی با آنها لذت میبرید، نام ببرید. حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟ افرادی که به زندگی شما معنی بخشیده‌اند، ارتباطی با "ترین‌ها" ندارند،ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبرده‌اند، ... آنها کسانی هستند که به فکر شما هستند، مراقب شما هستند، همانهایی که در همه شرایط، کنار شما میمانند . کمی بیاندیشید. زندگی خیلی کوتاه است. و شما در کدام لیست قرار دارید؟ نمیدانید؟ اجازه دهید کمکتان کنم. شما در زمره مشهورترین نیستید...، اما از جمله کسانی هستید که برای درمیان گذاشتن این پیام در خاطرمن بودید.
  • خانم معلم

نیمه شرافتمند زندگی

خانم معلم | شنبه, ۷ دی ۱۳۸۷، ۰۸:۵۰ ب.ظ | ۰ نظر
هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اولماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم. ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن . روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید. نیمی از ماه مست بود و سرخوش. من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند. هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: «کدام وضع؟ بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی. ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد: «تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟» گفتم: «نه گفت: «تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفتم: «نه» گفت: «تا حالا با یه دختر خوشگل قرار گذاشتی؟ گفتم: «نه» گفت: «تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟ گفتم:«نه» گفت: «تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟» گفتم: «نه» گفت: «خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟» گفتم: «آره...نه...نمی دونم..» ویلان همین طور نگاهم می کرد، نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم.. به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده ای؟ جواب دادم: «نه» ویلان گفت: «پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی !!!!!
  • خانم معلم

ما همه نجار زندگی خود هستیم

خانم معلم | شنبه, ۷ دی ۱۳۸۷، ۰۸:۴۸ ب.ظ | ۰ نظر
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد. نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد. این داستان ماست. ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست. شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود. یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود. مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید
  • خانم معلم

عرفه و دکتر شریعتی

خانم معلم | شنبه, ۷ دی ۱۳۸۷، ۰۸:۳۵ ب.ظ | ۰ نظر
اگر به فرض که هیچ دلیلی بر حقانیت و صلاحیت امام حسین(ع) نباشد، بعد آدم یک باردعای عرفه بخواند، می‌شود به «حسین» ایمان نیاورد؟ نشناسدش؟ عاشقش نشود؟دیوانه‌اش نشود؟ آیا چنین چیزی امکان دارد؟«حمد و سپاس خدایی را سزاست که تیر حتمی قضایش را هیچ سپری نمی‌شکند و لطف و محبت و هدایتش را هیچ مانعی باز نمی‌دارد و هیچ آفریده‌ای به پای شباهت مخلوقات او نمی‌رسد....جهل و نادانی من و عصیان و گستاخی من، تو را باز نداشت از اینکه راهنمایی‌ام کنی به سوی صراط قربتت و موفقم گردانی به آنچه رضا و خشنودی توست.پسهرگاه که تو را خواندم، پاسخم گفتی؛هرچه از تو خواستم، عنایتم فرمودی؛هرگاه اطاعتت کردم، قدردانی و تشکر کردی؛و هر زمان که شکرت را بر جا آوردم، بر نعمتهایم افزودی؛و اینها همه چیست؟جز نعمت تمام و کمال و احسان بی‌پایان تو!؟... من کدام یک از نعمت‌های تو را می‌توانم بشمارم یا حتی به یاد آورم و به خاطر بسپارم؟... خدایا! الطاف خفیه‌ات و مهربانی‌های پنهانی‌ات بیشتر و پیشتر از نعمتهای آشکار توست....خدایا ! من را آزرمناک خویش قرار ده آن‌سان که انگار می‌بینمت.من را آنگونه حیامند کن که گویی حضور عزیزت را احساس می‌کنم.خدایا!من را با تقوای خودت سعادتمند گردانو با مرکب نافرمانی‌ات به وادی شقاوت و بدبختی‌ام مکشان.در قضایت خیرم را بخواهو قدرت برکاتت را بر من فروریز تا آنجا که تأخیر را در تعجیل‌های تو و تعجیل را در تأخیرهای تو نپسندم.آنچه را که پیش می‌اندازی دلم هوای تاخیرش را نکندو آنچه را که بازپس می‌نهی من را به شکوه و گلایه نکشاند....پروردگار من!... من را از هول و هراس‌های دنیا و غم و اندوه‌های آخرت، رهایی ببخشو من را از شر آنان که در زمین ستم می‌کنند در امان بدار....خدایا!به که واگذارم می‌کنی؟به سوی که می‌فرستی‌ام؟به سوی آشنایان و نزدیکان؟ تا از من ببرند و روی بگردانند؛یا به سوی غریبان و غریبه‌گان تا گره در ابرو بیافکنند و مرا از خویش برانند؟یا به سوی آنان که ضعف مرا می‌خواهند و خواری‌ام را طلب می‌کنند؟... من به سوی دیگران دست دراز کنم؟ در حالی که خدای من تویی و تویی کارساز و زمامدار من....ای توشه و توان سختی‌هایم!ای همدم تنهایی‌هایم!ای فریادرس غم‌ها و غصه‌هایم!ای ولی نعمت‌هایم‌!...ای پشت و پناهم در هجوم بی‌رحم مشکلات!ای مونس و مأمن و یاورم در کنج عزلت و تنهایی و بی‌کسی! ای تنها امید و پناهگاهم در محاصره اندوه و غربت و خستگی! ای کسی که هر چه دارم از توست و از کرامت بی‌انتهای تو!...تو پناهگاه منی؛تو کهف منی؛تو مأمن منی؛وقتی که راه‌ها و مذهب‌ها با همه فراخی‌شان مرا به عجز می‌کشانند و زمین با همه وسعتش، بر من تنگی می‌کند، و......اگر نبود رحمت تو، بی‌تردید من از هلاک‌شدگان بودمو اگر نبود محبت تو، بی‌شک سقوط و نابودی تنها پیش‌روی من می‌شد....ای زنده!ای معنای حیات؛ زمانی که هیچ زنده‌ای در وجود نبوده است....ای آنکه:با خوبی و احسانش خود را به من نشان داد و من با بدی‌ها و عصیانم، در مقابلش ظاهر شدم....ای آنکه:در بیماری خواندمش و شفایم داد؛در جهل خواندمش و شناختم عنایت کرد؛در تنهایی صدایش کردم و جمعیتم بخشید؛در غربت طلبیدمش و به وطن بازم گرداند؛در فقر خواستمش و غنایم بخشید؛...من آنم که بدی کردم من آنم که گناه کردممن آنم که به بدی همت گماشتممن آنم که در جهالت غوطه‌ور شدممن آنم که غفلت کردممن آنم که پیمان بستم و شکستممن آنم که بدعهدی کردم ...و ... اکنون بازگشته‌ام.بازآمده‌ام با کوله‌باری از گناه و اقرار به گناه.پس تو در گذر ای خدای من!ببخش ای آنکه گناه بندگان به او زیان نمی‌رساندای آنکه از طاعت خلایق بی‌نیاز است و با یاری و پشتیبانی و رحمتش مردمان را به انجام کارهای خوب توفیق می‌دهد....معبود من!اینک من پیش روی توأم و در میان دست‌های تو.آقای من!بال گسترده و پرشکسته و خوار و دلتنگ و حقیر.نه عذری دارم که بیاورم نه توانی که یاری بطلبم، نه ریسمانی که بدان بیاویزمو نه دلیل و برهانی که بدان متوسل شوم.چه می‌توانم بکنم؟ وقتی که این کوله‌بار زشتی و گناه با من است!؟انکار!؟چگونه و از کجا ممکن است و چه نفعی دارد وقتی که همه اعضاء و جوارحم، به آنچه کرده‌ام گواهی می‌دهند؟...خدای من!خواندمت، پاسخم گفتی؛از تو خواستم، عطایم کردی؛به سوی تو آمدم، آغوش رحمت گشودی؛به تو تکیه کردم، نجاتم دادی؛به تو پناه آوردم، کفایتم کردی؛خدایا!از خیمه‌گاه رحمتت بیرونمان نکن.از آستان مهرت نومیدمان مساز.آرزوها و انتظارهایمان را به حرمان مکشان.از درگاه خویشت ما را مران....ای خدای مهربان!بر من روزی حلالت را وسعت ببخشو جسم و دینم را سلامت بدارو خوف و وحشتم را به آرامش و امنیت مبدل کنو از آتش جهنم رهایم ساز....خدای من!اگر آنچه از تو خواسته‌ام، عنایت فرمایی، محرومیت از غیر از آن، زیان نداردو اگر عطا نکنی هرچه عطا جز آن منفعت ندارد.یا رب! یا رب! یا رب!...خدای من!این منم و پستی و فرومایگی‌امو این تویی با بزرگی و کرامتتاز من این می‌سزد و از تو آن ......چگونه ممکن است به ورطه نومیدی بیفتم در حالی که تو مهربان و صمیمی جویای حال منی....خدای من!تو چقدر با من مهربانی با این جهالت عظیمی که من بدان مبتلایم!تو چقدر درگذرنده و بخشنده‌ای با این همه کار بد که من می‌کنم و این همه زشتی کردار که من دارم....خدای من!تو چقدر به من نزدیکی با این همه فاصله‌ای که من از تو گرفته‌ام....تو که این قدر دلسوز منی! ......خدایا تو کی نبودی که بودنت دلیل بخواهد؟تو کی غایب بوده‌ای که حضورت نشانه بخواهد؟تو کی پنهان بوده‌ای که ظهورت محتاج آیه باشد؟...کور باد چشمی که تو را ناظر خویش نبیند.کور باد نگاهی که دیده‌بانی نگاه تو را درنیابد.بسته باد پنجره‌ای که رو به آفتاب ظهور تو گشوده نشود.و زیانکار باد سودای بنده‌ای که از عشق تو نصیب ندارد....خدای من!مرا از سیطره ذلتبار نفس نجات ده و پیش از آنکه خاک گور، بر اندامم بنشیند از شک و شرک، رهایی‌ام بخش....خدای من!چگونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی!چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیه‌گاه منی! ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش، آنچنان تجلی کرده‌ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده....یا رب! یا رب! یا رب!».یا ثارالله یا سیدالشهداء یا اباعبدالله الحسین ادرکنی و اشفع لنا عند الله ...(برادران و خواهران! عاجزانه از شما التماس دعا دارم، دعا کنید خدای مهربان، حج و کربلا را روزی‌ام کند).
  • خانم معلم

لیلی زیر درخت انار

خانم معلم | شنبه, ۷ دی ۱۳۸۷، ۰۸:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر
لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد . گل داد ، سرخ سرخ . گلها انار شد . داغ داغ . هر اناری هزار تا دانه داشت . دانه ها عاشق بودند ، دانه ها توی انار جا نمی شدند . انار کوچک بود . دانه ها ترکیدند . انار ترک برداشت . خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید . مجنون به لیلی اش رسید . خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود . کافی است انار دلت ترک بخورد .
  • خانم معلم

لیلی نام دیگر آزادی

خانم معلم | شنبه, ۷ دی ۱۳۸۷، ۰۸:۳۰ ب.ظ | ۱ نظر
دنیا که شروع شد ، زنجیر نداشت ، خدا دنیای بی زنجیر آفرید . آدم بود که زنجیر را ساخت ، شیطان کمکش کرد . دل زنجیر شد ، زن ، زنجیر شد . دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری ! خدا دنیا را بی زنجیر می خواست . نام دنیا ی بی زنجیر اما بهشت است . امتحان آدم همین بود . دستهای شیطان اززنجیر پر بود . خدا گفت : زنجیر هایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است . یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری . این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست . لیلی ، مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی میدانست خدا چه می خواهد . لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند . لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد . لیلی ماند . زیرا لیلی نام دیگر آزادی است .
  • خانم معلم