مبادا خون سیاوش بر زمین بریزد
خانم معلم |
چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۸۸، ۱۱:۳۷ ق.ظ |
۱ نظر
بچه بودم. بهار بود. میان خرابههای معبد آناهیتا در بیشاپور بازی میکردم. کنارههای سایهدار دیوارهای سنگی پر بود از گلهای بنفش با ساقههای نازک سیاه، چند تا چیدم. آمدم پیش مادربزرگم که تنها نشسته بود لب رودخانه کنار وسایل. همه رفته بودند کوه کتیبهی شاپور را از نزدیک ببینند.
گل ها را دادم به او گرفت و بو کرد و بعد چالهی کوچکی کند و باریکه راهی ساخت تا چاله از آب رودخانه پر شود. بعد ساقهی گلها را گذاشت توی آب. میخواستم بروم پیش بقیه. کوه صاف بود. مادر بزرگم میترسید. گفت تنها نرو. صبر کن و تا یکی پیدا شود که همراهش بروم، دستم را گرفت و همان دور و بر چرخیدیم. گفت: بیا گل بچینیم. میدانستی گلی هست که هر چقدر بیشتر بچینیاش، بیشتر میشود؟ و نشانم داد که زیر سایهی کوه، کنارهر درخت، توی شکاف هر سنگ را دسته دسته گلهای بنفش با ساقههای نازک تیره پر کرده است و همان طور که گلها را توی دامن پیراهنش جمع میکرد؛ برایم گفت که اسم این گل "پر سیاوشان" است و داستانی دارد که وقتی باد میآید، اگر خوب گوش کنی، همین طور که ساقهاش خم و راست میشود و گلبرگهایش به هم ساییده میشوند، برایت تعریف میکند:
روزی شاهزادهای بود خیلی زیبا و خیلی جوان، شاهزاده آن قدر پاک و نجیب و مهربان بود که حتا آتش او را نمیسوزاند. اسم شاهزاده سیاوش بود. اما بالاخره یک روز شاه او را در برجی که هیچ کس نشانیاش را نداشت زندانی کرد و کشت. شاه به جلادها دستور داده بود سر سیاوش را در تشت طلا ببرند و خونش را جلوی آفتاب بخشکانند و بدنش را خوراک گرگها کنند تا هیچ کس از ماجرا بویی نبرد.
سفارش کرده بود " مبادا خون سیاوش بر زمین بریزد" اما جلاد شلخته و نادان وقت سر بریدن حواسش پرت شد و یک قطره از خون سیاوش ریخت روی زمین. خون به زمین فرو نرفت. روی زمین پخش شد. از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را میدید میفهمید که جایی بیگناهی را کشتهاند. خون جوشید تا به ایران رسید و رستم خبردار شد. رد خون را گرفت و رفت تا بالاخره فهمید آن کشتهی بیگناه سیاوش، شاهزادهی ایران بوده است.
رستم لشکر کشید و انتقام خون سیاوش را گرفت. تازه آن وقت بود که خون از جوشیدن ماند و به زمین فرو رفت و حالا هزار سال است که هرسال به جای آن خون همین گلها سبز میشوند که مردم اسمشان را گذاشتهاند خون سیاوشان یا پر سیاوشان...
...
یکی از داییها آمد. مادر بزرگم گفت: حالا برو کوه و به داییام گفت: دستش را ول نکنی ها!
...
یکی از قوانین جهان اسطورهای ایرانی (مطمئن نیستم این "قانون " اسطورههای غیر ایرانی را هم شامل میشود یا نه) این است که خون بیگناه نباید بر زمین ریخته شود، این سفارش مدام در افسانهها تکرار میشود:
"فرشی چرمی بگستران و بر آن تشتی زرین بگذار و سر را در همین تشت از تن جدا کن!
مبادا مباد که قطرهای از این خون بر زمین ریخته شود، که از هر سنگ خون بجوشد و تا غرقهات نکند از جوشش باز نخواهد ماند. "
اما جلاد معمولا شلخته و نادان است و معمولا به هشدار توجه نمیکند و قطرهای بر زمین میچکد و تکثیر میشود و از هر سنگ میجوشد یا به زمین فرو میرود و هر سال تا قیام قیامت به شکل گلی کبود از زمین میروید یا به شکل نی که هر گاه باد در آن میپیچد اسم قاتل و داستان کشته شدنش را به آواز میخواند.
"مبادا مباد که قطرهای از این خون بر زمین ریخته شود، که از هر سنگ خون بجوشد و تا غرقهات نکند از جوشش باز نخواهد ماند. "
این قانون جهان اساطیری است.
مرجان فولادوند
- ۸۸/۰۷/۰۸
یاحق