بایگانی مهر ۱۳۹۰ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۶ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

چشمها!

خانم معلم | جمعه, ۲۹ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۱۳ ق.ظ | ۲۳ نظر

 

« یا شمس الشموس »

 

گرچه لیاقت نداشتم کنار ضریحتان باشم ، اما دلم را در میان دلهای عاشقی که در اطراف حرمتان به طواف مشغولند ، میتوانید پیدا کنید ...

نه فقط از پشت ضریح زیبایت ، بلکه از همه جای آن صحن وسرا ، و نه فقط از صحن وسرایت ، بلکه از بالای آن گنبد طلایی ات که تا دورها پیداست ، و نه فقط از بالای گنبد طلایی ات ، از هر کجای این زمین که دلی به سویت پر می کشد ، این چشمهای نافذ توست که آن را میبیند و می نوازد ...

و میدانم که سلاممان را پذیرایی ... 

السلام علیک یا شمس الشموس یا شاه طوس 

السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا

السلام علیک یا امام الرئوف یا سلطان

حضرت علی ابن موسی الرضا المرتضی

آرام سی و چهار مرتبه تکبیر بگو در دلت و قدم بردار به سوی حرمش ، سی و سه مرتبه سبحان الله و سی وسه مرتبه الحمد لله ...

حالا اجازه بگیر برای آنکه وارد شوی و بگو ،

 فاذن لی یا مولای فی الدخول افضل ما اذنت لاحد من اولیاءکِ؛

مولای من! به من اجازه بده وارد شوم، همانطور که به یکی از دوستان نزدیکت اجازه می دهی و بلکه بهتر از آن!

و مطمئنا آن امام رئوف زیارتتان را خواهد پذیرفت .

 التماس دعا .

 نایب الزیاره باشید  .

 

« حانیه »

از در ِ دفتر با عصبانیت بیرون آمدم ، زهرا به همراه دختری بیرون دفتر نا غافل منتظرم بودند . با کمی دقت متوجه شدم دوستش یک روشندل است و فهمیدم کسی نیست جز حانیه . دختری که با تلاش و تشویق های دوست و همکارم که (حکم خاله را برای پسرم دارد ) توانسته بود در درس عربی چنان  پیشرفت کند که به عنوان دانشجوی ادبیات عرب در دانشگاه پذیرفته شود !...

به طرفشان رفتم و گفتم سلام حانیه خانم ! ...

حانیه خندید و گفت : خانم ... که می گفتن انقدر مهربونه شمایید ؟!! ... خندیدم و گفتم : " بد موقع اومدین . چرا خبر ندادین ؟" ...

زهرا گفت : " حانیه اصرار داشت شما رو ببینه"  ، و حانیه ادامه داد : " زهرا همیشه از شما حرف میزنه ، خانم جنتی هم همین طور و من خیلی دلم میخواست شما رو ببینم " .

خنده ای کردم و گفتم : " حالا متوجه شدی هر چی میگفتن الکی بود ؟ من اصلا مهربون نیستم ."

اومدنشون مصادف شده بود با زمانی که از یکی از بچه ها توی دستشویی مدرسه یک گوشی گرفته بودم و دانش آموز تاکید داشت که گوشی را پیدا کرده و من هم جهت زهر چشم گرفتن از او و سایرین ( گرچه تنها یک دانش اموز در سالن مدرسه بود ولی همان یکی هم کافی بود برای پخش کردن این خبر !) گوشی را به زمین زدم وشکستم . و او عجز و لابه میکرد که چرا شکستید ؟ ... و تهدید ِ من مبنی بر آمدن پدرش و اخراج او برای نقض قانون ِ مدرسه ...

حانیه خندید و گفت : واای ترسیدم . خانم من گوشی ندارم !! ...

شاید بیست دقیقه با من بود و تمام این مدت شیرین زبانی کرد و دل برد . و من محو پشتکارش بودم که چطور توانسته تا این حد پیش برود . دوستم از او برایم گفته بود . در یک کلاس عربی که دوستم آن را هدایت می کندبا زهرا  آشنا شده بودند و حالا این دو چون دو خواهر با هم به دانشگاه میروند . زهرا روانشناسی و حانیه عربی میخواند . زهرا به خاطرش بعضی روزها با اینکه کلاس ندارد ، به دانشگاه میرود و سر بعضی کلاس هایش مینشیند .

و دیدن ِ این همه زیبایی مجبورت می کند که شاکر ِ خدا باشی برای این همه مهربانی و لطف ...

حانیه امیدوارانه و با اعتماد میگفت :

شاید این جمعه بیاید ، شاید . و " او " می آید ، من منتظرش هستم و میخندید . گرچه " او " ی حانیه هنوز نیامده ، اما او مطمئن است که می آید ...

 

کاش ما هم چون حانیه باور داشته باشیم که  " او " می آید ....

 

 « زینب جو جو »

 

 

 

در حیاط جمکران با مادرش قدم میزد ... محو پاکی و آن چادر زیبایش شده بودم . طاقت نیاوردم و رفتم بغلش کردم و بوسیدمش ... مات نگاهم میکرد .

به مادرش گفتم : " حتما اسفند دودش کنید چشم نخورد . و او گفت : حرز امام جواد علیه السلام با اوست .!

امام ِ من ، نکند برای چشم های چون منی از دیده ها پنهانی ؟! ...

 

 

 

  • خانم معلم

انسانم آرزوست ...

خانم معلم | جمعه, ۲۲ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۵۹ ق.ظ | ۳۵ نظر

«یک »

استیصال :

سه شنبه شب تو حیاط جمکران فرش پهن کرده بودند برای زائرین ، پیر زنی با قدی خمیده بین زنها میگشت ، به دانه دانه شان التماس میکرد و می گفت :" مریض دارم یه ختم «امن یجیب » برام می گیرین" ؟!

 أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ 

«دو»

درماندگی :

گریه میکرد . پسرک چند سالی بیشتر نداشت . شاهد زد و خورد پدر و مادرش در نمایشگاه و جلوی همه ی مردم بود . برایم گریه اش قابل تحمل نبود . به سویش رفتم . گفتم : "عزیزم نگاه نکن . چیزی نیست . الان دعواشون تموم میشه" . رویش را از آنها برگرداند ، اماهمچنان گریه می کرد . بغلش کردم . گفتم : "مگه تو با دوستات دعوا نمی کنی " ؟ و او بلافاصله جواب داد : « نه » و همچنان گریه کرد ...

ومن ماندم که چه بگویم ...

«سه »

مهمان :

سفره ی عزا پهن بود . همه نشسته بودند . پیرزنی وارد شد . چادرمشکی رنگ و رو رفته ای بر سر داشت . همه جور دیگری نگاهش کردند . صاحب خانه دستور داد برایش در گوشه ای دیگر سفره پهن کنند . خرمایی برداشت و فاتحه ای خواند و رفت .

 

«چهار»

سرگردان :

در میان جمعیت هراسان به دنبال مادرش می گشت . زائرین نگاهش می کردند و هر کدام دستور و تجویزی برایش داشتند .

 همین جا وایسا تکون نخور مادرت میاد ...

برو دم اون کفشداری بمون ...

کجا مادرت رو گم کردی برو همون جا بمون ...

و دخترک با چشمانی گریان و دهانی نیمه باز و دستانی که گهگاه اشکهایش را پاک میکرد ، بی هدف همه را میشنید و هیچکدام را نمی شنید . جلو رفتم . دستانش را گرفتم و گفتم :"گریه نکن . آروم باش . اینجا کسی گم نمیشه . الان مامانت هم داره دنبالت می گرده ، یه کمی صبر کن با هم پیداش می کنیم " . کمی آرام تر شده بود اما دوباره گریه را شروع کرد . گفت :" دستامو مامانم گرفته بود ، من یه کبوتری دیدم ، دستامو ول کردم ، بعدش مامانم گم شد " !!!

امام ِ من ،

گهگاه که دنیا جلوه میکند بر من و سببی برای جدایی دستانم از دستانت ، تو همراهم باش ...

 

 

مَتى تَرانا وَ نَراکَ
وَ قَدْ نَشَرْتَ لِواءَ النَّصْرِ تُرى؟
أَتَرانا نَحُفُّ بِکَ وَ أَنْتَ تَأُمُّ الْمَلَأَ،
وَ قَدْ مَلَأْتَ الْأَرْضَ عَدْلاً؟

  کى شود که تو ما را و ما تو را ببینیم،

هنگامى که پرچم نصرت و پیروزى در عالم برافراشته­اى؟  

آیا خواهیم دید که ما به گرد تو حلقه زده

 و تو با سپاه تمام روى زمین را پر از عدل و داد کرده باشى؟

 

 

 

 روزانــه هزاران انســان به دنیــا می آینـــد ..

  امــا نسل " انســانیت " در حال انقــراض است!
 
 

 

  • خانم معلم

پرواز ِ دل

خانم معلم | جمعه, ۱۵ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۲۸ ق.ظ | ۳۵ نظر

 
«
یک »

میلاد عزیزی است که دیدارش آرزوی هر دلی است و زیارتش غمزدای هر دل. سالروز ولادت امامی که اسماً «غریب» می نامیمش ولی «قریب» است از بُعد نزدیکی در دلهای شیعیان این سرزمین.

 میلاد هشتمین سلاله ی آل طه، فرزند زهرا (سلام الله علیها) و علی مرتضی (علیه السلام) که سلام ما بر ایشان باد بر تمامی شیعیان و دوستداران ایشان تهنیت باد !

خدایا! به ما توفیق زیارت و قبول آن را عنایت فرما .

« دو » 

یادم نیست از کی این عادت رو پیدا کردم ولی یادمه چند سالی از معلمی ام می گذشت که یاد گرفتم بین خودم و خدام اگه چیزی پیش میاد از دریچه ی یه معلم وشاگرد نگاه کنم ، ببینم اگه شاگرد بودم و اشتباه می کردم دلم میخواست معلمم چطوری باهام رفتار کنه  ... این حس خیلی جاها بهم کمک کرد و خیلی چیزا یاد گرفتم .

تو همین دوران معلمی ، شاگردایی داشتم که نسبت بهشون هیچ احساسی نداشتم ، خیلی بود و نبودشون فرقی نمی کرد، اگه یه منحنی نرمال رو در نظر بگیرین بخش وسط اون رو این عده تشکیل میدادن ، این دسته همیشه زیادن، آدم فقط از جهت وظیفه باهاشون در ارتباطه. اما گروهی از بچه ها که تعدادشون انگشت شماره دقیقا در دو طرف این منحنی نرمال قرار دارن ، یا به شدت دوستشون داری ، یا اصلا دوستشون نداری ( و در این میون بازم اگه بتونی بهشون کمک می کنی و این حسیه که همیشه برام عجیب بوده و مطمئنا جز یه حس خدایی چیزی نمی تونه باشه ) ، اما بین گروه وسط و گروه آخر باز یه تقسیم بندی دیگه میشه ، یعنی اونایی که به گروهی که خیلی دوستشون داری نزدیکن و اونایی که به کسانی که دوستشون نداری نزدیکند... گیج که نشدین ؟

گاهی واقعا آدم دلش میخواد از دست بعضی ها در بره ، از بس کلیدند. دیروز یکی از - بی قید ترین - بچه هایی که می شناسم، وقتی همه داشتن با صف میرفتن سر کلاس، آغوشش رو باز کرده و قربون صدقه ام میرفت ، منم جلوی همه گفتم دستت رو بنداز ، این کارا معنی نداره ، دوستم داری حرفامو گوش کن.

بعضی از بچه ها با نگاهشون بهت می رسونن چقدر دوستت دارن ، با کاراشون ، برخورداشون ، بی هیچ حرف وسخنی. بعضی ها هم هستند که از دور نگات می کنن و تو میتونی نفرت رو تو صورتشون و نگاهشون ببینی. بعضی ها هم بی تفاوتن ، انگار نه انگار. از این دسته آدم ها زیادن ، که نه تو به اونا فکر می کنی و نه اونا به تو.

همه ی اینا رو گفتم که بگم؛  یا صاحب الزمان، ما رو تو کدوم دسته قرار میدی...؟

راستی حیاط جمکران هم تقریبا داره کامل سنگ میشه  بیش از پیش زیباتر ، اما آیا برای حضورش فقط نیاز به زیبایی ظاهری داریم...؟ 

« سه »

یکشنبه ده مهر تولدم بود. بچه که بودیم خبری از جشن تولد نبود. من و خواهر و برادرم سه تایی یه کاسه برنج بر میداشتیم با چند تا چوب کبریت، خودمون برا هم یه چیزایی می خریدیم. قرقروت، تخمه، شکلات... بعد کبریت ها رو روشن می کردیم و برای هم دست میزدیم. اینجوری دور از چشم پدر و مادر برای هم جشن می گرفتیم. این جشن تولد گرفتن هامونو هیچ وقت یادم نمیره...

بعد اون سالها هیچ وقت جشن تولد نگرفتم اما، هدیه تولد رو از طرف خانواده و دوستانم همیشه داشتم. امسال هم مستثنی نبود، اما میون همه ی این هدیه ها که همه شون چون پر از مهر و محبت بود برام عزیز بودن، هدیه ای خیلی بهم چسبید. نه به خاطر قیمتش، به خاطر حسی که پشتش بود، به خاطر خاص بودنش، به خاطر عشقی که توش بود و من هیچوقت فراموشش نمی کنم...

حرم کریمه باشی و خانم نظاره گر باشه و تو کبوتری هدیه بگیری که دلت رو پر بده دور گنبد طلایی. و چه حرفها داری که میخوای تو گوش کبوترت بگی و وقت تنگ...

 

کبوتر سفیدی تو دستت باشه و خادم حرم بهت بگه: « چه خبره بیست دقیقه است دارین باهاش ور میرین؟ چکار می کنین؟» و تو نتونی بگی آخه هدیه ی تولدمه و قراره پر بزنه بره، نباید چند دقیقه تو دستام نگه اش دارم تا گرمای وجودش رو حس کنم...؟! نباید بهش بگم وقتی پر زد رفت اون بالا پیش بقیه ی دوستاش، رو گنبد که نشست به خانم چی بگه...؟

چه حس قشنگیه وقتی کبوتری تو دستت دل دل میزنه و شوق پرواز داره و تو میتونی نگه اش داری یا پرش بدی و تو دومی رو انتخاب کنی...

 خدایا، یعنی میشه ، میشه یه روز ازنادانی وترس ، ترس از اینکه گرفتار شدیم تو دستایی که راه نجاتی ازش نداریم ، دل دل بزنیم ولی همون دست بشه دست نجاتمون و پرمون بده که پرواز کنیم...؟

خدایا  وَلا یُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکُومَتِکَ، اما، اِلـهی وَرَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ... صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ فَکَیْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِکَ ...

ممنونم از همه ی اونایی که تولدم رو فراموش نکردن...

« چهار »

برای همه ی بیمارانی که درد ناعلاج دارند و به چه کنم چه کنم گرفتارند ، دعا کنید...

 

 

 

  • خانم معلم

شِکوه ها!

خانم معلم | جمعه, ۸ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۳۷ ق.ظ | ۵۵ نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یک ،

السلام علیک یا فاطمه المعصومه إشفعی لنا فی الجنه

 

دیروز روز دختر بود ، معمولا برای مناسبت ها ، برنامه های خاصی در نظر می گیرند . توی مدرسه ی ما چهارشنبه ( به علت تعطیل شدن مدارس در پنجشنبه ها ) در برنامه صبحگاه این مراسم برگزار شد . به بچه هایی که اسمشون معصومه بود هدیه دادند و یک پاراگراف 4 خطی ! از زندگی ایشون با مِن مِن از طرفِ دانش آموزی خونده شد . نگاهی به معاون پرورشی مون که سالها مشاور بوده انداختم . روز ِ قبل بهشون گفته بودم یه متنی در باره خانم حضرت فاطمه معصومه سلام الله آماده کنند و گفته بود اماده کردم !! و درست همون روز این متن رو در اختیار بچه گذاشته بود که بخونه  ، متن رو از دانش اموز گرفتم و بستم . رو به بچه ها کردم و با سوال و جواب پرسیدم چرا این روز روز ِ دختر نامگذاری شده و چرا ایشون ازدواج نکرده بودند و چرا ... یه شوری بین بچه ها افتاد و به سوالات جواب دادند . آخرش یه خاطره از معجزات ایشون که به چشم شاهدش بودم تعریف کردم که کل بچه ها ساکت شده بودند و گوش می کردند . این شد تجلیل از حضرت معصومه سلام الله در مدرسه ی ما . حالا همین اهمیت دادن به مراسم و مناسبت ها  رو از مدرسه ی ما بگیریم و برسیم تا بالاتر .

در جامعه چه اتفاقی افتاد ؟ در وبلاگها چه اتفاقی افتاد ؟ ... چقدر ایشون شناخته تر شدند ؟ و چه نیازی هست به شناسایی ایشون ؟ ...

دو ،

این روزها گاهی کم میارم ، گاهی نمیدونم جواب ِ اونایی که میان پیشم و درد ِ دل میکنن رو چی بدم ... خیلی ها شکوه می کنن ، همه هم اخرش میگن راضیم به رضای خودش ولی این رضایت واقعیه یا نه ، نمیدونم ...چطور میشه گفت : خدایا راضی ام به رضای تو تحت هر شرایطی ؟

سه ،

این همه شهید گمنام ، این همه پدر و مادر چشم انتظار ، این همه پیشرفت در علم ژنتیک ، این همه ادعا ، یکی نیست بیاد یه بانک اطلاعاتی درست کنه و از این خانواده ها (DNA ) بگیره و با ( DNA) این استخوانها مطابقت بده ببینه چه خبره ؟ ! ...

یعنی از این همه خانواده ی منتظر ، نمیشه چند تا به عزیزشون برسند ؟

 

چهار ،

خواستم شکوه بگویم  به  دلم  بد  آمد

یادم افتاد کسی هست که خواهد آمد ...

 

ایْنَ بَقِیَّةُ اللَّهِ الَّتى لا تَخْلُوا مِنَ الْعِتْرَةِ الْهادِیَةِ؟

 

" اللهم کن لولیک الفرج "

 

  • خانم معلم

"دفاع " در مدرسه

خانم معلم | شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۰، ۰۹:۲۶ ق.ظ | ۲۶ نظر

 

 

با تلخی از خواب بیدار شد ، از فکر ِ رفتن به مدرسه ، از اینکه باز باید هر روز صبح ِ زود بیدار شده و دوباره همان جریانات شروع شود ، همان گیر ها ، همان برنامه ها ، همان درس ها ، همان معلم ها ... حالش داشت بهم میخورد ...

 

به سختی بعد از صدای مادرش ، تکانی به خود داد . صورتش را شست ، به آیینه که نگاه کرد هنوز آثار ریمل دیشبش مانده بود ، در دلش گفت وااای باز مدرسه ها باز و گیر دادن های خانم مرادی شروع شد . الان بازم میگه چرا ریمل داری اول برو بشور بعدا برو سر ِ کلاس ... اما دلش نخواست که تمیزشان کند ، گفت شاید ندید امروز روز اول است ...

صبحانه اش را که خورد ، شلوار لی اش را پوشید . از بس تنگ شده بود دیگر بالا نمیرفت . مادرش اعتراض کرد که اگر مرا مدرسه بخواهد نمی آیم از همین روز اول شروع کردی ؟

توجهی نکرد . با بی قیدی مانتویش را که بعد از گرفتن از خیاطی دوباره تنگش کرده بود را پوشید . کلیپسش را به موهایش زد . مقنعه اش را سرش کرد ، موهایش را جلوی آینه مرتب کرد و دو پر موهایش را توی صورتش ریخت . به آینه که نگاه کرد حس کرد چقدر بی رنگ و رو شده ، مقنعه اش را در اورد کمی کرم پودر به خودش زد یه رز لب صورتی کم رنگ به لبش و کمی رژ گونه ، حالا بهتر شده بود . مقنعه اش را همانطور مثل دفعه پیش مرتب کرد و کتانی سفیدش را پوشید و راه افتاد .

ساعت هفت و نیم باید در مدرسه باشد . به ساعتش نگاه کرد هنوز هفت ونیم نشده بود . چند تا از دوستانش را دید . به مدرسه که رسیدند زنگ خورد .

از بیرون چند پلاکارد مناسبت هایی را اعلام میکرد . تبریک بازگشایی مدارس . هفته ی دفاع مقدس ...

اه ، باز هم دفاع مقدس ! ... چقدر باید از جبهه و جنگ بشنویم ؟ تمام نشد ؟ هی حرف های تکراری ، هی خاطرات زخمی شدن ها و شیمیایی شدنها ، هی ما چنین کردیم و چنان کردیم ، بس است دیگر ... جنگ سالهاست تمام شده اما اینها دست بردار نیستند . حالش باز هم بد شد . چشمش به خانم مرادی افتاد . رفت پشت یکی از بچه ها تا او را نبیند . اما خانم مرادی او را دید . صدایش کرد . وااای از این اولین روز ِ مدرسه .

سلام کرد و سرش را پایین انداخت . خانم مرادی جواب داد : سلام خانم ِ قربانی ... حالتون چطوره ؟ روز اول که چه عرض کنم ، روز ِ سوم مهرتون مبارک ! ... میبینم که خوشحال نیستی ... حرفی نزد . منتظر بود به چشمش و شلوارش و آرایشش گیر بدهد . خب انتظار بی جایی هم نبود . چون گیر داد . آرام به او گفت مدرسه جای آرایش کردن نیست ، برو صورتت را بشور و بعد به مادرت زنگ بزن تا برایت شلوار مشکی مدرسه ات را بیاورد و مقنعه ای که پشتش بلندتر باشد تا این موهای قشنگت از پشت پیدا نباشد . گفت : مادرم خانه نیست ! برادرم را برده مدرسه . از اینکه دروغ گفته بود اصلا ناراحت نبود . حقش بود . تا او باشد که الکی گیر ندهد .

خانم مرادی گفت : باشه ، پس صبر میکنیم تا یه نیم ساعت دیگه که مادرتون بر گشتند زنگ میزنیم . فعلا صورتتون رو خوب تمیز کنید و بعد بیایید تا من ببینم و رفت .

برگشت پیش هم کلاسی هایش . دوستانش خندیدند و گفتند : بازم شروع کردی ؟ چه حالی داری ...

چشمش به پرچم نویی افتاد که به جای پرچم رنگ و رو رفته ی قدیمی به میله ی پرچم آویزان شده بود . رنگ ِ پرچمش را دوست داشت . عاشق وطنش بود اما از این دین پرستی ها و این گیر دادنها بیزار بود . به سمت روشویی رفت . کمی صورتش را آب زد و با دستمال ریملش را کمی پاک کرد . از آیینه رو شویی چشمش به مردی افتاد که وارد مدرسه شد . میلنگید . پیراهن مردانه ی آبی رنگش را روی شلوارش انداخته بود . ریش و سبیلش سفید بود . مثل موهایش . فکر کرد یا پدر ِ یکی از بچه هاست یا یه رزمنده !!! که برای هفته دفاع مقدس باید مینشستند و به سخنرانی اش گوش میدادند توی این آفتاب .

دوباره حالش بد شد . آرزو میکرد کاش میشد مثل فریبا دوستش که با خانواده راهی مالزی شده بودند از ایران میرفت . چشمش به پرچم افتاد ...

وارد صف شد . مدیر مدرسه در حال ِ صحبت بود . تبریک و اینکه باید خوب درس بخوانند تا فرد مفیدی برای جامعه باشند ...همان حرف ها و همان صحبت های هر سال . بعد گفتند ، حالا دعوت می کنیم از برادر جانباز آقای علیزاده که تشریف بیاورند و در ارتباط با هفته ی دفاع مقدس صحبت بکنند ... دوستش صدایش کرد ، فاطمه ، فاطمه بیا اینجا ... به طرفش رفت . چی شده ؟!... این پدر ِ یاسمن علیزاده است ، میدونستی باباش جانبازه ؟ ... گفت : نه ! تا حالا چیزی از پدرش نگفته بود ... توی صف دنبال یاسمن گشت . یاسمن دخترِ مودب و خوبی بود . حجابش معمولی بود . نه خیلی موهاش رو بیرون میریخت و نه چادر مقنعه ای سفت وسخت بود . خیلی معمولی ِ معمولی بود . دید یاسمن سرش پاینه . رفت به طرفش . گفت نگفته بودی بابات جانبازه ؟ ... یاسمن نگاه تندی به او انداخت و گفت : لابد نیازی نبوده و به انتهای صف رفت . همانجا ایستاد . ترجیح داد ببیند پدر ِ یاسمن چیه میخواهد بگوید . پدرش آمد بچه ها با یک صلوات اجازه دادند صحبت هایش را شروع کند .

بسم رب الشهدایی گفت و  مکثی کرد . بچه ها همه ساکت بودند . صدایی از توی صف ها در نمی آمد . چیزی که اصلا انتظارش را نداشت . یا همه فهمیده بودند او پدر ِ یکی از بچه هاست و برایشان جالب بود که چه میخواهد بگوید و یا جذبه ی آقای علیزاده همه را مجذوب کرده بود . به هر شکل صدایی از صف خارج نمی شد .

ادامه داد که ،  نمیخواستم بیام و براتون صحبت بکنم  . منتها اتفاقی افتاد که دیگه لازم دیدم بیام و حرف بزنم . و گفت و گفت ... از شروع جنگ . از بچه هایی که هیچ امادگی رزم نداشتن . از امام خمینی . از بسیج . شیرین حرف میزد . بچه ها هنوز خسته نشده بودند و گوش می دادند . از شهادت ها گفت . از بچه های همسن و سال ِ ما که اسلحه بر دوششون بود و میجنگیدند . از یک شهید گفت : شهیدی که نمیخواست پیکرش به خانه بر  گردد و برنگشت . از شهدایی که بدن هایشان روزها زیر آتش خمپاره دشمن در آفتاب مانده بود و نمی توانستند انها را به عقب بیاورند و جنازه ها بو گرفته  و سیاه شده بودند . از مادری که با دیدن جنازه آخرین پسرش گفته بود : "چهار تا پسر داشتم و همه را در راه اسلام دادم اگر باز هم داشتم میدادم " ...

 

 

بعد اشکهاش را پاک کرد و ادامه داد :  این بچه ها شاید برای شماها عزیز نباشن ، شاید شماها اونا رو نشناسین ولی بچه ها هر چی باشه شهید ارج و قرب داره ، مگه نه اینه که اگه الان ما همون مرزهایی  رو داریم  که از قبل داشتیم و یک وجب از خاکمون دست دشمن نیفتاده ؟ این ، به یمن خون ِ این بچه هاست ... دین رو قبول ندارین ، شهدا در حد یه سرباز که از کشورتون دفاع کردن که براتون باید ارزش و احترام داشته باشن ... فاطمه یه نگاه دوباره ای به پرچم انداخت ..راست میگفت ، دیگه در این حد که ارزش دارن ، آقای علیزاده ادامه داد : ولی عده ای از دختر ها به خودشون اجازه دادن برن بهشت زهرا ، حرکاتی رو انجام بدن که شاید از سر ِ جوونی و نادونی بوده ولی بی احترامی به خون ِ اون شهداست . بهشت زهرا پارک نیست ، جای عبرته ، جای حسرته ، خودش یه شهره ، شهر خوبا ، شهر پاک ها ، شهر ِ بهشتی ها ... شما اگه برید منزل دوستی که براش احترام زیادی قائلید ، جلوی بزرگ اون خونه مسخره بازی در میارین ؟ ... این بچه ها رفتن و یه سری عکسایی گرفتن که دل ِ مادر شهید رو می سوزونه ، سگ هاشونو بردن سر ِ قبر شهدا ... شاید بگید خوب مگه چیه ؟ سگه دیگه ، نه ، سگ هر چند حیوون باوفاییه ولی در قاموس ما سگ حیوان ِ نجسیه ... قبر ِ شهید پاکه ، جای احترام داره ، اگه خودمون برای خودمون و انچه که برامون ارزش داره ، احترامی قائل نباشیم فکر میکنید دیگران برامون احترام قائل میشن ؟ ... بعدش دست کرد و از توی کیفش عکس رنگی از دخترایی که کنار هم ایستاده بودند و ژست های آنچنانی گرفته بودند ، در آورد و نشون داد ... یه لحظه فکر کرد ، دید راست میگه ، این دیگه چه عکسیه ، چرا اونجا حالا ؟ ! ... چشمش به یاسمن افتاد ، سرش پایین بود و اشک میریخت ... دلش گرفت ، شاید اولین باری بود که از خودش بدش اومده بود که چرا راجع به شهدا درست فکر نکرده ... آقای علیزاده دیگه حرفی نزد ، از بچه ها تشکر کرد که به حرفاش گوش کرده بودند ، اما اون دلش میخواست که آقای علیزاده بازم حرف بزنه ، انگار دلش بیشتر شنیدن از شهدا رو میخواست ، براش عجیب بود ، دیگه حالش بد نبود ....

 

 

  • خانم معلم

دنیای" با " یا " بی " بابایی ...

خانم معلم | جمعه, ۱ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۱۱ ق.ظ | ۱۶ نظر

برای پست های روز جمعه ام نمیدانم چطور  میشود که خودش پیش می آید چه بنویسم ، شاید حتی چند روز پیش از جمعه به ذهنم برسد و یا حتی درست شب ِ قبلش  ولی پست ، پست ِ روز جمعه ای است و امروز هم از همان روز هاست که تصمیم گرفتم این مطلب را برای این جمعه ام بنویسم :

 

" دیروز بود داشتیم با بقیه ی همکارا مدرسه رو مرتب می کردیم ،البته منظورم از مرتب کردن ، تمیز کردن میز و کشوهای اون نیست ! ، بلکه جابجا کردن فایل های آهنی از یه طبقه به طبقه ی دیگه ، جابجایی کمد های بایگانی از طبقه چهارم به طبقه ی اول ، جابجایی صندلی های تک نفره از طبقه سوم به حیاط و رفتن به شوفاژ خانه و ریختن خرت و پرت های جمع شده در اونه که ضمن یکی از همین جابجایی ها کمر دردی گرفتم که دلتون نخواد و منجر شد به زدن امپول متوکاربامول و ...

عرض میکردم مشغول جابجایی بودیم که گفتند تلفن با شما کار داره ، گوشی رو برداشتم و متوجه شدم پدر ِ یکی از بچه های گرافیکمونه که بقیه ساعت کار آموزی  * اش رو انجام نداده بود و مدیرمون به پدرشون گفته بود که بیاد مدرسه تا ساعاتش پر بشه ، در این دو روزی که تشریف داشتن توی مدرسه من هر نوع کار گرافیکی که بهشون پیشنهاد کردم امتناع کردند و انجام ندادند . معاون پرورشی مدرسه ۴ تا بسته کاغذ آ ۴ داده بود و ایشون زحمت کشیده و جابجا نموده بودند ، القصه تمام داد و بیداد این پدر (که معاون بانک هستن و از دو سال پیش هی تو سر ِ مازدند که منم زیر دستم افرادی رو دارم و چنین و چنان میکنم ) بر سر همین بود که چرا کار ِ گرافیکی به بچه ا م ندادین و کار سنگین !! دادین بهش و کمرش درد میکنه ، گفت مدرسه جای اموختنه شما کارگر بگیرین برای کارهای مدرسه ( انگار عقل خودمون نمی رسید ) و منم گفتم مدرسه جای اموختن راه وروش زندگیه ، نه اموختن یه سری محفوظاتی که بلافاصله فراموش میکنن و ...

بعد ایشون از وقت ِ بانک زدند و تشریف آوردن مدرسه !! ... کلی کلنجار رفتیم البته و متقاعد شدن اشتباه می کنن گفتن پس دخترم اگه توی خونه طرح بزنه بیاره مشکلی نداره گفتم نه ، ( اینجا من کوتاه اومدم !!) فقط دیگه جلوی چشمم نباشه ...

 

دلم خیلی سوخت ، چون واقعا اگه مسئله ی کار برای رضای خدا نباشه ، حسابی باختیم چون نه اضافه کار بهمون میدن  و نه مدیر متوجه میشه  چه کار  کردیم و انگارا گر هم انجام دادیم وظیفه مون بوده !!! و کلی هم کمر درد و پا درد و درد های جسمانی دیگه نصیبمون شده با کلی خستگی که وقتی میرسیم خونه دیگه از انجام کار خونه خودمون عاجزیم ...

پیش ِ خودم گفتم خدایا ، اگه منم بابا داشتم .......

 

بعدش یاد بابایی افتادم که قراره بیاد ، اگه ما صاحب داریم که داریم ، اگه ما کسی رو داریم که میتونه جواب ِتمام دنیا رو بده ، اگه ما کسی پشت و پناهمونه که وقتی حرف بزنه هیچکس جرات نداره در مقابل حرف ِ اون حرفی بیاره ، از چی واهمه داریم ؟

اگه مثل اون شاگردم که وقتی پدرش نبود مثل موش بود و وقتی پدرش اومد شیر شد ، ما هم باور داشتیم که بابامون میتونه حق مون رو از همه بگیره ، جلوی همه شیر میشدیم ، اون وقت هر کس و ناکسی برامون قد علم نمی کرد و هر چی میخواست بهمون نمی گفت و هر کاری میخواست انجام نمی داد ...

یا باید بگیم ، بابایی نداریم ، یا باید بگیم بابا داریم ولی باور نداریم خیلی قوی باشه و بتونه حقمون رو بگیره ...یا باید بگیم بابای قوی و خوبی داریم و باور داریم میاد و حق تمام ظالم ها رو میزاره کف دستشون و دلمون خنک میشه ...

 

شما چی فکر می کنید ؟

 

                                  أَیْنَ مُعِزُّ الْأَوْلِیاءِ، وَ مُذِلُّ الْأَعْداءِ؟  

                                  أَیْنَ جامِعُ الْکَلِمَةِ عَلَى التَّقْوى؟

 

 

 

  • خانم معلم