بایگانی آبان ۱۳۸۹ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۹ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

سرشار از خدا

خانم معلم | جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۱:۲۰ ق.ظ | ۵۰ نظر

جنگل سبز

نادر از زبانِ «مردی در تبعید ابدی»اش گفته بود :

« کویر سرشار از خداست » .

ومن اندیشیدم که ، آیا جنگل نیز سر شار از خداست ؟

و دیدم دستان برگها را که باد به قنوت بلند کرده بود،

و قامت ایستاده به نماز درختان را،

و شنیدم صدای جیر جیرکان تسبیح گوی را،

و ...

آری ، جنگل سراپا مشغول عبادت خداست ...

ومن ؟!...

 

 

منتظران را بگویید قافله از راه میرسد ، باید به استقبالشان شتافت ... پرچمها را بردارید و خیمه ها را برپا کنید ... این حسین ( ع)  است که می آید ، با زینبش ، عباسش ، علی ِ اکبرش ، قاسمش ، با سکینه و رقیه و علی اصغرش ...

 آماده اید ؟!... 

این الطالب بدم المقتول بکربلا ؟

  • خانم معلم

عرفه

خانم معلم | دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۸۹، ۰۸:۲۳ ب.ظ | ۲۵ نظر

اللهم اجعلنی اخشاک کانی اراک ، 

واسعدنی بتقویک ،

 ولا تشقنی بمعصیتک ،

 و خرلی فی قضائک ،و بارک لی فی قدرک ،

حتی لا احب تعجیل ما اخرت ولااخیرما عجلت .     

                              


پروردگارا !
 
   سرنوشت مرا خیر بنویس
 
                              تقدیری مبارک
 
              تا هر چه را تو دیر می خواهی زود نخواهم 

                                  و هر چه را تو زود می خواهی دیر نخواهم

 

 بعدا نوشت : فراز هایی از دعای شب عرفه

واغفرلی الذنوب التی تهتک العصم ، والغفر لی الذنوب التی ترد الدعا ، واغفرلی الذنوب التی تحبس قطرالسما ، واغفرلی الذنوب التی تعجل الفنا ء ، واغفلی اللذنوب التی تجلبالشقاء ، واغفرلی الذنوب التی تظلم الهواء ، واغفرلی الذنوب التی تکشف الغطاء و غفرلی الذنوب التی لا یغفرها غیرک ،

                                                یا الله

واحمل عنی کل تبعه لا حد من خلقک ، وجعل لی من امری فرجا و مخرجا و یسرا ، و انزل یقینک فی صدری ، و رجائک فی قلبی ، حتی لا ارجو غیرک ...

                                                   امشب و فردا خیلی التماس دعا

                                                          همه در حق هم دعا کنیم .


  • خانم معلم

آرزو

خانم معلم | جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۸۹، ۱۲:۳۱ ق.ظ | ۳۱ نظر

 

 

امام زمان (عج) هر کجا باشد آن جا خضراست . قلب مومن جزیره خضراست، هر جا باشد، حضرت در ان جا پا می گذارد .(آیت الله بهجت )

 

 

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی

 

برای متن آیت الله بهجت از فاطمه  باید تشکر کنم . 

متن کامل شعر رو اینجا بخونید .

با تشکر از محمد حسین  عزیز . 

  • خانم معلم

Title-less

خانم معلم | پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۸۹، ۰۴:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر

ای حریم کعبه، محرم بر طواف کوی تو

من به گرد کعبه می‏گردم به یاد روی تو

گرچه بر محرم بود بوییدن گل‏ها، حرام

زنده‏ام من ای گل زهرا زفیض بوی تو

اشک‏ها از هجر تو نم نم چو زمزم شد روان

کی رسد این تشنگان را قطره‏ای از جوی تو (1)

 

  • خانم معلم

انتظار

خانم معلم | يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۸۹، ۰۸:۳۲ ب.ظ | ۲۸ نظر
از دم در خونه اش همه جا رو نگاه کرد . منتظر بود تا کسی بیاد .شب شد هیچکس نیومد . فرشته ها گفتن وقت تموم دیگه . به همسایه هاش نگاهی کرد . خیلی هاشون دستشون پر بود . سرش رو انداخت پایین و رفت توی خونه اش .

آخه شب جمعه بود ...

شاید فردا صبح ...

  • خانم معلم

خواب

خانم معلم | جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۸۹، ۰۴:۳۴ ق.ظ | ۴۰ نظر

مثل همیشه برای نماز شب بیدار شد . رفت وضو گرفت ، اما هنوز با خودش کلنجار می رفت . تمام روز به خواب همکارش فکر کرده بود .

« دیشب خواب آقا رو دیدم ، خواب دیدم اومدن خونمون یه عبای کرم خوش رنگی تنشون کردن با ردایی مشکی روش و روی یه مبل نشستند . منم روبروشون نشسته بودم درست زیر پاشون ، بعد رفتم برای دستبوسی و از روی ردا آرنجشونو بوسیدم ، چه خوابی بود ...  »

فکر کرد ، من هر شب نماز شب میخونم ولی هنوز آقا به خوابم نیومدن ، نماز نخوند و خوابید ...

 

وَإِمَّا یَنزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطَانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ إِنَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ ( اعراف : ۲۰۰ )

 و اگر از شیطان وسوسه‏اى به تو رسد به خدا پناه بر زیرا که او شنواى داناست (۲۰۰)

إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَواْ إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنَ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُواْ فَإِذَا هُم مُّبْصِرُونَ (اعراف : ۲۰۱ )

در حقیقت کسانى که [از خدا] پروا دارند چون وسوسه‏اى از جانب شیطان بدیشان رسد [خدا را] به یاد آورند و بناگاه بینا شوند (۲۰۱)

  • خانم معلم

مادر

خانم معلم | سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۹، ۰۵:۳۵ ب.ظ | ۲۸ نظر

با خود گفت : « خدایا چکار کنم ! خسته شدم ، دیگه نمی تونم بنویسم ...» مادر وارد اتاق شد . پرسید : « نسترن ، اینا چیه  از کی تا حالا داری می نویسی و تموم نمیشه ؟ » هیچی نگفت . مادرش دوباره پرسید : « جریمه است ؟ » گفت : « نه ، تکالیفمونه از قبل مونده بود . » مادر از اتاق بیرون رفت . دلش میخواست حال مادرش خوب بود و میتوانست برای مادرش حرف بزند و بگوید که چرا باید جریمه بنویسد . ناصر به دنبال مادر از اتاق خارج شد و گفت : « مامان ، اونا جریمه است ، نسترن تکلیف هاش رو ننوشته و درسش رو بلد نبود ، معلمشون دم تخته سیاه سر پا نگه اش داشته  و بهش جریمه داده .» ناصر یکسال از نسترن کوچکتر و سال اول دبیرستان بود . 

مادر تا صبح نخوابید . نمیدانست باید چکار کند . تمام زندگی اش را مرور کرد . دخترش را هیچکس در بلوکشان نمی شناخت ، از بس که این دختر آرام و سر بزیر بود . دلش میسوخت . مگر می شود برای نداشتن تمرین و بلد نبودن درس یک دفتر جریمه نوشت ؟ صبح به همراه همسر و دخترش راهی مدرسه شد .

نسترن تمام طول راه خدا خدا می کرد معاون مدرسه شان خانم توکلی مدرسه نباشد ولی او تمام هفته غیر از یکشنبه ها مدرسه بود . دعا کرد هنوز به مدرسه نرسیده باشد .

 وارد حیاط شدند . دلش هوری ریخت . ماشین معاونشان در حیاط مدرسه بود . پس امده است . به هیچ صراطی نتوانسته بود مادرش را راضی کند که مدرسه نیاید . مادر با دستانی لرزان به همراه پدر وارد دفتر شدند . خودش در حیاط ماند . نمیتوانست برود . اتفاقا معلمی که جریمه اش کرده بود هم در دفتر بود .

از پنجره دفتر فقط میتوانست مادر و خانم توکلی را ببیند . داشت با مادر صحبت می کرد . ارام توضیح می داد . اما مادرش داد میزد و عصبانی بود . معلمشان را دید که با مادر حرف میزند ولی مادر آرام نمی گیرد . خانم توکلی ، مادرش را به سمت دفتر خودش ، جایی که بچه ها انها را نمیدیدند ، هدایت کرد . خدای من ! هنوز عصبانی نشده ! ...

مادر و پدر وارد دفترش شدند و در را بستند . قلبش تند تند میزد . یکی ازبچه ها صدایش کرد. « نسترن ! نسترن ، خانم توکلی کارت داره » . وارد دفترنشده بود که صدای جیغ کشیدن و فریاد زدن مادرش را شنید . قدمهایش را تند تر کرد . ترسیده بود . مادرش رو به خانم توکلی فریاد میزد : « برو بیرون ، میگم برو بیرون !» خانم توکلی هم فریاد زد : « خودت برو بیرون » . هنوز پایش به دفتر نرسیده بود که تشنج مادرش شروع شد و پدر دستانش را زیر سر و شانه های مادر قرار داد تا بر زمین نیفتد .

دیگر هیچ نفهمید . به خانم توکلی گفت : « الکل دارین ؟ » خانم توکلی دوان دوان به سمت دفتر دیگر رفت و او نیز پشت سرش می دوید . الکل را برداشت و به او داد . بالای سر مادر رسید . مادرش دراز به دراز افتاده بود و رنگ به چهره نداشت .الکل را روی دستمال کاغذی زد و زیر بینی مادر گرفت . مادر هیچ عکس العملی نشان نداد . چند بار تکار کرد . ترسید . سابقه نداشت انقدر دیر  به هوش بیاید . به پدر گفت : « هوش نمی آید . » بغضش گرفته بود . نمیتوانست مادرش را در ان حال ببیند . خانم توکلی گفت : «به اورژانس زنگ بزنم ؟ » و بلافاصله آب درون لیوان را روی دستش ریخت و به صورت مادر و داخل سینه اش ریخت . صورتش را با دست خیس کرد و دست کرد داخل پیراهنش و قلبش را مالید . نفهمید چکار کرد که مادر چشمانش را کمی باز کرد .

از او پرسید : « خوبی ؟ » . مادر هنوز بیحال بود . دوباره به او آب زد و گفت پاهایش را بالاتر قرار بدهید . تقریبا یکربع این وضع ادامه داشت  . خانم توکلی رو به پدر کرد و گفت : « شما که میدانستید ایشان چنین وضعی دارند چرا اجازه دادید بیایند ؟ » . پدر گفت : « حریفش نشدم . » مادر را نیم خیز نشاندند . خانم توکلی دست در گردن مادر انداخت . بغلش کرد و زیر گوشش حرفی زد که مادر شروع کرد در بغلش زار زار گریه کردن و او همچنان بغلش کرده بود . صحنه عجیبی بود . مادر نیز سفت بغلش کرده بود . خانم توکلی بلند گفت : « درس به جهنم ، سلامتی خودت از همه چیز مهمتر است . مادر باید بالای سر بچه ها باشد . تو را لازم دارند . درس را بعدا میتوانند بخوانند .»

مادر تمام انچه را که پنهان کرده بود ، به زبان آورد ! . گفت : « نسترن همه چیز من است . تمام کارهایم را او انجام میدهد . من پاهایم مشکل دارد و قادر به کار کردن نیستم . مفصل پایم باید عوض شود و نیاز به عمل دارم .» . اشک میریخت و حرف میزد . نسترن هم اشک میریخت . خانم توکلی دستان مادر را گرفته بود و اشکهایش را پاک میکرد. داغی اشکهای مادررا بر قلبش حس میکرد ، قلبش آتش گرفته بود . مادر گفت : « نسترن تا حالا هیچ چیزی از من نخواسته ، گشنه هم اگر باشه نمیگه من چیزی میخوام . از مدرسه حرفی نمیزنه ، حتی به من نگفت که جریمه داره ، برادرش به من گفت . چرا سر پا نگه اش داشتید ؟ ... »

مادر حرف میزد و او نمیدانست باید چکار کند . مادر ادامه داد : « پولی را که برای خرج عملم جمع کرده بودم صرف شیمی درمانی پدر شوهرم کردم . سرطان معده و روده دارد . هر 2 هفته یکبار از شهرستان به خانه مان می آید و باید از او نگهداری کنیم . تمام کارهایش را نسترن انجام میدهد . مادرم مریض است . از این سر تهران به آن سر تهران باید بروم . نمیتوانم . نسترن به جای من میرود و کارهای مادرم را انجام میدهد . تا به حال یک " تو " به من نگفته ، صدایش را بلند نکرده ، نسترن کی وقت درس خواندن دارد ؟ »

خانم توکلی گفت : « معلم بیچاره اش این همه را از کجا باید بداند ؟ چرا قبلا با اوصحبت نکرده بودید ؟ خدا آگاه است . بنده اش که اگاه نیست . »

مادر گفت : « چه بگویم ؟ »  ...

خانم توکلی به همراه معلمش ، مادر را آرام بلند کردند . پدرش ناظر بود و هیچ نمی گفت .

تقریبا اواخر زنگ اول بود . دیگر میتوانست روی پایش بایستد . برایش عجیب بود . خانم توکلی مانند کسی که سالها مادر را میشناسد ، او را در اغوش گرفت . مادر او را بوسید . این صحنه به قدری برایش عجیب بود که نمیتوانست باور کند بیدار است . مادر فقط عذر خواهی میکرد . پدر و مادرش اماده رفتن شدند . خودش باید کلاس می رفت . با همان معلمی کار داشت که جریمه اش را ننوشته بود .

اما دلش آرام گرفته بود ، انگار سبک شده بود ....

 

وَقَضَى رَبُّکَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِندَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا کَرِیمًا وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا (اسراء- ۲۳و ۲۴)

 و پروردگار تو مقرر کرد که جز او را مپرستید و به پدر و مادر [خود] احسان کنید اگر یکى از آن دو یا هر دو در کنار تو به سالخوردگى رسیدند به آنها [حتى] اوف مگو و به آنان پرخاش مکن و با آنها سخنى شایسته بگوى . و از سر مهربانى بال فروتنى بر آنان بگستر و بگو پروردگارا آن دو را رحمت کن چنانکه مرا در خردى پروردند.

 

  • خانم معلم

سه شنبه

خانم معلم | جمعه, ۷ آبان ۱۳۸۹، ۰۸:۱۱ ق.ظ | ۵۷ نظر

لَیْتَ شِعْرى أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوى

کاش مى دانستم کجا دلها به ظهور تو قرار و آرام خواهد یافت؟

 

سه شنبه، موقع اذان صبح، مثل همیشه بدون صدای زنگ ساعت و گوشی موبایلی ! از خواب بیدار شد . مثل هر روز جمعه که اول دوش می گرفت و معطر سر نماز می ایستاد به حمام رفت . غسل صبر کرد و غسل روز سه شنبه . همه ی ایام هفته برایش چون «جمعه» عزیز بودند . امروز که دیگر جای خود داشت . پیراهنی که دخترش تازه برایش دوخته بود را پوشید . موهایش را شانه کرد . روسری و موهایش رنگ هم شده بودند، سفید ِ سفید .

چشم دوخت به باغچه ی کوچکش، تمیز بود . برگشت سمت طاقچه ی اتاقش . نگاهش به عکس درون قاب گره خورد . لبخندی زد . « او » همچنان نگاهش می کرد . میدانست که دیگر نمی آید، دیگر دلش را برای دیدن جنازه اش هم، خوش نمی کرد . اما « او » بود و همچنان نگاهش می کرد ...

سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد . یکبار در قنوت دعای سلامتی امام زمان (عج ) را خواند و یکبار هم بعد سلام نماز، مثل هر صبح جمعه .

شروع کرد به خواندن دعای ندبه ! ...

یاد دیروز افتاد که برای خرید سبزی به خیابان رفته و شور عجیبی در مردم دیده بود . از صحبت زنهای محله، متوجه شده بود که قرار است « آقا » بیاید .

تا شنید، بیتاب شده بود . نمیدانست باید چکار کند . دست و پایش را گم کرده بود . قلبش دوباره تند تند میزد و نفسش به شماره افتاده بود . کیفش را باز کرده ، پولهایش را شمرده بود . خودش را لعنت کرده که چرا پول بیشتری برنداشته است . میوه نداشت . شیرینی هم باید می خرید . اتاقها را باید تمیز می کرد. باغچه را ...

سراسیمه و لنگ لنگان مسافت سبزی فروشی تا خانه را طی کرده بود . به پسرکی که خرید هایش را برایش تا در خانه آورده بود، پولی داد . قلبش هنوز آرام نشده بود . مقصر خودش بود که تنبلی کرده و برای رادیوی کوچک دو موج اش باطری نخریده بود . چقدر کار داشت ...

سجاده اش را جمع کرد. شیرینی و میوه ها را در ظرف مناسبی چید . از پنجره خیابان را نگاه کرد . هنوز مردم در خانه هایشان بودند . دقت کرد . روی چند ماشین پوستر « آقا » بود . لبخند زد . دلش آرام گرفت .

ظهر شد ... نمازش را خواند .

عصر شد ... دعای سمات ! را خواند ... کنار پنجره رفت . صدای اذان از مسجد محل شنیده می شد .

خوش به حال خانواده ی شهیدی که الان « مهمان » دارند . اشکش را پاک کرد . رفت که وضو بگیرد ... چشمش به « او » افتاد . هنوز لبخند میزد .

شاید فردا ...

 بعدا نوشت : «آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم هم‌نشین تخت‌خواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی

 

حتما اینجا رو بخونید . دست محمدم درد نکنه .

 

 

 

 

  • خانم معلم

نذر

خانم معلم | يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۸۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ | ۴۸ نظر
خوشحال بود .بعد از مصاحبه اش احساس رضایت می کرد .مطمئن بود که قبولش می کنند. همه چیز برایش زیبا می نمود . پر بود از شادی ، از محبت به همه چیز ، به همه کس .

خیابان شلوغ بود . به اتوبوس نرسید ولی این بار نه غر زد و نه بدو بیراه نثار کسی و چیزی نمود . تصمیم گرفت با تاکسی به خانه برود . به سومین ماشینی که از جلویش عبور کرد گفت : " رسالت " . ماشین ایستاد . خوشحال سوار شد . چقدر همه چیز خوب پیش میرفت ! ...

در راه فکر میکرد . اتاق کارش را مجسم کرد و اینکه مثل هر کارمند دیگری باید سر ساعت ، اول وقت ، در محل کارش حاضر باشد . اینکه سر ساعت خسته باید از سر کار بر گردد و مهمتر از همه اینکه در پایان ماه می تواند حقوقی داشته باشد که بتواند خرجش را بگذراند .

یاد حقوق که افتاد ، نذرهایش تداعی شد !! ....وای گفته بود اگر کارش درست شود یک ختم قران بگیرد . ۵۰ هزار دور صلوات ! .... و قرار بود هر ماه مبلغی از حقوقش را به نیازمندان اختصاص دهد . یاد ان روز افتاد . ماه رمضان بود !! چه تصمیمی گرفته بود !!! ... ماه رمضان آدمها مهربانترند !!!!

راننده موقع پیاده شدن گفت : می شود ۵۰۰ تومان ، پولی که اماده کرده بود ، کمتر بود . اعتراض کرد . راننده گفت : " نرخ جدید از قرار معلوم دستتون نیست ؟ " کل کل نکرد . پول را داد و پیاده شد . هنوز آن رضایت همراهش بود ولی ته دلش طوری شده بود حس کرد مثل اینکه زیادی نذر کرده ، مخصوصا هر ماه مبلغی ...... توجهی نکرد.

یک هفته گذشت . تماس نگرفتند . دلش شور زد . تلفن همراهش را برداشت . شماره شرکت را گرفت .

- : خانم صبوری ؟

-: بفرمایید .

-: متین هستم .

-: امرتون ؟

- : در ارتباط با مصاحبه هفته پیش برای استخدام حسابدار ....

اجازه نداد جمله اش تمام شود .

-: استخدام کردیم .

- : ....یعنی ....... ممنون .

 

یاد نذر هایش افتاد .

 

وَمِنْهُم مَّنْ عَاهَدَ اللّهَ لَئِنْ آتَانَا مِن فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَکُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِینَ ﴿توبه : ۷۵﴾

 از آنان کسانى‏اند که با خدا عهد کرده‏اند که اگر از کرم خویش به ما عطا کند قطعا صدقه خواهیم داد و از شایستگان خواهیم شد .

... وَمَنْ أَوْفَى بِمَا عَاهَدَ عَلَیْهُ اللَّهَ فَسَیُؤْتِیهِ أَجْرًا عَظِیمًا ﴿فتح :۱۰﴾

و هر که بر آنچه با خدا عهد بسته وفادار بماند به زودى خدا پاداشى بزرگ به او مى‏بخشد .

بعدا نوشت : یادتون افتاد ؟ ....یا لینک بدم ؟ !!!

بعدا تر نوشت : یادش بخیر که قول هایی تو اون روزهای خوب بینمون رد وبدل شده بود !!!

http://tanhanazarmano.blogfa.com/post-95.aspx

  • خانم معلم