خانم معلم
|
دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۱:۰۲ ق.ظ
|
۹۰ نظر
توی حیاط مدرسه بودم ، سرم را بلند کردم و در سکوت ِحیاطِ خالی از بچه ها ، کلاسها را برانداز میکردم ....
چشمهایم را بستم
"مهر ۴۸ " ....
موهایم را صبح برایم دم اسبی کرده بود . بلند بود ،تا کمرم میرسید خودم توان شانه کردنش را نداشتم رو پوش آبی آسمانی ام را پوشیدم . دست در دست مادر با کیفی نو آرام به طرف مدرسه حرکت کردم ... تمام حواسم به چیزهای توی کیفم بود ... دفتر صدبرگ جلد مقوایی با حاشیه ای خط کشی شده که لبه هر کاغذش قرمز بود و کل برگه ها به نظر قرمز می نمود... مدادهای سوسمار نشان اعلای قرمز و مشکی ، پاک کن دو رنگی که یه طرفش قرمز بود برای پاک کردن مداد و یه طرفش آبی و زبر بود برای پاک کردن خودکار ، گرچه خودکاری نداشتم . یک دفترچه نقاشی ۶۰ برگ و یک دفتر ۴۰ برگ برای مشق . مادرم هر دو دفترم را جلد کرده بود و من بی هیچ کلامی تنها محکم دستهایش را گرفته بودم و راه میرفتیم و به صحبت هایش گوش میکردم .گفت بعد مدرسه چگونه به خانه باز گردم ...نمیتوانست دنبالم بیاید برادر و خواهر کوچکترم در خانه بودند . میگفت در مدرسه مودب باشم وشلوغ نکنم ... سر کلاس معلممان که امد از جا بلند شوم . من فقط گوش میکردم و به بقیه بچه هایی که داشتند به مدرسه میرفتند نگاه میکردم .... بی هیچ حرفی وارد مدرسه شدم و مادرم گفت : برو داخل حیاط و من آرام رفتم تا زنگی که نمیدانستم چیست بخورد و وارد صفی که نمیدانستم کجاست بشوم ...
" مهر ۷۲ " ...
برای اولین بار در شش سال زندگی اش موهایش را با شماره ۴ زده بودیم ، قیافه خنده داری پیدا کرده بود هر از چند گاهی که یادش می افتاد دستی به سر بی مویش می کشید و میخندید و دندان شیری تازه افتاده اش را میتوانستیم ببینیم ....
از مدرسه مرخصی گرفته بودم که کنارش باشم ...پدرش نمیتوانست باشد ، روپوش سورمه ای اش را تن اش کردم ، کیف کوله ای خارجی خوش رنگ و لعاب اش را روی شانه اش انداختم .خوشحال نبود . محتویات کیفش را نشانش دادم ، دفترفانتزی با عکس بت من و جا مدادی چند طبقه پر از مداد رنگی اش را ، بلکه خوشحالش کند ...نخندید . از کودکی اش تو دار بود . کتانی اش را پوشید . از زیر قرآن ردش کردم ... چه زود شش سال گذشته بود . دوربینم را برداشتم ، دستم را گرفت و ارام سمت مدرسه حرکت کردیم .... برایش هیچ نگفتم ..میدانستم ساعتی نمی گذرد و خود همه چیز را تجربه میکند .... مادرها را جمع کردند درون کلاسی و مسائلی را تذکر دادند ، بچه ها در حیاط بودند ، فکر کرد میروم ، ماندم ، با بچه ها صحبت کردند و گفتند برای امروز بس است . با هم به خانه بر گشتیم ... تنها نبود ......
شما از اولین روز مدرسه تان چیزی به یاد می آورید ؟
بعدا نوشت : اگه یه فلاش بک ، به گذشته ای نه چندان دورِ دور میخواین بزنین آی جوونای قدیمی ! اینجا رو نگاه کنید !
ته نوشت : انقدر سرعت اینترنت پایینه که نمیشه اکثر وبلاگ ها رو باز کرد یا شایدم منطقه ما اینطوریه ...به هر شکل دوستانی که به روز کردند و نشده بهشون سر بزنم علت را فقط همین بدونند و بس .
-
۰
۰
- ۸۹/۰۶/۲۹
پاسخ:
حالا چرا فرار میکردی مگه تو مهد کودک چکار میکردن ؟
پاسخ:
هااااا ...محدودیت مهد کودک قابل تحمل نبود ..... دختر فراری بودی ؟
پاسخ:
بگو مادرتون یه دعایی هم برای بعضی ها بکنه ..حالا که دعاهاشون رد خور نداره .... بعضی ها رو بندازی تو حرم امام رضا هم در میرن ....
پاسخ:
درامدشم اگه بگیره حرف نداره فقط مواظب باش اوقاف روش دست نزاره که چیزی بهتون نمیرسه
پاسخ:
زمان ما از این خبرا نبود .... یه تلویزیون سیاه و سفید بود با دو کانال و بس .
پاسخ:
چشم حتما میخونمش ...
پاسخ:
برا اینکه ما نهم هد کودکی بودیم ونه انواع و اقسام سرگرمی ها رو داشتیم کارمون این بود بریم مدرسه و برگردیم و مشق بنویسیم و ساعت 5 که شد با تلویزیون سیاه و سفیدمون یه ساعت برنامه کودک تماشا کنیم ..... اما شما ها الا ماشا الله برنامه داشتین منم بودم یادم نمیموند چنانکه خاطرات جدید رو کمتر به خاطر دارم ..بازم صد رحمت به همون قبلی ها ..... تازه شاید من از سه چهار سالگی ام هم خاطره به یادم مونده باشه ولی بعید میدونم شما ها چیزی یادتون باشه ....
پاسخ:
حرص خوردن که تو رگ و رشیه مون جا خوش کرده ..حرص نخوریم انگار مشکل پیدا کردیم ...نگران من نباش ..... آخرش همه میمیرن ....
پاسخ:
اما منم منتظر رفتن ات به دانشگاهم ....
پاسخ:
تو که هنوز دانشجو نشدی !
پاسخ:
تو عوض شهر سازی برو همون علوم سیاسی رو بخون گرچه به دردت شاید نخوره ولی تمایلات خودت رو ارضا میکنه .... اونجا هم دنبال احزابی .... ول کن این احزاب رو برو زندگی عادی ات رو بکن .....
پاسخ:
منم جوون میدم واسه شنیدن این درد دلها .....هر چه میخواهد دل تنگت بگو ....
پاسخ:
ولی فکر نمیکردم نق نق کرده باشی ها !!
پاسخ:
میگم چرا بی حوصله ام .... و خسته ! .... نه از کار ..نه از بچه ها .... هست چیزهایی که آدم رو بخوره و ضعیف ات کنه .... منتها منم روم زیاده سعی میکنم وایسم جلوش اما گاهی واقعا کم میارم .... اون وقته که بودن شماها انرژی بخش میشه .... شارژ میشم و دوباره روز از نو ، روزی از نو ......
پاسخ:
ممنون ..... همیشه سلامتی و آرامش در کنارت باشند ....
پاسخ:
نه .... من کلوبی نیستم برای من باز شد ..لینکش رو هم که امتحان کردم باز شد ...مگه باز نمیشه برا شما ؟ !
پاسخ:
کاش برامون از روز اول میگفتی .... ممنون که این فضای بیحال رو دوست داری .... وقتی بچه ها نباشن کلاس کلاس نیست .... اینجا بوی کلاس بودن دیگه نمیده .... قبلنا بهتر بود ..... اما من امیدوارم !
پاسخ:
جالبه که همش یه خاطره از یه جایی داری ..... بالاخره نگفتی آدرس دکتره کجاست ها ؟ !!!!
پاسخ:
انشا الله جشن شکوفه های بچه هات !! .... مطمئنا خوب یادت میمونه .....
پاسخ:
شما زوده یادتون بره اولین روز مدرسه تون رو ...... اما منه میشه عاشق تابستون بودم .... چون کلا فقط استراحت بود و بازی و شادی ..... چیزی به اسن حوصله سر رفتن نداشتیم ..... و همیشه مهر که میشد صدای وااااای مدرسه ام در می یومد مثل همین حالا بعد 27 سال کار !
پاسخ:
اما شماها هم خوبید ، هم صبور و هم دوست داشتنی .....
پاسخ:
همینه دیگه ، بیخود نیست هی باید دنبالت راه افتاد و مواظب ات بود ... عادت داری به در رفتن .....
پاسخ:
جدا ؟ اصلا این چیزا رو ندیده بودم .... چطوری ؟ !!
پاسخ:
کوفته ....... خوبه هیچ چی ات به ادمیزاد نرفته ....خاطرات مدرسه اش رو ؟ !!! یا در رفته یا بازی میکرده یا میخورده ..... پس کی درس میخوندی ؟ اصلا مدرسه میرفتی واسه بازی کردن انگار ؟ مثل اکثر بچه ها درسته ؟ !!
پاسخ:
اینو دیگه باور نمیکنم ..احتمالا یکی از روشهای تربیتی رو داشته اعمال میکرده بنده خدا که بلکه تو کلاس پابندت کنه !!!!!!!!
پاسخ:
خوب اینم جز ء همون طرح هدفمند کردن شما برای موندن توی مدرسه بوده .... همکاری اولیا و مدرسه !!!!
پاسخ:
مهربونی منو ندیدی !!!! باشه به وقتش عرض میکنم خدمتتون !!!!
پاسخ:
مگه زمستونه که شال گردن رو اولش نوشتی ..انقدر وجودش بارز بود ؟ !
پاسخ:
این ماه مختص همه است همه ای که مدرسه رفتن رو تجربه کردند ، برای من کمی خاص تر .. چون تولدم تو این ماهه ....
پاسخ:
چه سوتی هم دادم !!!!
پاسخ:
من بعد قرار دادن لینک بازش کردم اومد نمیدونم چرا برات باز نشد مصاحبه با گیتی خامنه ای مجری برنامه کودک زمان شماها بود ...... چقدر چهره اش تغییر کرده بود ...
پاسخ:
تو که میونی دیگه سوال نکن ... بازم حرصم در میاد ها !!!!!!
پاسخ:
کوفته ..... تصورش که میکنم تو با اون کله ات که همون موقع باید واقعا اندازه موش می بود چه اتیشها که به پا نکردی واقعا تعجب میکنم .... بیچاره دوستت ، امیدوارم بعدا از خجالتت حسابی در اومده باشه من بودم که .......
پاسخ:
خوش اومدین ...چشم حتما .
پاسخ:
منم دقیقا همیشه فکر میکردم سال اخری ها تو هر مقطعی چقدر برگتر از ما هستند و وقتی خودم میرسیم به اون پایه می دیدم کوچکترا تره هم برامون خورد نمیکنن ....
پاسخ:
از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگم هم کلی خاطره دارم !
پاسخ:
آره .... چقدر جالب بود .... گاوایی که ما ما میکنن ... خودش شد یه خاطره !!!!
پاسخ:
اگه زنده موندم تا اون موقع ....
پاسخ:
چه میکنه مادرت با تو !!!! یعنی این سریال هنوز دنباله داره ؟!!!!!!!! یا فقط گذشته ی پر افتخاریه ؟
پاسخ:
خوب چی بگم ؟ باید یه چی بگم بلکه شوهر کنی از دستت راحت بشیم دیگه !!!
پاسخ:
به حرف گربه سیاه بارون نمی یاد
پاسخ:
سال 2047 .......... منتظر بمانید ....
پاسخ:
سلام خصوصی گذاشته بودیش .... عمومی اش کنم ؟ خودمم تعجب کردم چرا خصوصی گذاشته بودیش ....
پاسخ:
ممنون .... مهر ماه همه است .... دیدی تو هم از مهر خاطره داشتی ؟
پاسخ:
حالا کجا ؟ تشریف داشتین ، شوهر پشت در منتظرتون بود ؟
پاسخ:
التماس دعا زهرا سادات خانم خانما .....فردا منتظر قابم هستم ..وگرنه همون غلفطی ، قلفتی !!!!!!!!!!!
پاسخ:
خوش به حال مادر جانتان ..... دختر باید حرف بزنه دیگه وگرنه خونه سوت و کور میشه ......
پاسخ:
ممنون که لطف کردی و سر زدی ....
پاسخ:
از مدرسه رفتن خاطره خوبی نداشتین ؟ ..یا خدای نکرده خاطره تلخی تو این ماه اتفاق افتاده براتون ؟
پاسخ:
قربون صفای همه ی بچه های خوبی که اینجا رو کلاس خودشون می دونن .....
پاسخ:
جز همون کوفته !!! چیز دیگه ای نمی تونم بهت بگم البته باضافه ی یه بدجنس روش !
پاسخ:
تو که افتادی روغلتک ما رو هم داری می کشونی ..... برو ببینیم به کجا میرسیم ...
پاسخ:
مجبورم جلو تو بخندم وگرنه تا جند روز هی باید سوال پیچم کنی که خانم چتونه ف چی شده ، کسی چیزی گفته ، من ناراحتتون کردم و .............. پس بهتره بخندم و خودم از سوال پیچ کردنت راحت کنم ((((:
پاسخ:
چادرت برا سن من خوب نیست وگرنه دیگه بهت نمیدادمش ...فکر کردی !!!
پاسخ:
بااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشششششششششششششششششششههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
پاسخ:
تو این زمینه مهدیه می تونه راهنمایی ات کنه ....دست به پروندنش حرف نداره میگی نه ازش بپرس ، تو هم همینو میخوای دیگه ، مگه نه ؟ !!!!!!!!!
پاسخ:
مگه تو ابتدایی ات کدوم مدرسه بودی که این همه شکنجه ات کردن ...بگو خودم برم دمار از روزگارشون در بیارم ..دختر منو ؟ !!!!!!!!!!!))):
پاسخ:
خوب دیگه دلتون داره واسه مدرسه تنگ میشه کم کم ...میدونم مشخص مشخصه ....
پاسخ:
خودت مرض داشتی ، با دوچرخه چرا قهر کردی ؟ !!!! خوب وحشی بازی اشکنک داره ، سرشکستنک داره !!!
پاسخ:
سلام همکار ..... این چه حرفیه نگید ادم غصه اش میگیره .... هر سنی زیبایی های مخصوص به خودش رو داره ف یه وقت بچه ای و نوه ، یه وقت بزرگی و نوه دار ... و هر دوتاش زیباست ...خوش به حال شما که تو این سن نوه دارین ... ما که حالا حالاها باید انتظار بکشیم اگر اجل مهلت بده و بتونیم ببینیم نوه مون رو !!!!
پاسخ:
اوووووووووووووووووه حالا کم کم متوجه میشی حرف زدن و وراجی کردن چه عالمی داره !!!!!!!!! میگه نه ، بازم از مهدیه بپرس (((((((:
پاسخ:
بله ایشون اب ندارن وگرنه شناگر قابلی هستن .....
پاسخ:
سلام عسلم ، خوبی ؟ ...خوش میگذره ، فردا شروع سال تحصیلی بر شما مبارک
پاسخ:
خوب تو خصوصی گذاشتی خاطره ات رو .... اون خاطره ها هم قشنگند اما چه کنیم که دوست نداری علنی باشند .
پاسخ:
تو که ماهی ...میدونی که چقدر دوست دارم .....
پاسخ:
چراااااااااااااا ؟ ....... هر چی نداشت با دوستان بودن رو که داشت .... اونم یه خاطره بود ... خاطره ای تلخ ولی خاطره ای شیرین نداشتی از مدرسه ؟ محاله ؟ !! کمی فکر کن .....
پاسخ:
نه اونا داشتن وظیفه شون رو انجام میدادن ، مثلا از خطر محافظت تون میکردن شاید ، اما حتی اگه به این دلیل هم نبود باید یاد می گرفتین یه جاهایی باید بر نفس تون غلبه کنید ، مثلا خدا به حضرت ادم فرمودند از میوه ممنوعه نخور ، شاید به این دلیل که تابع بودن رو یادشون بدهند ، به شما هم گفته شده دور هر سوراخ ننبه ای نباید رفت و گشت ...حالا شما زیادی کنجکاو !!! بودی تقصیر اون بیچاره ها چی بود ؟ !!!!
روز اولی که رفتم مدرسه .. چون سابقه دو سال فرار از مهدکودک رو داشتم .. مامانم و آبجیم دو طرفم مث دو بادیگارد سفت و محکم ایستاده بودن و تنگاتنگ هم راه می رفتیم!
روز اول فرار نکردم اما......... خب! واسه یه بچه که روزنامه می خوند تمرین کردن آب بابا مصیبت بود!