برای بی مادر شدن، هنوز...
دو نعمت بود مرا از خدا. یکی پدری که هشت سال پیش ، بی خداحافظی رفت و دیگر در این خانه صدایش نمی پیچد. و دیگر نخواهد آمد آن روزگاری که به همرهی اش مسافر قم می شدیم و در مسافرخانه ساکن تا غبار راه از تن بزداییم و پاک راهی صحن و سرایش شویم .
دیگری مادری که، تمام بار دلتنگی هایم را بدوش می کشید و می کشد و این شبها اما دست به دامان دستهای شما هستم. تا به نفس حقتان و لطف حضرت حق، بی نعمتی دیگر نشوم.
قصه مادر، با همه قصه ها فرق می کند و داغ مادر با همه داغ ها. «مادر» و «بستر» را با هم همقافیه دیدن، ظلم بزرگی به عاطفه کودک هاست. رنج جانفرسایی ست از فرط ناتوانی اش، مادر ِ مادرت شوی و مادرت، طفل و محتاج تو. درست عکس روزگار طفولیت خودت.
اما این سرنوشت برای کسی که هنوز کودک این دامان است، حتی برای همان کودکی که روزی بی مادر مسافر دیاری شد، آنجا که «آمد نشست پشت ِ خیمه، رو به خواهر گفت: یاد آن روز که ما در خانه مادر داشتیم»، سخت بود. چه رسد به من.
سوختیم و ساختیم آنگاه که غنچه نشکفته یاس «مادربزرگ» توی کوچه پرپر شد. اما نه، این گل سرخ «مادر»، زمین نخورده پرپر است. «آه»ِ ما گرچه ذره ای هم قدر دلتنگی های مرد غریبِ غریبستان کوفه نمی رسد، اما کو چاهی که زلف این آه را گره بزنیم به سینه آن.
ما حرف ها و غم هایمان را به «در» می گوییم که «دیوار» بشنود. اما قسم به ریشه چادر مادر، ما مرد روزگار بی مادری نیستیم.
الهی بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة
«اَمّن یُّجیبُ المُضطر اذا دعاهُ و یکشف السّوء»
پی نوشت : ممنونم از همدلی هایتان ... حضورتان در این مجازستان برای من پر از انرژی است . میدانم هستید ، میدانم دعا می کنید و میدانم دلتان اینجاست ... حتی به مادرم گفته ام که شما دعاگویش هستید . او با بچه های من آشناست ...
متاسفانه به علت وسعت خونریزی در مغز ، هنوز حال عمومی شان تغییری نکرده و در آی سی یو بسر میبرند ، فقط در این شبها و روزهای عزیز محتاج دعایتان هستند و هستم ...
خود و خانواده تان همیشه در پناه خداوند در آرامش و سلامتی باشید انشا الله .
دل نوشت :
الهی رضا برضائک و تسلیم لامرک
امشب میان ِ شیرینی و حلاوت ِ عید ، مادرم در اتاق ِ عمل ... و ما دل هایمان در اضطراب ...
دعایتان را می طلبم
هم برای ِ مادرم
هم برای ِ این دل ِ مضطرم .
- ۹۰/۰۸/۱۲