هیچ وقت خانه ی قدیمی مادر بزرگ را نمیتوانم فراموش کنم . مخصوصا نیمه ی ماه رمضانش را . مادر بزرگم هر سال تولد امام حسن علیه السلام نذر ِ شله زرد داشت . همه جمع می شدند خانه ی مادر بزرگ . از چند روز پیش ما بچه ها خوشحال و خندان بودیم . چون همه توی حیاط مادر بزرگ می توانستیم یک دل سیر بازی کنیم و سرو صدا راه بیاندازیم و هیچ کدام از مادر هایمان هم جرات نداشتند سرمان داد و هوار راه بیاندازند چون مادر بزرگ مثل شیر پشتمان بود .
مادر هایمان برنج ها را از کیسه در می اوردند و پاک میکردند و خیس میکردند . قابلمه های بزرگ از تو انباری منتقل میشد به حیاط و مادر و خاله و زن دایی هایم مشغول شستن قابلمه ها می شدند . خیس کردن بادام ها و پوست گرفتن و خلال کردن شان را گاهی به ما دختر ها واگذار می کردند . مادر بزرگ یک طاقچه ی بزرگ داشت که پدر بزرگم ان را با چوب طبقه بندی کرده بود و داخل هر ردیف بشقاب های گود گل سرخی و پیاله های آبگوشت خوری وجود داشت که هم برای مهمانی ها و هم برای دادن شله زرد به همسایه ها از انها استفاده می کرد . از شما چه پنهان که چند تاییشان به دست ِ من و بقیه بچه ها شکسته شده بود ولی مادر بزرگ همیشه میگفت فدای سرتان رد بلا بود ! و ما هم خوشحال به بقیه ی بازی هایمان می رسیدیم . البته بعد در خانه مفصلا پذیرایی میشدیم .
از صبح این بساط ادامه داشت تا نزدیکی عصر . همسایه ها برای هم زدن و گرفتن حاجت به حیاط مان می آمدند و هر کدام کفگیر چوبی را میگرفتند و همه با هم صلوات می فرستادند و هر کسی به نیتی آن را هم می زد .
وقتی زعفران و شکر را اضافه میکردند مادر بزرگم صدایمان میکرد و میگفت یه قاشق ازآن را به بچه ها بدهید ببینند که شکرش خوب است یا نه ؟ البته ما که سر در نمی اوردیم فکر کنم فقط صدایمان میکرد که ما هیچ وقت خاطره ی این روز را از یاد نبریم از بس به ما با این کار شخصیت میداد !
سالها گذشت . خانه ی مادر بزرگ کم کم داشت خراب میشد . خانه های همسایه ها هم همین طور . اما نذر مادر بزرگ همچنان پا برجا بود . همه بچه ها بزرگ شده بودند . من هم دانشجو شده بودم و مادر بزرگ عزیزم به سختی راه میرفت . اما از همان اول نذر کرده بود در همه ی کارهایش خودش باشد ، حتی در پخش کردن ان به همسایه ها .
دیگر هشتاد سالش بود . بیماری امانش را بریده بود .قلبش جوابش کرده بود . هر چه دایی ام گفته بود امسال دیگر خودتان به حیاط نروید قبول نکرد . وقتی شله زرد اماده کشیدن شد ، خودش سر دیگ امد و صلوات فرستاد و گفت ظرف ها را بدهید . البته دیگر از ظرف های گل سرخی خبری نبود . به جایش ظرفهای یک بار مصرف تهیه شده بود و چقدر مادر بزرگم از این ظرفها بدش می آمد .
اولین ظرف را پر کرد و داد دست ِ من . دومی و سومی و دهمی را هم پر کرد . دیگر خسته شده بود . نشست روی زمین . خلال بادام ها را دور نوشته ی یا امام حسن که خواهرم با شابلون روی ظرفها با دارچین نوشته بود ، میگذاشت . کمی پودر پسته هم به ان اضافه کرد . چند ظرف را که تزئین کرد به سختی از جایش بلند شد ، چادرش را سرش کرد و سینی را اورد . چهار ظرف را داخل سینی گذاشت .توان راه رفتن نداشت ولی خودش را تا دم در کشید . میدانستم اصرار ما برای پخش نذری با جواب رد او روبرو می شود این بود که چیزی نگفتم و همراهش رفتم . خانه ی همسایه ی بغلی مادر بزرگ را خراب کرده بودند . یک اپارتمان بیست واحده شده بود که خودِ صاحب ملک هم همانجا زندگی میکرد . زنگشان را زد . کسی جواب نداد . مجددا زنگ زد . خبری نشد . زنگ طبقات دیگر را زد . خانمی از پشت آیفون گفت : کیه ؟! ... مادر بزرگم گفت نذری اوردم تشریف بیارین دم در ! . خانم پشت آیفون گفت دستتون درد نکنه کسی خونه نیست ، خودتون زحمت میکشید بیارین بالا !!! ..چشم هایم چهار تا شده بود . یعنی انقدر وقیح ! مادر بزرگ گفتند : " دخترم اینو ببر طبقه ی سوم . واحد 11 ". بخاطر مادر بزرگ قبول کردم . پله ها رو یکی یکی رفتم بالا تا به طبقه ی سوم واحد 11 رسیدم . زنگ زدم . منتظر ماندم تا در باز شود . در باز شد . انتظار داشتم روبرویم زنی را ببینم و ظرف را بزنم توی سینه اش و بگویم بفرمایید این هم نذری شما .در باز شد . زنی نشسته بر ویلچرروبرویم بود . از شرم عرق کرده بودم . در دل به خودم بد وبیراه میگفتم که چرا .... سریع برگشتم پایین . مادر بزرگ روی پله ها نشسته بود و سه ظرف دیگر روی دستش مانده بود . گفت تعجب میکنم که چرا امروز در این اپارتمان هیچ کسی نیست ! ... سریع دو خانه ان طرفتر رفتیم و بقیه را هم به سایر همسایه ها دادیم . وقتی به خانه برگشتیم مادر بزرگ یکراست رفت روی تختش دراز کشید . نفسش بند امده بود . زود با دستگاه فشار خون ، فشارش را گرفتم . فشارش بالا رفته بود . قرص زیر زبانی اش را اوردم . از مادرم پرسید : " بقیه ظرف ها را کشیدید ؟ همه را پخش کردید ؟ " .مادرم به نشانه ی تایید سرش را تکان داد و گفت : " نگران نباشید همه چیز به خوبی تمام شد . نذرتان قبول " .
مادر بزرگمم . نفس عمیقی کشید امسال هم تمام شد . نذرش را ادا کرده بود . رد نگاهش انگار از دیوار میگذشت و به فاصله ای دور به افق میرسید . لبخندی بر لبانش نقش بست .به آرامی گفت : السلام علیکم یا کریم اهل بیت . انگار سبک شده باشد . آرام چشمانش را بست .
نذرت قبول مادر بزرگ خوبم .
پ.ن : خدایا !
زنگ خونه ی دلم خراب نباشه اگه برام « روزی » فرستاده باشی ! ...
- ۹۲/۰۴/۳۱