لَیْتَ شِعْرى أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوى
کاش مى دانستم کجا دلها به ظهور تو قرار و آرام خواهد یافت؟
سه شنبه، موقع اذان صبح، مثل همیشه بدون صدای زنگ ساعت و گوشی موبایلی ! از خواب بیدار شد . مثل هر روز جمعه که اول دوش می گرفت و معطر سر نماز می ایستاد به حمام رفت . غسل صبر کرد و غسل روز سه شنبه . همه ی ایام هفته برایش چون «جمعه» عزیز بودند . امروز که دیگر جای خود داشت . پیراهنی که دخترش تازه برایش دوخته بود را پوشید . موهایش را شانه کرد . روسری و موهایش رنگ هم شده بودند، سفید ِ سفید .
چشم دوخت به باغچه ی کوچکش، تمیز بود . برگشت سمت طاقچه ی اتاقش . نگاهش به عکس درون قاب گره خورد . لبخندی زد . « او » همچنان نگاهش می کرد . میدانست که دیگر نمی آید، دیگر دلش را برای دیدن جنازه اش هم، خوش نمی کرد . اما « او » بود و همچنان نگاهش می کرد ...
سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد . یکبار در قنوت دعای سلامتی امام زمان (عج ) را خواند و یکبار هم بعد سلام نماز، مثل هر صبح جمعه .
شروع کرد به خواندن دعای ندبه ! ...
یاد دیروز افتاد که برای خرید سبزی به خیابان رفته و شور عجیبی در مردم دیده بود . از صحبت زنهای محله، متوجه شده بود که قرار است « آقا » بیاید .
تا شنید، بیتاب شده بود . نمیدانست باید چکار کند . دست و پایش را گم کرده بود . قلبش دوباره تند تند میزد و نفسش به شماره افتاده بود . کیفش را باز کرده ، پولهایش را شمرده بود . خودش را لعنت کرده که چرا پول بیشتری برنداشته است . میوه نداشت . شیرینی هم باید می خرید . اتاقها را باید تمیز می کرد. باغچه را ...
سراسیمه و لنگ لنگان مسافت سبزی فروشی تا خانه را طی کرده بود . به پسرکی که خرید هایش را برایش تا در خانه آورده بود، پولی داد . قلبش هنوز آرام نشده بود . مقصر خودش بود که تنبلی کرده و برای رادیوی کوچک دو موج اش باطری نخریده بود . چقدر کار داشت ...
سجاده اش را جمع کرد. شیرینی و میوه ها را در ظرف مناسبی چید . از پنجره خیابان را نگاه کرد . هنوز مردم در خانه هایشان بودند . دقت کرد . روی چند ماشین پوستر « آقا » بود . لبخند زد . دلش آرام گرفت .
ظهر شد ... نمازش را خواند .
عصر شد ... دعای سمات ! را خواند ... کنار پنجره رفت . صدای اذان از مسجد محل شنیده می شد .
خوش به حال خانواده ی شهیدی که الان « مهمان » دارند . اشکش را پاک کرد . رفت که وضو بگیرد ... چشمش به « او » افتاد . هنوز لبخند میزد .
شاید فردا ...
بعدا نوشت : «آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم همنشین تختخواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی
حتما اینجا رو بخونید . دست محمدم درد نکنه .
- ۸۹/۰۸/۰۷
اطفاقی به وب شما برخوردم ، واقعا زیبا هستش ولی باید بیشتر روش کار کنی !
حالا شما هم بیاید تو فروشگاه ما !
* امکانات سایت ما *
1 : خرید و فروش
2 : درج بنر تبلیغاتی
3 : کسب درآمد از اینترنت
4 : طراحی سایت کسب درآمد
5 : بالا بردن ترافیک و بازدید سایت
ایران محصول
www.IranMahsol.ir