
خیابان بهار هم نزدیک عید که می شد مانند همه ی مراکز خرید
، پر از جمعیتی بود که می خواستند برای بچه هایشان لباس بخرند . او هم به علت
مشغله ی کاری نتوانسته بود زودتر این کار را انجام دهد و حالا مجبور بود شب جمعه ی
آخر سالی دست زن و بچه هایش را بگیرد و راهی انجا شود . چیزی که هیچ وقت دوست
نداشت . مخصوصا این خیابان و این زمان را ...
یکساعتی بود که راه می رفتند .مثل لشکر شکست خورده از هم
جدا شده بودند . او که محمد شش ماهه اش را بغل کرده بود در انتهای قافله ، دخترش
مریم به همراه مادرش کمی جلوتر و مهدی پیش قراول این خانواده در پیاده رو در حرکت
بودند .
پشت ویترین مغازه ها انقدر شلوغ بود که نمی شد درست ایستاد
و چیزی تماشا کرد . حوصله ی شلوغی را هم نداشت . یادگار جنگ در کمرش هم گهگاه خودی
نشان میداد . دکتر گفته بود نباید بار سنگین بلند کند و به کمرش فشار بیاورد .
دختر به سمت پدر برگشت . نگاه پدرانه اش را به قد و بالای دختر انداخت . چه قدی
کشیده بود و با چادر چه کشیده تر مینمود . در حال حظ بردن پدرانه بود که صدای غر
غر دخترش این لذت را از او گرفت " اینجا که اندازه ی من چیزی ندارن . شما همش
به فکر پسراتون هستین ! " . راست می گفت . برای دختر 14 ساله در این خیابان
لباس مناسبی پیدا نمی شد . گفت : " کمک کن مادرت برای این دو تا یه چیز
مناسبی پیدا کنه فردا خودم و خودت میریم هر جا تو بگی برات لباس می خریم . "
دختر از اینکه پدر تا این حد درکش کرده بود خوشحال شد و با شادی سمت مادر رفت .
خانمش برگشت سمت او . با ایما و اشاره به او رساند که همانجا ایستاده است . کنار
درخت ، نزدیک جوی آب ایستاد . به درخت کمی تکیه داد . محمد روی شانه اش خوابیده
بود . شیر خشک حسابی پروارش کرده بود . یه پسر تپل مپل و خوردنی شده بود . سنگینی
اش را سمت راست بدنش حس میکرد . کمی جابجایش کرد درد کمرش زیاد شد . یاد ترکش
افتاد . همین درد مقدمه ای شد تا حالا که انجا بیکار ایستاده بتواند فکر کند که او
کجا و اینجا کجا ...
تازه از جبهه برگشته بود . دختری را دیده بود و بنا بود به
خواستگاری اش برود . تلفنی قرار گذاشته بودند ساعت 11 روز جمعه ، قبل از نماز ، اول
خیابان بهار، سر انقلاب همدیگر را ببینند و صحبت کنند . میدانست نباید اینگونه پیش
میرفت . اما دلش اجازه ی فکر کردن شرعی و منطقی به او نداده بود . در دلش هزار بار
خواسته بود این رابطه را کنسل کند ولی هر بار نتوانسته بود. عشقش به داشتن ِ او
انقدر زیاد بود که همیشه توجیه می کرد منکه از سر ِ هوا و هوس نیست که او را میبینم
. بناست ازدواج کنیم . آمد. مانند همیشه محکم و با صلابت . دستش مثل همیشه از
چادرش بیرون بود و ازادانه حرکت می کرد . انگار نوع راه رفتنش با بقیه فرق میکرد .
انگار همه چیزش با بقیه ی دختر هایی که دیده بود فرق میکرد . همین او را برایش
خواستنی تر کرده بود . یکساعتی تا نماز مانده بود . از بهار به سمت سمیه حرکت
کردند . اکثر مغازه ها بسته بودند . تک و توکی سیسمونی فروشی باز بود . با دیدن
بعضی لباسها دختر غش و ریسه می رفت و چقدر دلش میخواست که روزی با او ....
صدای مهدی او را به خود آورد . " بابا بابا بیا مامان
کارت داره " . به سمت مغازه ای که مهدی اشاره می کرد رفت . وارد مغازه شد .
میانِ جمعیتِ داخل مغازه دنبال همسرش می گشت که ناگهان ...
نه ! امکان ندارد . بند دلش پاره شد . دستش سست شده بود .
قلبش تند تند میزد . ناخود آگاه رویش را برگرداند تا وی او را نبیند . انگار بچه
اش روی دستش سنگینی می کرد . آن بچه ها ، آن مرد ...
طاقت نداشت ، نتوانست تحمل کند سریع از مغازه خارج شد . 20
سال گذشته بود و هنوز ...
این درد ِ لعنتی
...
جمعه نوشت :
سر ِ یک سفره نشستیم که قلبش خسته است
غنچه ی یاس علی در وسطش بنشسته است
آه ... دست ِدلم امسال به شادی نرود
باز انگار غمی دست ِ علی را بسته است
کاش امسال کسی پسته ی "خندان " نخورد
خنده از روی لب ام ابیها رسته است
کاش امسال بیایی و بگویی به همه ،
راز آن سینه که از ضرب لگد ...
شاعر : "حنیف منتظر قائم "
« عید شما مبارک »
سال نو را خدمت همه ی دوستان تبریک عرض میکنم . از خدا برای همه ی مردم سالی پر برکت آرزو دارم . امیدوارم که در پناه خدا و نظر اهل بیت همه سلامت و دلشاد باشید . امیدوارم بچه مجرد های کلاس زودتر سر و سامون بگیرند ، بچه متاهلای کلاس که هنوز بچه ندارن زودتر بابا و مامان بشن ، یه کم بزرگترا عروس دارو داماد دار بشن ، یه کم بزرگتر ترا نوه دار بشن و همه با دلی خوش برن مسافرت مخصوصا کربلا و خانه ی خدا ...
امیدوارم همه از منتظران باشیم ...
خیلی خیلی التماس دعا