سفر مشهد (1)
بخشنامه ای از اداره اومد که اعلام کرده بود که معاونین منطقه رو می خواد ببره مشهد . من بلافاصله گفتم می خوام برم ..شدیدا دلم تنگ شده بود .... مدیرمون گفت الان نرو بزار وقتی می وایم بچه ها رو ببریم بیا ... گفتم نه ، من همین الان می خوام برم ..... حسابی هوایی شده بودم ..با بچه ها ی وب هم قرار گذاشتیم که اونا رو هم اونجا ببنیم .......
روز حرکت شد ، نمیدونستم که کدوم یک از همکارا هستن ، به هر شکل یکی رو دیدم و با هم سوار یه کوپه شدیم ...... یه کتاب هم برده بودم که اگه آشنایی ندیدم وقتم به بطالت نگذره که دریغ از خوندن یه صفحه اش ......
توی قطار چطوری بود و چه طوری توی سوئیت جایگزین شدیم بماند ، ملت هنوز دنبال اتاق بودن که من سریع رفتم غسل زیارت کردم و رفتم حرم تا به نماز ظهر برسم .......
سمیه دیر میرسید و به بچه ها گفتم 3 به بعد هر وقتی خواستن می تونم بیام دیدنشون ..... چه حالی داره وقتی که پات رو میزاری تو صحن جامع رضوی ....... اومدم زیارت نامه ای که اول باب الجواد بود همیشه رو بخونم که دیدم نیست .. از خدامش پرسیدم گفت کمی جلوتره .. هر چی نگاه کردم ندیدم و با نگاهی ملتمسانه به گنبد طلایی آقا که فقط یه ذره اش از اونجا پیدا بود ، با دعا در حق فرزند مادری که خیلی دوستش دارم و معتاد شده بود با گریه وارد حرم شدم .... بلافاصله یه زیارتنامه گرفتم و وایسادم از همون روبروی آقا به اذن دخول خوندن ..... اصلا نمیدونستم چمه ، یه بند فقط اشکم سرازیر بود ... انگار تمام غم های عالم توی دلمه و یا انگار باورم نمیشد کنار حضرتم ...... با ناباوری تمام همونجا تونستم جایی پیدا کنم و نمازم رو هم همونجا خوندم .... نماز امام رضا رو هم قبل از نماز ظهر خوندم ... انگار به کلی از کارام رسیده بودم .... حال خوبی داشتم .... نماز تموم که شد برگشتم تا برای ناهار دیر نکنم ( اولین و آخرین باری که به موقع رسیدم !!!) ..... مهدیه گفت ساعت 3 زیر زمین ... گفتم نه ، نمیتونم پیداتون کنم بیاین دم باب الجواد ، یه چادر مانندی که برای پلیسها میزنن اونجا هست همون اولش ، اونجا وایسین تا بیام ....
سریع خودم رو رسوندم ..از دور دیدم که دو تا چادری نشستن زیر سایه چتر.... کلی خوش به حالم شد ...گفتم الان میرم بهشون میگم مگه شب جمعه است اینجا اینجوری نشستین .... بهشون که رسیدم خواستم برم از پشت غافلگیرشون کنم که دیدم یکی شون داره چیزی میخوره ..اول گفتم شاید سمیه است که تازه رسیده و ناهار نخورده ولی ترجیح دادم دیگه غافلگیرشون نکنم ...رفتم جلو دیدم یه پیرزنه !! مشغول خوردن ساندویچه با یه دختر جوونی که کنارش نشسته .... کلی خندیدم که خوب شد هیچ حرفی نزدم و کاری نکردم ....به مهدیه زنگ زدم گفت اول باب الجوادیم دم حوض نشستیم بغل اطلاعات .... از صافی بازرسی عبور کردم و از دور دیدمشون .... از همون دور براشون دست تکون دادم .... دوتایی دویدن طرفم .... انگار سالهاست همدیگه رو دیدیم و میشناسیم .... کلی ماچ و بوس و واقعا کله قند بود که تو دلم آب میشد .........
رفتیم زیر زمین و اول رفتیم زیارت .....
بعدش نشستیم به حرف زدن ..... در همین موقع یکی از اون خانمهای چوب بدست اومد و چادر سمیه رو که افتاده بود پایین کشید رو سرش ..سمیه ترسید ..... گفت خواهرم چادرتون رو سرتون کنین ... مهدیه شروع کرد به غر زدن ..... چیزی نگذشته بود بعدی اومد به مهدیه گیر داد که از گوشه ی شال ات کمی از موهات پیداست !!! ...... گفتم ببخشید اینجا مگه مشکلیه این همه تذکر میدین ؟ ... گفت اینجا مردها هستن و دوربین مدار بسته هست ...... گفتم مگه ما حجابمون مشکلی داره ؟گفت : قانونه باید رعایت بشه .... گفتم مگه قانون شما از قانون خدا هم بالاتره ؟ خدا حد حجاب رو مشخص کرده هیچکدوممون هم خارج از حد نیستیم ، شما می تونین این خواجه های حرم سراتون رو بفرستین برن ( اشاره به روضه خون های اونجا که روی مبل میشینن و روضه می خونن ) خنده اش گرفته بود گفت اینا باید باشن .... گفتم چه لزومی داره توی جمع زنونه از مردها استفاده کنین برن بالا ، اینجا روضه خون زنونه بیارین ..... خلاصه یکی ما بگو یکی اونا بگو ...اخرش گفت اگه قانع نمیشین برین فلان جا استادمون اونجاست شما رو قانع کنه ... گفتم نیازی نیست چون مطلبی نیست که قابل قانع شدن باشه .... رفت و بعد یه مدت با بزرگترشون !! اومد .......
دیدم نخیر این قصه سر دراز دارد ....... روی دو پا نشسته بود و استادشون هم نیم خیز بود ... اول گفتم بفرمایین بشینیین اینجوری خسته میشین ها !! .... هر دو نشستن ..... بعد باز شروع کرد از فرم و قانون اونجا حرف زدن و اینکه بعضی ها خیلی بد میان و .... گفتم بهتر نیست به اونی که بد میاد تذکر بدین و نه به این دختر که مقنعه مشکی سرشه و چادرش رو شونه هاش افتاده ؟ گفتم ترسوندینش با این حرکتتون ، واقعا لازم بود ؟ .... گفتم قانون و نظم و این چیزا رو به من نگین ..من خودم معاون هنرستان دخترونه ام ... روزی صد بار خودم این چیزا رو به بچه های مردم میگم .... اما اینجا فرق میکنه ....... اینجا قانون همون حکم خداست ... ضمن اینکه این امام ، امام همه است ... امر به معروف هم می خواین بکنین ، درست انجامش بدین ... دین گریزی بچه ها فکر میکنین از چیه ؟ از همین نوع برخورد های من و شما !! ..... خلاصه بزرگترشون هم گفت من قبول دارم بعضی از اینا هنوز وارد نیستن ... منم معاونم ... 17 سله اینجا خادمم ....اینجا 25 هزار خادم داره که همه رو هم از کسانی که مدرک لیسانس دارن گرفتن ...... گفتم یه دوره ی روانشناسی براشون بزارین که بدونن با هر کی چطوری باید برخورد کنن ... گفت اکثرا رشته هاشون مرتبته ....مشاوره ، علوم تربیتی و .... از خواجه های حرم سراشون بازم گفتم که گفت منم اینو قبول دارم ولی شماها بنویسین ..گفتم ما گفتیم شما بهشون برسونین ..... قبول نکرد گفت نه ، شماها بنوسین بهتره ، این امر خطیر رو سپردیم به دستهای پر توان مهدیه ....... از بس دعا خونده بودیم ترکیدیم ... مثلا می خواستیم دعای جامعه ی کبیره بخونیم !!! ...... دیگه بلند شدیم و رفتیم یه جایی ، که یه بنده خدایی !!! که اصلا دعاش هم نکردیم آدرس یه سی دی فروشی رو بهمون داده بود ..... بالاخره یه چیزی پیدا کردیم و برای نماز مغرب بر گشتیم حرم که البته نرسیدیم ..... خودمون نماز خوندیم و بعدش یه عکس یادگاری گرفتیم .....
وقتی داشتیم این عکسها رو میگرفتیم چند تا خانمی که اونجا بودن کلی خندیدن ... تعجب کرده بودن چه دلیلی داره اینجوری داریم عکس میگیریم !!۱
خوب این اولین قسمت خاطرات مشهد .... حتما تشخیص دادین کدوم کدومیم دیگه !!! ...
بعدش خداحافظی کردیم برای فردا ........ منم دیگه چشمهام داره بسته میشن ..بقیه اش باشه برای بعدها !!!
- ۸۹/۰۲/۲۶
موفق باشید
خوشحال می شم سر بزنید
یا حق