به یاد ِ شهدای گمنام
نیمه ی رجب مدرسه رو زود پیچوندم که به دعا برسم . قبل از رسیدنم به مسجد محل مون اذان رو گفتن . سر راه یه مسجد هست ، رفتم همونجا . به خاطر اعتکاف ، خانمها رو برده بودن طبقه ی بالا که جای کمی داشت . نماز اول رو نرسیدم . نماز دوم رو که به جماعت خوندم ، تلفنم زنگ زد . با عزیزی که دلم برای دیدنش پر میزد و دور از من تو کشور دیگه ای تنها و توی بیمارستان بود ، مشغول صحبت شدم. دیگه نشستم همونجا و دیدم به مسجد خودمون نمیرسم اگه برم . مشغول دعا بودم که یهو اعلام کردن این مسجد امروز دعا رو در کنار شهید گمنامی که بعد از 25 سال به ایران برگشته برگزار میکنه . دلم هوری ریخت پایین . خدایا یعنی چی؟ ...
تابوت رو آوردن تو صحن مسجد . زنها شروع کردن به گریه کردن و مردها هم مشغول فاتحه خوندن و با گوشی عکس گرفتن ! ...
دعا شروع شد . تا اخرش نشستم خیلی دیر شده بود . دلم نمی یومد برم . میخواستم طوری بشه که بتونم از نزدیک برم و براش فاتحه بخونم و درخواستمو بهش بگم . اعتقادم اینه که شهدا به خدا نزدیک ترند. باید واسطه قرار میدادمش . برای مریض هام . مریض هایی که برام خیلی عزیز هستن .
آخر ِ دعا رفتم پایین دم در مردونه . به یه آقایی که به نظر میرسید از خادمین مسجد باشه گفتم میشه بیام تو ؟ گفت بفرمایین . رفتم دیدم در انتهای سالن خانمها نشستن . نمیتونستم برم بشینم و از دور نگاه کنم . پا به پا کردم بلکه منو با این وضع پریشونم ببینن . نمیشد بری جلو . دل به دریا زدم و رفتم کمی جلوتر . مسئول مراسم گفت خواهرا نیان جلو . غیر من خواهری نبود . پس کشیدم . گفت بعد از نماز مغرب و عشا خواهرا با شهید دیدار دارن . باید میموندم تا بعد نماز ؟!!
خونه غذا نداشتم . دیر شده بود . دلم شور خونه رو میزد ولی تاب رفتن هم نداشتم . هم دلم نماز جماعت رو میخواست و هم دیدار با شهید رو . دیگه دل به دریا زدم گفتم منکه موندم . تا اخرش بمونم .
پشت ِ سر آقایون ایستادیم و نماز رو اقامه کردیم . بعد نماز بازم این آقایون رفتن سراغ شهید و باز خانمها باید نظاره گر می بودن ! ( پس چیه هی میگن خانمها مقدم ترند !!) . باز رفتم جلوتر . قبل از من مادر شهید گمنامی خیلی بی تابی کرده بود . خودش رفته بود جلو . هر شهیدِ گمنامی براشون حکم فرزندشون رو داره ، می گفت شاید این بچه ی من باشه ... اون رفت و برگشت . من بودم وبی تابی ام . بالاخره دستور دادن آقایون سمت چپ مسجد جمع بشن تا خانمها از سمت راست بیان فاتحه بخونن .
من دیگه معطل پیرمرد هایی که حس حرکت کردن نداشتن نشدم . رفتم جلو . و اولین کسی بودم که رسیدم به شهید . انگار تمام غم عالم رو ریختن به دلم . یه ان یادم رفت برای چی اونجا بودم . قطعه ی 44 اومدم جلوی نظرم و تمام شهدای گمنام . اشک امان فکر کردن رو ازم گرفته بود . اصلا دل ِ جدا شدن ازش رو نداشتم . ازش خواستم از خدا برای شفای همه ی بیماران دعا کنه ، برای بیمارانِ من هم .
انگار خیالم راحت شده باشه از کنار شهید دور شدم .فکر میکردم الان توی اون تابوت چی ممکنه باقی مونده باشه از شهید ؟ !! ...
خدا به دل ِ تمام مادرای شهدا صبر بده مخصوصا مادر ِ شهدای گمنام که تا ابد چشم انتظارن .
خیلی گشته بودیم . نه پلاکی نه کارتی چیزی همراهش نبود . لباس فرم سپاه به تنش بود . چیزی شبیه دکمه ی پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد . خوب که دقت کردم ، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده ، خاک و گل ها را پاک کردم دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم .روی عقیق نوشته شده بود ،
«به یاد شهیدان گمنام »
خدایا در این روز ِ جمعه ، دل ِ امام زمانمان را از ما خشنود بگردان .
امیدوارم اعمالمان مخصوصا در این ماه باعث رنجشان نشده باشد.
آرزو دارم این ماه و ماه شعبان، مقدمه ای باشد برای ماه ِ رمضانمان تا پاک از آن خارج شویم .
پ . ن : فکر میکردم اگر بنا بود حضور آقا به درست شدن من و مایی باشه هیچ وقت ظهوری در کار نخواهد بود ، خوب شد به این نیست ...
- ۹۱/۰۳/۱۹
خوبی خانوم معلم
آره یاده شهدا و شهدای گمنام و مخصوصا کربلای 5 بخیر .
این شماره حساب شماره کارته ؟
بنام کی است ؟