ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
پ . ن : بلاخره بعد از شاید 6 ماه ، سه شنبه ، سعادت دیدار ِ یار نصیبم شد .
نایب الزیاره بودم از طرف همه ی دوستان . خیلی دلم می خواست که هوا بارونی بود و توی حیاط قشنگش زیر بارون ِ خدا خیس می شدم به یاد تمام روز های قشنگی که با گریه وارد حیاط می شدم و با گریه بر می گشتم .
از وقتی که از خم ِ جاده وارد میشی و چشمت به اون گنبد فیروز ه ای میافته و سلام میدی ، انگار کسی هست که نگاهت میکنه و به تو خوش آمد میگه تا زمانی که از آینه ماشین آخرین نگاه ها رو بهش میکنی و عبور از خمِ دیگر جاده اجازه دیدن رو از تو می گیره و در دلت میگویی : شاید تا دیداری دوباره خدا حافظ ...
هیچکس از فردایش با خبر نیست ...
« ولا جعله الله آخر العهد من زیارتکم »
- ۹۲/۰۹/۲۲
سلام علیکم
کامنت من رو که تو کارگاه داستان نویسی دیدید ؟؟؟
انشاء الله ا خودم رو به فصل شش می رسونم
ببخشید شما قبلا هم سابقه ی کلاس نویسدگی رو داشتید ؟؟یا اینکه از کارگاه داستان نویسی شروع کردید؟؟
اگه دوست داشتید به چفیه هم سر بزنید ان شاء الله