تقدیم به معلم عشق ، هم او که الفبای فارسی را با مهر یادم داد
و الفبای زندگی را با عشق...
خدایا :
همواره ،تو را سپاس می گزارم که هر چه ، در راه تو و در راه پیام تو ، پیشتر می روم و بیشتر رنج می برم ، آ نها
که باید مرا بنوازند می زنند ، آنها که باید همگامم باشند ، سد راهم می شوند ، آنها که باید حق شناسی کنند ،
حق کشی می کنند ، آنها که باید دستم را بفشارند ، سیلی می زنند ، انها که باید در برابر دشمن دفاع کنند ، پیش از
دشمن حمله می کنند و انها که باید در برابر سمپاشی های بیگانه ، ستایشم کنند ، تقویتم کنند ، امیدوارم کنند و تبرئه
ام کنند ، سرزنشم می کنند ، تضعیفم می کنند ، نومیدم می کنند ، تا – در راه تو – از تنها پایگاهی که چشم یاری یی
دارم و پاداشی ، نومید شوم ، چشم ببندم ، رانده شوم .... تا تنها امیدم تو شود ، چشم انتظارم تنها به روی تو باز
ماند ، تنها از تو یاری طلبم ، تنها از تو پاداش گیرم ، در حسابی که با تو دارم ، شریکی دیگر نباشد ، تا :
تکلیفم با تو روشن شود ، تا تکلیفم با خوم معلوم گردد ، تا حلاوت اخلاص را – که هر دلی اگر اندکی چشید ، هیچ قندی در کامش شیرین نیست – بچشم .
خدایا : اخلاص ! اخلاص !
و می دانم ، ای خدا ، می دانم که برای عشق ، زیستن ، و برای زیبایی و خیر ، مطلق بودن ، چگونه آدمی را به
مطلق می برد ، چگونه اخلاص ، این وجود نسبی را ، این موجود حقیری را که مجموعه ای از احتیاج هاست و
ضعف ها و انتظار ها ، مطلق می کند !
در برابر بی شمار جاذبه ها و دعوت ها و ضررها و خطر ها و ترس ها و وسوسه ها و توسل ها و تقرب ها و
تکیه گاهها و امید ها و توفیق ها و شکست ها و شادی ها و غم های همه حقیر که پیرامون وجود ما را احاطه
کرده اند و دمادم ما را برخود می لرزانند و همچون انبوهی از گرگ ها و روباهها و کرکس ها و کرم ها ، بر مردار
بودن ما ریخته اند ،
با یک خود خواهی عظیم انقلابی ، - که معجزه ی ذکر است ، زاده کشف بندگی فروتنانه ی خویشتن خدایی انسان
است – ناگهان عصیان می کند ، - عصیانی که با انتخاب تسلیم مطلق به حقیقت مطلق فرا می رسد و از عمق فطرت
شعله می کشد – و سپس با تیغ بودا وار بی نیازی و بی پیوندی و تنهایی ، مجرد می شود و آن گاه ،
از بودا فراتر می رود ، و با دو تازیانه نداشتن و نخواستن ، همه ی ام جانوران آدمخوار را از پیرامون انسان بودن
خویش ، می تاراند ، و آن گاه ،
آزاد و سبکبار ، غسل کرده و طاهر ، پاک و پارسا ، خود شده و مجرد و رستگار ، انسان شده و بی نیاز ،
به بلندترین قله رفیع معراج تنهایی می رسد و آن جاهمه ی من های دروغین و زشت را ، - که گوری است بر
جنازه ی شهید آن من راستین و زیبا و خوب ، که همیشه در ان مدفون ات و از چشم خویشتن نیز مجهول و از یاد
خویشتن نیز فراموش – فرو می ریزد ،
با ذکر ، با جهاد بزرگ ، و با مردن پیش از مرگ .
از درون ، به هجرت آغاز می کند . هجرت از آن که هست ، به سوی آن که باید باشد ،
تا ......
به اخلاص می رسد و بودن آدمی ، به خلوص !
بخشی ازکتاب« نیایش » دکتر شریعتی