بایگانی مهر ۱۳۸۸ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۴۳ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است

سر بی درد جز سعادت نیست !

خانم معلم | جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۸۸، ۱۰:۲۵ ق.ظ | ۲ نظر

در وبلاگ بی کرانه ها ،« سما »از دکتر شریعتی نوشته اند:
برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست
جز به نفهمیدن پس تا می توانی
خر باش
تا
خوش باشی
در جواب ایشان آوردم که:
هر چه کمتر بدانی خوشبخت تری .... چون کمتر می فهمی کمتر حرص می خوری و چون کمتر حرص میخوری راحت تر زندگی میکنی و چون راحت زندگی میکنی در ارامشی و آرامش یعنی خوشبختی ..... 
و اینک شعر طنزی از نسیم عرب امیری
بی خبر عزم کوه قاف کنید
 دوستان بنده را معاف کنید!
مرضی مثل ترک عادت نیست
سر بی درد جز سعادت نیست!
فهم و دانش اگر چه مطلوب است
عقل ناقص برای من خوب است!
قصد دارم که بندگی بکنم
بگذارید زندگی بکنم!
دور من خط قرمزی بکشید
جای ابرو پرانتزی بکشید!
دهنم را سه متر باز کنید
و زبان مرا دراز کنید!
تا ته سینه آخ بگذارید
بر سرم نیز شاخ بگذارید!
بکشید از کنار من یک جوب(!)
لای دندان من علوفه خوب!
بعد ترسیم چشم هایی ناز
دوست دارم دو قطعه گوش دراز!
بینی ام را شبیه این نکشید
سر آن را کف زمین نکشید!
بگذارید بعد از آن در قاب
صورتم را به شکل یک بشقاب!
طرح کلی که دستتان آمد
مانده یک جفت پای کارآمد!
تا که راحت تر از زمین پاشم
دوست دارم چهار پا باشم!
دست آخر به یک زبان غریب
روی پیشانی ام به این ترتیب،
بنویسید: توی مکتب من
فهم هر چیز زایدی قدغن!
چون که هرگز نمی دهم از دست
لذتی را که در خریت هست!

  • خانم معلم

امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء

خانم معلم | پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۸۸، ۱۲:۱۷ ق.ظ | ۳ نظر

روز اول
مادر شوهرم بیمارستانه..... برای ملاقات اونجا بودیم که همراهان هم تختی مادر شوهرم گفتند در اتاق 16 دختریه که 8 سال در کما بوده و الان خوب شده.... خوب ، اول گفتم دیدن نداره ، بالاخره خوب شده دیگه ، بعد که بر وبچه ها همه رفتند دیدنش منم وسوسه شدم که برم ببینمش ....وقتی رسیدم از قرار معلوم همه یه حال و احوالی کرده بودند و از اتاق اومده بودن بیرون ....

نمیدونستم با چه صحنه ای مواجه میشم ، هیچ تصوری از چیزی که قراره ببینم نداشتم ، وارد اتاق شدم ، اتاقها اکثرا توی این بیمارستان دو تخته است ، روی تخت اولی یه پیرزنی خوابیده بود و روی تخت دیگه دختر جوانی کنار بیمارش نشسته بود ، اول به نظرم هیچ چیز غیر عادی نیومد ، خواهرم همراهم اومد توی اتاق و اشاره کرد اوناهاش ! ، انگار تازه تونستم ببینمش ، رفتم و چه استقبالی کرد از اینکه به دیدنش رفتم ، خواهرش ایما و اشاره های اونو ترجمه می کرد زبونی که خودشون دو تا ازش سر در می اوردن .....
دختری به نظر 18 ساله ، با صورتی گرد ، چشمان درشت و مشکی ، و در وسط سر انگار شمشیری پیشانی رو به دو قسمت تقسیم کرده و زبونی که از گفتن عاجز بود با سوراخی در گلو که توسط فلزی محاصره شده بود ومحل تنفسش بود ........ پاهای خمیده اش و دستهایی که به زور باز میشدن و مثل لاله وقتی می گفتی انشاا... زود خوب میشی رو به آسمون می شکفتن ، نشونه های ظاهری این دختر بودن که بعد از تصادفش بهش می گفتن « فاطمه زهرا » ....
زهرا رو بوسیدم ..... خوشش اومد ، کمی فیزیکی باهاش ور رفتم !! ... بیشتر خوشش اومد و متقابلا هر کاری میکردم انجام می داد ..... انگشت اشاره اش رو گذاشت پشت لبش ، خواهرش گفت میگه شوهر داری ؟ ..گفتم آره ، .... و زهرا خندید .....
خواهرش برام حرف زد ...... و من فقط گوش کردم ....... انگار نیازی بود به یه شنونده ... از تصادفش گفت ، از اینکه مادرش دو ماه هر روز به امامزاده ی روستاشون می رفته برای شفای دخترش ، از اینکه توی ای سی یو جوابشون کردن ، گفتن دیگه بهش امیدی نیست و باید آماده باشن ، گفت: رفتم امامزاده ، مادرم همراهم اومد ..... گفت توی امامزاده حضورش رو حس کردم ، مودبانه نشستم جلوش و گفتم امامزاده یحیی ، تو سر نداری و خواهر منم سرش ناراحته ، شفاش رو از خدا برام بگیر ، گفت مادرم غباری رو همون موقع اونجا حس کرد ، طاقت برگشتن به بیمارستان رو نداشتیم ، دلمون شکسته بود ، می گفت وقت دعا همون موقع است که دلت شکست و ما دلشکسته بودیم .....رفتیم بیمارستان با ترس و لرز ، پرستارش گفت : معجزه شد ، برگشت و نمیدونیم چی شد !!! .......
8 سال با سوند و سرم زندگی کرد ... یه اتاق رو کردیم براش آی سی یو ، تخت بیمارستانی گرفتیم ، وسایل ارتوپدی و پزشکهایی که باید از شهر برای دیدنش به روستا می یومدن و تمام این 8 سال من کنارش بودم ......
گفت سال چهارم بردیمش امام رضا ....دستاش مچاله بود .....صورتش جمع شده بود و هیچ عکس العملی به هیچ چیز نداشت ، اولین لبخند رو اونجا زد ، سال بعد دستش حرکت کرد و سال بعدش یه شکلات تونست بخوره و بعد معجزه شد ....... روند بهبودیش خیلی سریع شد و الان اینجاییم ....
گفت بیمارستانهای زیادی بودیم توی تهران توی گرگان توی مشهد ..... باز خدا رو شکر ....
زهرا با دو گیس بلند مشکی بافته تا زیر باسن فقط بر وبر منو نیگاه می کرد ....
مادر شوهرم اومد توی اتاق ..... به زهرا گفت من عمل دارم .... تو نظر کرده ای ، منو هم دعا کن ..... زهرا دستاش رو رو به آسمون گرفت و دعا کرد ..... بعد فوت کرد سمت گلوی مادر شوهرم ( اونم تی تیوپ داره) ...... خواهرم گریه می کرد و من بهت زده داشتم به موهاش نگاه می کردم .... یاد زمانی افتادم که مادر شوهرم 50 روز توی آی سی یو بود و موهاش به هم ریخته شده بود و در هم برهم و ما قدرت شونه کردن موهاش رو نداشتیم و اونا رو کوتاه کرده بودیم ...... مونده بودم از عشق این خواهر که چه جوری این موهای بلند رو این همه سال داره می شوره و این چه عشقیه .... این چه گذشتیه .........
به خواهرش شماره ه ام رو دادم که اگه کاری داشت باهام تماس بگیره ..... خیلی مودب بود و خیلی باوقار و نجیب ...... گفتم خیر می بینی ، حتما عاقبت به خیر میشی
......

روز دوم
دیروز دوباره رفتم دیدنشون ..... چون از مدرسه از ته تهران باید می رفتم سر تهران، فرصت برای خرید چیزی نبود و فقط خودم رو برداشتم و بردم !! ..... بعد از اینکه کمی کنار مادر شوهرم موندم یه سر رفتم پیش زهرا ....... عملش کرده بودن ...... گلوش دیگه بسته شده بود و خواهرش با شوقی از اعماق وجود گفت : بعد از 8 سال داره از بینی نفس می کشه ! ...... هنوز کامل بهوش نیومده بود ....... با دو نخ زیر چونه اش رو به جناق سینه اش وصل کرده بودن که سرش رو بالا نبره ، صداش کردم .... زهرا ، زهرا خانوم ، چشمهاش رو کمی باز کرد ، تا چشمش به من افتاد منو شناخت و خندید ، بی رمق دستهاش رو که هر دو بهش انژیو کت وصل بود از زیر پتو کشید بیرون که بهم دست بزنه و باهام شوخی کنه ، بوسیدمش ، خواست سرش رو ببره بالا ، خواهرش نیم خیز کنار تختش بود اونو توی بغلش گرفته بود .... خیلی سخت بود که بخواد تمام شب به این حالت بشینه ، مادرش اومد ، زنی سیه چرده و لاغر ، با نگاهی نافذ و مهربون ... دستاش خیلی توجه ام رو جلب کرد ، دستایی کار کرده و چروک ، بهش گفتم خدا صبرزینبی بهتون داده ، خواهرش گفت اتفاقا هر کسی به مادرم می گه خیلی سخته ، می گه از مصیبت حضرت زینب که سخت تر نیست ! ، و مادرش ادامه داد : وقتی دیدمش فقط پاهاش پیدا بودن و هیچ چیز دیگه اش معلوم نبود ، حتی معلم هاش نشناخته بودنش ، فقط گفتم یا زینب ، یا زهرا ، یا حسین .......
این عشق هر چی بود ، معمولی نبود ، یه عشق خدایی بود که توی دل این مادر و خواهر بود .... خواهرش گفت : سوم انسانی بود ، یکماه تا گرفتن دیپلمش مونده بود ، خیلی شلوغ بود و شیطون ، همه ی معلمهاش دوستش داشتن چون هم درسش خوب بود و هم شیطون بود .... نمیدونیم چی شد ، چشم خورد .......
زهرا چشمهاش رو به سختی باز می کرد و بعد مجبور می شد ببندتشون ..... خواهرش گفت صداش کن ببین می تونه حرف بزنه ! .... بعید میدونستم ولی نخواستم دلشون رو بشکنم و چیزی بگم ، دوباره صداش کردم ، زهرا ، زهرا ، چشمهاش رو باز کرد و خندید ..... گفتم : بگو زهرا .... فقط نگاهم کرد ...... دوباره گفتم می تونی دیگه حرف بزنی بگو زهرا ..... کمی دهنش رو باز کرد ولی باز صدایی خارج نشد ....برای اونی که تازه از اتاق عمل بیرون اومده بود و چند ساعتی از عملش نمی گذشت خیلی زود بود ...دیگه چیزی نگفتم ، گفتم هنوز هوشیار نیست بزارین بخوابه ، فردا بهتر میشه باهاش حرف زد ....... گفتم براش ختم امن یجیب توی مدرسه گرفتم ، همه ی بچه ها الان زهرا رو می شناسن وبراش دعا کردن ..... بازم دعاش می کنیم .... خیلی همه شون خوشحال شدن ....گفتم فردا هم این کار رو می کنیم که یکدفعه یادم افتاد فردا تعطیله ...خواهرش پرسید برای چی ؟ گفتم شهادت حضرت امام جعفر صادقه (ع) ..... ولی پنجشنبه حتما دعاش می کنیم ....


خداحافظی کردم و اومدم بیرون ......


روز سوم

امروز دیگه براش یه خرس عروسکی بردم ، خودم حس کردم بهتر از شیرینی و میوه و آب میوه است ...... وقتی رسیدم بیمارستان وسایلی رو که برای مادر شوهرم برده بودم بهش دادم و رفتم سراغ زهرا ...... خواهرش داشت پوشکش می کرد !! ....... ( خیلی سخته ، فقط کسانی خوب درک می کنن که کشیده باشن ) ... گفتم میرم دوباره بر میگردم ..... دوباره برگشتم ، زهرا ترو تمیز روی تخت خوابیده بود ، مادرش تازه از راه رسیده بود ، عروسک رو نشونش دادم کلی ذوق کرد ، این ور اون ورش کرد ، یه سری جاهش رو نشونمون داد که حکایت از این می کرد که خیلی چیزها رو می فهمه ، از شوهرم با همون زبون ایما و اشاره اش پرسید ، گفتم میاد امروز که تو رو ببینه ، خوشحال شد و خندید ...... خواهرش گفت : تا 6 روز دکتر گفته باید این جوری باشه ، صداش هنوز در نیومده بود فقط از حنجره اش صداهایی خارج می کرد و از این کار لذت می برد .... مفهوم صدا رو حس می کرد ...... خواهرش برام گفت : خیلی خواستگار داشت ، برخلاف من و خواهر دیگه ام که چادری بودیم و سرمون پایین ، خیلی سر به هوا بود و شیطون ..... رفته بود مغازه ای و یه گلدون خریده بود ، بعد از دادن پول به مغازه دار گفته بود حالا زحمت آوردنش رو خودت می کشی و اونم گلدون رو تا خونه آورده بود ، هنوزم گلدون رو داریم ....
گفت : براش سرویس گرفته بودیم ، همیشه دوست داشت جلو بشینه ، نمیدونم اون روز چرا رفت عقب پشت راننده نشست ، مینی بوسی اومد و از پهلو زد بهشون ، دختر راننده که کنارش نشسته بود درجا مرد و بقیه هم کمی زخمی شدن ولی از همه بدتر زهرا بود که ضربه مغزی شد .....هنوز نفهمیدیم چی به سرش خورده که اینجور جمجمه اش رو شکافته و به مغزش آسیب وارد کرده ، گفت بخش شخصیتی اش آسیب دیده ، گفتم بخش حرکتی اش هم آسیب دیده ، گفت آره ، یه پاش رو نمی تونه زمین بزاره ، امروز دکتری اومد و دیدش گفت یه آمپولی هست خودم بهش می زنم  فقط گرونه ، گذاشتیم این نخ رو بکشن بعد مامانم بره هلال احمر براش بخره ...... دستاش رو هم که با ارتوپدی که براش انجام دادم بهتر شده ...
گفتم دیشب نخوابیدی ؟ .... گفت 8 ساله که درست نخوابیدم ......براشون میوه برده بودم ....گفتم کمی میوه بخور ، گفت تا براش غصه می خورم چیزی از گلوم پایین نمی ره .... می فهمیدم چی میگه ولی همون حرفهایی رو زدم که این جور موقعها می گن . گفتم : باید جون داشته باشی تا به این برسی پس مجبوری بخوری ....... مادرش گفت : دیشب زهرا هم نخوابید من کنارش بودم خواهرش روی اون تخت خوابیده بود و دیشب تنها شبی بود که اینا با این فاصله از هم خوابیدن ...همیشه کنار هم می خوابن ، دستاشون توی دست هم و سراشون روی شونه ی هم ....... اگه اینم حالش بد بشه من چکار کنم ، پدرشون هم که از کارافتاده است و چهاردست و پا راه میره ! ....
نمیدونستم باید چی بگم ..... از روستاشون و چشم اندازش گفتن .... دعوتم کردن برم اونجا با همون صفا و سادگی و صمیمیتشون .... گفتم خیلی دوست دارم روستا باشم حتی شده برای یه مدت کوتاه ... خواهرش گفت : منم روستا رو دوست دارم ولی برای امکانات باید بریم شهر ... منم باید ادامه تحصیل بدم ، پرسیدم چقدر خوندی ؟ ... گفت : لیسانس علوم اجتماعی ام !! ...... خواهرم هم لیسانس ادبیاته ...اینم قرار بود دانشگاه قبول بشه که نشد ! ...... گفتم توکل به خدا شاید خوب شد ، گفت : دکتر گفت باید بره گفتار درمانی ، می خوام کلاس بزارمش ، کلاس شطرنج ! .....
صدای در اومد ، شوهرم اومده بود ..... گفت اگه مزاحم نیستم بیام ....به زهرا گفتم شوهرم اومده دیدنت ، بیاد تو ؟ !! ....خندید ..... اونو که دید گل از گلش شکفته شد ....با پاش مثلا به من لگد زد که یعنی تو برو !! .... همون «نو که اومد به بازار...» .. کمی موند دید زهرا خیلی ذوق کرده و ممکنه نخش رو پاره کنه با این همه ورجه وورجه ، رفت .... خواهر شوهرم بعدش اومد ..... زهرا بهش گفت : (با اشاره ) به لبات روژ زدی ؟ گفت : نه خودش این رنگیه ..... حواسش به همه چیز بود .... از خواهرش شماره اش رو خواستم بگیرم که زهرا شماره موبایل خودش رو با انگشتاش بهم داد ..... 0937 ، به یه شماره مونده به آخرش که رسید خواهرش فکرکرد داره اشتباه می کنه ، وقتی شماره رو تکرار کرد پیش خودش ، معلوم شد زهرا درست می گفته ، زهرا با اشاره گفت این حواسش پرته !! ......
خواهر شوهرم گفت ، بهش کاغذ و قلم بدین که بنویسه ، خواهرش گفت : می نویسه ، وایت برد داره ، کامپیوتر داره ،باهاش شطرنج بازی می کنه و می بره .....همه چی براش فراهم کردیم ! ....
شماره اش رو گرفتم ..... فردا صبح ساعت7.5  با بچه ها برای شفای اون و همه ی مریضها دعا می کنیم و امن یجیب می خونیم ...... قرار شد همون موقع بهش زنگ بزنم ..... شما هم با ما همصدا بشین و 5 ختم امن یجیب بگیرین به نیت شفای تمام مریضها ..........
التماس دعا



بازم از زهرا براتون خواهم گفت اگه زنده بودم و دیدمش ........



  • خانم معلم

شهادت ششمین اختر تابناک امامت و ولایت بر شیعیان تسلیت باد

خانم معلم | چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۸۸، ۰۱:۴۱ ق.ظ | ۱ نظر


«لعنت بر تو ای زبان نفرین شده من! ای کاش لال شده بودم و هرگز آن حرف نابجا را در پیشگاه امام صادق بر زبان نمی آوردم اما آیا همه گناه ها بر گردن زبان من است؟ نه. بی شک زبان وسیله ای برای بیان افکار، عواطف و احساسات انسان است. نعمت بزرگی است که باید همیشه در مهار عقل باشد. پس چه طور شد که من برای لحظه ای از خود بی خود شدم و مستی قدرت و ثروت باعث شد تا گرفتار چنین عذاب دردناکی شوم. عذابی که چون سوهان، روح مرا می تراشد و به یاد آوردن آن چون پتکی سنگین مغز مرا در هم می کوبد.» مرد بازرگان سال ها بود که در خلوت و انزوای غم انگیز خویش این کلمات را با خود زمزمه می کرد و گاه چون دیوانگان، گریبان خویش را در تنهایی می گرفت و برای لحظه ای غفلت که او را به چنین سرنوشت دردناکی دچار کرده بود بر خود و بر زبان خود لعنت می فرستاد. او چه بسیار شب ها که تا سپیده صبح به خاطر همین لغزش با چشمانی اشکبار و دلی اندوهگین به درگاه خدا تضرع و استغاثه کرده بود تا او را مورد عفو و بخشایش خویش قرار دهد و از خطای بزرگ او درگذرد.

بازرگان در شهر مدینه مرد خوشنامی بود. او همه آن چیزهایی را که آرزو داشت به دست آورده بود و در تجارتخانه و املاک او کارگران بسیاری برایش کار می کردند و در سایه همین کار و تلاش بی وقفه بود که روز به روز بر شهرت و ثروت مرد بازرگان افزوده می شد و او که در جستجوی یافتن موقعیت اجتماعی بالاتری بود، می کوشید تا با نزدیک شدن به شخصیت های مطرح و محبوب روزگار خویش، احترام جامعه را نسبت به خود جلب نماید و اعتبار خود را افزایش دهد و در این راه تا حد بسیار زیادی هم موفق شده بود. او می دانست که نه تنها در مدینه، بلکه در تمام جهان اسلام هیچ شخصیتی محبوب تر و مورد احترام تر از جعفربن محمد (ع) وجود ندارد. آوازه زهد و تقوا و علم و معرفت آن حضرت در تمام آفاق پیچیده بود و هر روز از اطراف و اکناف جهان برای زیارتش به مدینه می آمدند، تا روح عطش زده خود را در کنار این دریای بی کران که کلامش عطر آسمانی داشت و سیمایش چون سیمای پیامبر بزرگوار اسلام بود، سیراب سازند.
بازرگان می دانست که هیچ کس دستگاه خلافت را به رسمیت نمی شناسد و تمامی مردم در دل خویش هیچ کس را به اندازه جعفر بن محمد (ع) برای رهبری جامعه قبول ندارند، و نیز می دانست که بی اعتنایی آن حضرت برخاسته از شخصیت الهی و منش والای ایشان است. پس از هر فرصتی که پیش می آمد برای تقرب سود می جست. زیرا دریافته بود که در نظر مردم، همراهان و معاشران آن حضرت اشخاص محترم و مورد اعتمادی محسوب می شوند.
بازرگان اگرچه در آغاز، هدفی جز این نداشت اما هر چه می گذشت بیشتر به امام دل می بست و شیفته اخلاق، ادب و فضایل بی شمار او می شد. دیگر حتی کمتر به تجارتخانه و املاکش سرکشی می کرد و از هر لحظه ای برای حضور در محضر آن حضرت استفاده می کرد. او مجذوب مردی شده بود که پدرانش همه از اسوه های ایمان و اعتقاد بودند و ایستادگی آنان در راه شرف و آزادگی تا پای جان، بر هیچ کس پوشیده نبود.
در ابتدا، بازرگان در گوشه ای می نشست و در سکوت به سخنان آن حضرت گوش فرا می داد و از ترس آنکه خطایی مرتکب نشود، لب از لب نمی گشود و به سلام و درودی اکتفا می کرد. ولی رفته رفته جرأتی پیدا کرد و پرسش های خود را با امام در میان گذاشت و پاسخ شنید و با معرفی خود از امام تقاضا کرد تا اجازه دهد او نیز چون دیگران در جلسات درس و بحث حضور داشته باشد و در شمار ملازمان و اصحاب آن حضرت درآید. بازرگان که از این سعادت خرسند بود، از هیچ تلاشی برای جلب نظر امام فروگذار نمی کرد و با خود می اندیشید که علاوه بر تأمین دنیای خود، آخرتش را نیز تضمین کرده است. به لطف همنشینی با آن حضرت، محبوبیت و احترام او در نزد خانواده اش دو صد چندان شده بود. در شهر نیز او را مردی معتمد و امین به شمار می آوردند و به همین اعتبار، هیچ تجارتخانه ای رونق تجارتخانه او را نداشت. حتی کارگرها هم دوست داشتند که کارفرمایی چون او داشته باشند و برای کار به او مراجعه می کردند. همه چیز به خوبی می گذشت و بازرگان، خود را از سعادتمند ترین انسان ها می دانست تا اینکه روزی متوجه شد که امام صادق (ع) قصد حضور در بازار را دارد. سراسیمه خود را به آن حضرت رساند و اجازه شرف حضور خواست. امام با خوشرویی او را پذیرفت و درخواستش را قبول کرد. به همراه غلامش به دنبال امام روان شدند.
بازار پر بود از همهمه کاسب هایی که هر یک کوشش می کردند با سر و صدا و تبلیغ اجناس شان رغبت مشتریان را برای خرید از آنان بیشتر کنند. در هر گوشه ای فروشندگان مشغول فروش یا مرتب کردن کالاهای خود بودند و چون چشمشان به امام می افتاد، سکوت می کردند و با سلام و احترام از آن حضرت درخواست می کردند تا از آنان خرید کنند. امام با لبخند و گشاده رویی، سلام آنان را پاسخ می گفت و با حوصله به حرف هایشان گوش فرا می داد و به آرامی از کنار بساط شان می گذشت. فروشندگان از دیدار امام خشنود بودند و حضور ایشان را به فال نیک گرفته و به یکدیگر نوید می دادند که به برکت حضور امام، روزی آنان امروز بیشتر خواهد بود.
اجناس متنوع و زیبای بازار، بی اختیار هر بیننده ای را وادار به توقف و تماشا می کرد و غلام که با علاقه بر سر هر بساطی می ایستاد و با حسرت به اجناس نگاه می کرد، دیگر حواسش نبود که عقب نماند. مرد بازرگان هنگامی که غیبت غلام را احساس کرد به خشم آمد و چند بار با صدای بلند او را صدا زد. غلام که غرق در رؤیاهای حسرت آلود و لذت تماشا بود صدای بازرگان را نمی شنید، تا اینکه رو برگرداند و هنگامی که چهره عصبی بازرگان را دید با عجله خود را به او رساند. اما بازرگان که عصبانیت تمام وجود او را فرا گرفته بود فریاد کشید:
- مادر... کجا بودی؟!
غلام چشم از صورت بازرگان برداشت و لحظه ای به صورت امام نگاه کرد و بی هیچ پاسخی، شرمگین سر به زیر انداخت.
ناگهان صدای امام صادق (ع)، سکوت را شکست:
- سبحان الله. چرا به مادرش دشنام دادی؟ من خیال می کردم که تو مردی پارسا و خویشتنداری و می توانی بر نفس خود چیره شوی. اما امروز بر من آشکار شد که تو از تقوا به دوری و اراده ای بر اعمال خود نداری. پس دیگر از من جدا شو و هرگز همراه من مباش.
بازرگان و غلام هر دو به چهره امام نگریستند. چهره امام که تا لحظه ای قبل چون خورشید می درخشید در هاله ای از اندوه و ناراحتی بود و دیگر از آن لبخند زیبا و دلنشین که همواره بر لبانش بود اثری نبود. بازرگان بی اختیار به یاد جلسات اخلاق امام افتاد و به یاد آورد که امام بارها و بارها در باره پرهیز از ناسزاگویی سخن گفته و خاطر نشان کرده بود که چنین گناهانی محرومیت از رزق را در پی خواهد داشت. عرق سردی بر پیشانی بازرگان نشست. گویی بین زمین و آسمان معلق بود و زندگی برای او به پایان رسیده بود. از شدت شرمساری توان نگاه کردن به چشم های امام را نداشت و در دل، خود را سرزنش می کرد که چه طور به خود این جسارت را داده است که در حضور پاک ترین انسان روزگار خود، چنین جمله زشتی را بر زبان بیاورد؟ ناگاه نیرویی در درون او به صدا درآمد: «آیا این خدمتکار پست، ارزش دفاع را دارد؟ آیا این غلام زرخرید لیاقت آن را دارد که با او به ادب و خوشرویی سخن گفته شود؟ آیا...»
بازرگان با خود فکر کرد که باید از ناسزایی که گفته دفاع کند و ناگریز گستاخانه لب گشود:
- «یابن رسول الله! این غلام از اهالی سند است و مادرش هم اهل سند است و مسلمان نیست!»
امام که از استدلال گستاخانه بازرگان به خشم آمده بود به بازرگان فرمود:
- «آیا می دانی که غیر مسلمان نیز آدابی در ازدواج دارد که نمی شود او را حرامزاده نامید و به او توهین کرد؟»
بازرگان سر به زیر افکند. احساس کرد که زانوانش می لرزد و تحمل وزن او را که در زیر بار سنگینی از خجالت در حال مچاله شدن بود، ندارد. او هرگز به یاد نداشت که امام، شخصی را مورد دشنام و اهانت قرار دهد و یا با کسی به تحقیر رفتار نماید و او را کوچک و ناچیز بشمارد. به یاد آورد روزی را که کسی در باره کمترین مرتبه کفر از آن حضرت سؤال کرد و امام در پاسخ گفت: «کبر، نازل ترین مرحله کفر است و کبر یعنی که آدمی دیگران را با دیده پستی و حقارت نگاه کند و حق را خوار و ناچیز ببیند.»
بازرگان دیگر سخنی برای گفتن نداشت و می ترسید که هر حرف دیگری که برای توجیه خطایش بزند، کار او را دشوار تر کند و بر سنگینی بار گناه او بیفزاید. صدای غم آلود و با صلابت امام صادق (ع) بار دیگر سکوت را شکست:
- «توبه کن و دیگر همراه من مباش.»
بازرگان با خود فکر کرد که باید از امام عذرخواهی کند، دستش را ببوسد، به پایش بیفتد و... اما دیگر دیر شده بود و امام به سرعت در حال دور شدن بود. بازرگان گرچه از غلام خود عذرخواهی کرد و حلالیت طلبید، اما دیگر هیچ گاه نتوانست سعادت همراهی آن حضرت را داشته باشد. تنها همراهان او شرمساری و حسرت بودند که تا واپسین دم حیات، لحظه ای از او جدا نشدند.

منبع : سایت مقام معظم رهبری
  • خانم معلم

هر چی می خوام هیچی نگم ، نمی زاره که ....

خانم معلم | سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۸۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ | ۲ نظر



در برنامه ی تلویزیونی که جناب ا. ن در ارتباط با طرح هدفمند کردن رایانه ها با دو دکتر اقتصاد دان و جامعه شناس داشتند و من انتهای برنامه را دیدم ( و خیلی خوشحالم که فقط رسیدم همان مقدار را ببینم تا بیشتر حرص نخورم !) جناب ا. ن فرمودند :  البته من به شما عرض کنم ما در ایران بیش از اینکه به جامعه شناسی نیاز داشته باشیم به مردم شناسی نیاز داریم؛ نه اینکه جامعه شناسی لازم نداریم، نیاز است اما نباید در دانشکده علوم اجتماعی ما بخش مردم شناسی تضعیف شود. وی گفت: مردم شناسی بسیار مهم است؛ ما یک روح جمعی داریم و یک رفتار فردی که باهم تناسب‌هایی دارند
 !منکه جامعه شناسی نخوانده ام میدانم ، مردم شناسی شاخه ای از جامعه شناسی است ، ایشان چگونه نمی دانند
 در انتها حال به شوخی بود یا نه هم فرمودند : مهندسی مادر همه ی علوم است بالاخره نفهمیدیم علوم انسانی مادر علوم است یا علوم فنی ؟ !!! ....... یک جلسه ای ایشان بگذارند و در این باره برای ما بیسوادان هم صحبتی بفرمایند بد نیست

  • خانم معلم

وقتی قلب از چشمها می چکد

خانم معلم | سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۸۸، ۱۲:۰۵ ق.ظ | ۳ نظر


یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.
دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.
داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.
کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!!!!!!!!!!!! !!!

  • خانم معلم

خورشید را باور داریم

خانم معلم | دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۸۸، ۰۵:۰۷ ب.ظ | ۲ نظر


















خورشید را باور داریم، حتی اگر نتابد.
به عشق ایمان داریم، حتی اگر آن را حس نکنیم.
به خدا ایمان داریم، حتی اگر سکوت کرده باشد.
  • خانم معلم

معنای گذشت

خانم معلم | يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۸۸، ۱۱:۴۴ ب.ظ | ۰ نظر


شنبه ی گذشته بود .... طبقه ی دوم مدرسه در حال ارشادات یکی از فرزندان این مرز و بوم بودم که همکارم اومد با چشم گریون و صدام کرد . دیدم اوضاع مناسب نیست ، بحث رو کنار گذاشتم و رفتم پایین ، گفتم چی شده ؟ ... گفت برادر خانم امیری فوت کرده !! .... خانم امیری معاون پرورشی مدرسه و یکی از دوست داشتنی ترین همکارایی که همه بهش علاقه دارند و من شاید بیشتر و او نیز متقابلا !! ، از این جهت سریع منو صدا کردن که کنارش باشم .... رفتم دیدم تو خودش داره و گریه می کنه ، گفتم کدوم برادرت ؟ .... پر از سوال بودم و نمیدونستم چی شده پرسیدم چیزیش بود ؟ .... تازه فهمیدم که برادرش بیمارستان بوده و مشکوک به هپاتیت ، و ایشون چون نمی خواستن ما ناراحت بشیم یک کلمه از این مسئله به ما نگفته بودن !!! ..... جمعه  ملاقاتش رفته بودن و خوب بوده یکدفعه صبح شنبه ایست قلبی میکنه و جوون 35 ساله از دنیا میره !!!!

راهی اش کردیم رفت بیمارستان ، مرتب در حال تماس بودم که اگه بنا بر تشییع باشه برم بهشت زهرا ......گفت تحویل گرفتیم و داریم میریم بهشت زهرا ..... با امدن یکی از مسئولین اداره و موندنش تا ظهر ، رفتنم به بهشت زهرا خود بخود ملقی شد ، زنگ زدم گفت نه نمی خواد بیایین دفنش کردیم !!!
شب تماس گرفتم جهت اطلاع از مراسم ...... فکر نمیکنم هیچ کس بتونه باور کنه ، گفت : مراسم نمی گیریم چون ...... و گریه اش گرفت و گفت بهم که چرا !!! ...... فرداش اومد مدرسه !!! ...... شروع کرد توی بغلم گریه کردن که برادرم خیلی مظلوم به خاک رفت  .....
گفت به علت عروسی دختر خاله اش که آخر هفته است و به خاطر فوت مادر بزرگ داماد تقریبا دو سال عقد کرده بودن ، پدر و مادرش تصمیم گرفتن به هیچ کس نگن !!! تا مراسم به خوبی برگزار بشه ...... فقط خواهر و برادرها در مراسم تدفین حضور پیدا کردن و هیچ مراسمی برگزار نکردن و حتی به همسایه ها هم چیزی نگفتن و از زدن پارچه مشکی و پوشیدن لباس مشکی هم خودداری کرده بودن ......... اون روز به مادر شوهرش که خونه شون بود و ناراحتی قلبی داره و به خانواده ی داماد نزدیک بود هم چیزی نگفت !!! .......و همین طور به شوهرش که جانبازه هم چیزی نگفت !!! ......از بهشت زهرا یکراست رفت خونه ی خودش و انگار نه انگار !!! ...... کسی که خودش ناراحتی قلبی و کلیوی داره با این بار مصیبت ، فقط موندم چه جوری تحمل کرد ..... شب که بهش زنگ زده بودم می گفت فقط منتظرم شب بشه تا همه بخوابند و برم برای خودم گریه کنم ....... برای این همه مظلومیتش دلم می سوخت و نمی تونستم کاری بکنم .........
اصلا برامون قابل باور نبود ....برای هیچکس .... مگه میشه آدم عزیزش رو ، اونم جوونی به این سن رو از دست بده و آرووم بگیره !!! ...... گفتم مواظب پدر ومادرت باش ، اونا غمی رو در دل دارن که قابل تحمل نیست ........ولی او حتی از پدر ومادرش هم دور بود .....
فشار مادرش رفت روی 22 ولی گریه نکرد ....... باور نمی کرد که پسرش رو از دست داده ...... پدرش گریه میکرد ولی جد کرده بود پسرم که رفته ، جشن مردم رو خراب نکنید !!! ........ شوهرش بعد از رفتن مادرش مطلع شد !!! ..... اون هم مونده بود با این خانواده باید چکار کرد !
نمیدونم تونستم برسونم این همه گذشت رو یا نه ؟ ...... فقط میدونم یک هفته تحمل کردن ...... شب عروسی ، به خاله اش اطلاع دادن برادرمون تصادف کرده و توی خونه !! بستریه و نمی تونیم توی مراسم شرکت کنیم و خاله اش دیروز وقتی برای عیادت رفته متوجه قضیه شده ........ و تازه اول ماجراست .......
اولین مراسم رو براش شنبه توی نماز خونه ی مدرسه گرفتیم و احتمالا دومین مراسمش میمونه برای چهلمش .....
گذشت رو این خانواده معنا کردند ، خدا ازشون راضی باشه ، خرج مراسم رو گذاشتن برای خیریه کهریزک و برای خودشون و پسرشون آخرت رو خریدن ........روحش شاد .

  • خانم معلم

رازخلقت

خانم معلم | يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۸۸، ۰۹:۵۹ ب.ظ | ۲ نظر





خیلی دیر است
 که
در قیامت بفهمیم
 برای چه
آفریده شده ایم .

«دکتر محمد رضا سنگری»
  • خانم معلم

خودتان قضاوت کنید

خانم معلم | يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۸۸، ۱۲:۴۲ ق.ظ | ۱ نظر
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"


مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"







  • خانم معلم

عدم خروج فاطمه معتمد آریا و میرتهماسب

خانم معلم | جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۸۸، ۱۱:۲۶ ب.ظ | ۰ نظر
تابناک : مجتبی میرتهماسب و فاطمه معتمدآریا در آخرین لحظات از همراهی سینماگران ایرانی اعزامی به آمریکا برای شرکت در برنامه "از نزدیک و شخصی" بازماندند.

نمی دانم سیاست های غلط نیروی انتظامی تا کی ادامه خواهد داشت .....خبر دعوت از این سینما گران که الان هفته ای است که در تمامی سایتها و روزنامه ها و حتی صدا و سیما پخش شده است .... نمی توانستند زودتربه آنها بگوید که شما ممنوع الخروج هستید ؟ ....باید بگذارد دم در هواپیما بیخ خرشان را بگیرد که حق خروج ندارید؟ ...که چه ؟ ....که هیاهو درست کنند که موج سبزی بودند و نگذاشتند که بروند ؟ ...حتی اگر نباشند هم با این اقدامات  ، همه مخالف می شوند .....چرا علت عدم خروجشان را عنوان نکردند ؟ ...چرا شفاف سازی نمی کنند ؟ چرا دست از این ندانم کاری هایشان بر نمی دارند ؟ چرا شعله مخالفین را شعله ورتر می سازند ؟ چرا می خواهند این انقلاب را خراب کنند ؟چرا ؟ !!!.....
  • خانم معلم