در پشیمانی چراغ معرفت روشن تر است ...
بسم الله النور
در دلش آشوبی بپا بود همینطور که داشت با خودش حرف میزد از عرض خیابان گذشت ، ترمز ماشین پشتی متوجه اش کرد که کجاست ،با عجله به وسط بلوار میان دو لاین خیابان پرید فریاد زد : لعنتی ...
با خودش گفت : " تقصیر اون چیه من حواسم جمع نیست . ". از خیابان که گذشت، گوشی موبایلش را در آورد هیچ میس کالی و پیامکی نبود . نزدیک خانه که رسید ، اطراف خیابان را با دقت نگاه کرد بلکه شاید ماشین او را ببیند ، شاید دم خانه آمده باشد اما نه ، هیچ اثری از ماشینش هم نبود . وارد خانه که شد یکراست سراغ تلفن رفت . هیچ میس کالی نبود .
دوباره افکار مثل طوفان به مغزش هجوم آوردند . همه چیز فریم به فریم از نظرش گذشت . از اولین روز آشنایی شان . از کامپیوتر لعنتی که خراب شده بود و می بایست تعمیرش میکرد . از اینکه علی را در تعمیر گاه دیده بود و متوجه توانمندیش در بکار گیری نرم افزار ها شده بود . شماره همدیگر را گرفتند و بعد از آن دو دوست نیمه حقیقی نیمه مجازی شده بودند . همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه او دچار دردسری عجیب شد . باید بدهی کلانی را پرداخت می کرد و نیاز به وامی اساسی داشت . سند خانه لازم بود و کسی را نداشت تا ضامنش شود . در این مدت با هم چند باری بیرون رفته بودند . خانواده های هم را شناخته بودند و دیگر این دوستی به دوستی حقیقی تبدیل شده بود دیگر وقتی می گفت علی ، همه میدانستند از چه کسی صحبت می کند . بدون تردید به علی پیشنهاد کرد از سند خانه اش استفاده کند . علی نپذیرفته بود . با اصرار او علی پذیرفت . قرار بود سند خانه در قبال پولی که به علی پرداخت می شود گرو بماند . روز موعود به دفتر خانه رفتند . خانه به اسم همسرش بود . با همسرش صحبت کرده بود و او نیز راضی بود . علی در قبال پول به وام دهنده ، دو برابر مبلغ نزدیک به یک میلیارد ، چک داد . در دفتر خانه همه چیزآماده ی امضا بود که وقتی متن را خواند متوجه شد وام دهنده در قبال پول ، خانه را از او گرفته و او در حقیقت مستاجرش محسوب می شود . همان جا بلند شد و گفت بنا نبود چنین چیزی اتفاق بیفتد . زیر همه چیز زد . علی گفت که او هم نمی دانسته و الان متوجه شده است . چک های علی را گرفته بودند و یا باید خانه را گرو میگذاشت یا چک هایش را به اجرا می گذاشتند . علی ، اعلام مفقود شدن چک هایش را می کند و مشکل دیگری به مشکل هایش اضافه و مشکل بدهی همچنان باقی بود . علی ترجیح داد با یک بانک صحبت کند ، چند روز بعد برای گرفتن وام از بانک راهی دفتر خانه ی دیگری شدند . وقتی همسرش خواست امضا کند متوجه شد وام به نام فرد دیگری است . پرسید: " جریان چیه ؟" ، گفت : " وام بانک مبلغ بالایی است که وام گیرنده بین سه نفر تقسیم کرده است !! ". چاره ای نبود دیگر اینجا نمی توانست زیرش بزند . امضا کرده بود و حالا خانه اش در گرو بانک رفته و هیچ مدرکی هم نداشت که چنین وامی را برای علی گرفته است . علی رفته بود و پیدایش نبود . هر چه زنگ میزد خبری از علی نبود . سند خانه اش در دست واسطه بود . همسرش در دلش آشوب بپا کرده بود که اگر علی زیرش بزند چه ؟! و او مثل پلاستیک فریزیری مصرف شده ای در هوا معلق بود .
از علی انتظار نداشت چند روز بی خبر رهایش کند . کلافه داخل خانه از اتاقی به اتاق دیگر میرفت . اگر قسط هایش را پرداخت نکند چه کند ؟! ، اگر خدا ی نکرده طوریش بشود چه کسی خبر دارد که او برایش چه کرده ، چگونه خانواده ی علی را مجاب کند این پول را برای علی گرفته و خودش بدهکار نیست ، جواب همسرش را چه بدهد . دیگر طاقت نیاورد . گوشی را برداشت و به خانه ی علی زنگ زد . همسرش با خوشرویی گوشی را برداشت . با ناراحتی سراغ علی را گرفت . خانمش گفت نیست برای انجام کار ِ برادرش بیرون رفته وعلت این بی تابی را جویا شد . او هم که طاقتش طاق شده بود همه چیز را مطرح کرد . همسرش فقط گفت : شرمنده ام ! می گویم با شما تماس بگیرد . نیم ساعت که گذشت ، صدای زنگ خانه امد . علی را از چشمی آیفون دید . حتی نمیخواست با او حرف بزند . در را باز کرد . علی شرمنده روبرویش ایستاده بود . گفت : "چی شده ؟ !" . نگاهش کرد و گفت : مرد حسابی رفتی که سندم را بیاوری ، رفتی که خبری بدهی . کجایی؟! سه روز پیش گفتی به دفتر برسم تماس میگیرم ، هنوز به دفترت نرسیده ای ؟!! علی شرمگین نگاهش کرد . گفت : حق داری ولی درگیر چک هایم بودم . الان هم نه اینکه فکر کنی با تماس خانمم اینجا آمده ام بخدا در مسیر خانه ا ت بودم تا برایت همه چیز را توضیح دهم .کارم به درگیری رسید تا توانستم چک ها را بگیرم . دست کرد در جیب پیراهنش و چک ها را نشانش داد. گفت : سندت را تا فردا برایت می آورم . بخدا بی معرفت هستم اما نه انقدر که تو فکر کردی . به چشمهای علی نگاه کرد . چشم های مهربانش دروغ نمی گفت . بی خود نگران شده بود . گرچه هنوز هیچ مدرکی بابت پولی که علی گرفته بود نداشت اما نمیدانست چرا همه چیز را فراموش کرده بود . علی را بخشیده بود . علی رویش را بوسید و رفت .
کنار ِ در مبهوت به ناکجا نگاه می کرد . شاید به درونش . شاید به خودش . شاید به زندگی اش . و شاید به خدا ...
خدایا ،
من ِ بنده با یک عذر خواهی ساده که از ته دل بر آمده بود از بنده ای دیگر گذشتم . تو که به کرامت شهره ای چگونه از درت می رانی ام ؟! ...
دستم را بگیر ، آبرویم را نبر ، بر میگردم به سوی ات ...خواهی دید ، بی معرفت نیستم ، بر میگردم تحملم کن و ببخش ...
آقا جان ،
انتظار را مزه کرده ام . دانستم حال انتظارحال ِ
خواستن و تمنای دیدن است . حال جستجو و سر در گمی است ، حال ِ تشویش و
درماندگی است ، تشنه ی دیدار برای دریافت آگاهی است ، جستجوی چشم است در پی
کوچکترین نشانه ای ، آرزومندی دل است در یافتن آرامش و ماوایی ...
حالم خراب ، چشمانم سرگردان و دلم بیتاب است . بیا و دست کودک دلم را بگیر تا گرمی دستانت آرامش دل ِ بیقرارم شود و مرا با خودت به خانه ی امن امید ببر . همان جا که دوست دارانت را پناه بخشیده ای ...
شب قدر است ... دست هایمان را به دعا بر میداریم و ناله سر میدهیم و از خدا می خواهیم که :
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ
ساعَةٍ وَلِیّاً
وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ
أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلاً.
- ۵ نظر
- ۲۷ تیر ۹۳ ، ۱۸:۰۴