انگار جنس کلمات از آهن بود ، از سنگ بود ، شکل نمی گرفت، خم نمی شد ، می شکست ..... نمی شد با انها بازی کرد ..... چیده نمی شدند تا بتوانی با آنها بگویی انچه را در دلت مانده است ...... کاش جنس کلمات از پر بود سبک مثل باد ، کاش مثل موم بود منعطف ، کاش مثل پسر بچه ی شیطانی بود که توی گذرنامه دیده بودمش ..... با ان لباس هوانیروز که نمیدانست مربوط به چه نیروی است و وقتی پرسید م چرا پوتین نداری ، با تعجب به دمپایی هاش نگاهی کرد و گفت مگه باید پوتین بپوشم ؟ !!! کاش قلب آینه ای میشد و کلمات را بی کم و کاست منعکس می کرد...... دیگر حرفی نبود که بخواهی بگویی و هزاران درد را فریاد کنی و مصلحت ها نگذارند ....... آینه خود همه چیز را می نمایاند .... همانطور که هست ... کاش می شد از این هزار توی مغز ، خاطرات را بیرون کشید وسوا کرد ....... خوبها یک طرف ، بدها یک طرف ....... چرا همیشه باید خوبها و بدها با هم باشند ؟ !!! ........ چرا فقط کودکانند که می توانند بدها و خوبها را از هم جدا کنند ؟ ....... کاش میشد قلب را باز کرد ، تکه تکه کرد و چون ابراهیم (ع) هر کدام را بر کوهی نهاد اما دیگر سراغشان نرفت تا حداقل خوراک حیوانات گردند و نفعی برسانند ........ کاش میشد بر روی کلمات سوار شد و رفت به انجا که هیچکس نباشد و تو باشی به همراه مهر، محبت ، عشق ، وفا ، آرامش ، ایمان و خدا ........ کاش دلت انبار کلمات نبود تا هر وقت دهانت باز میشد ، بی اختیار خارج شوند آن هم زمانی که از قلبت گذشته اند و رنگ و بوی آن گرفته اند و چه می گویند جز انچه که قلب می گوید !!!! ...... کاش کلمات پروانه می شدند و پر می زدند و گرد شمع وجود یار می چرخیدند و می سوختند تا یار بداند این پروانه است که دل سوخته ی اوست ....... کاش از کلمات فقط عشق باقی می ماند تا همه عاشق باشند که عاشق ، عاشق است و دیگر هیچ .......29/3/87
- ۱ نظر
- ۳۰ خرداد ۸۷ ، ۱۱:۳۸