دل نوشته :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۲۲ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

جنس کلمات

خانم معلم | پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۸۷، ۱۱:۳۸ ق.ظ | ۱ نظر
انگار جنس کلمات از آهن بود ، از سنگ بود ، شکل نمی گرفت، خم نمی شد ، می شکست ..... نمی شد با انها بازی کرد ..... چیده نمی شدند تا بتوانی با آنها بگویی انچه را در دلت مانده است ...... کاش جنس کلمات از پر بود سبک مثل باد ، کاش مثل موم بود منعطف ، کاش مثل پسر بچه ی شیطانی بود که توی گذرنامه دیده بودمش ..... با ان لباس هوانیروز که نمیدانست مربوط به چه نیروی است و وقتی پرسید م چرا پوتین نداری ، با تعجب به دمپایی هاش نگاهی کرد و گفت مگه باید پوتین بپوشم ؟ !!! کاش قلب آینه ای میشد و کلمات را بی کم و کاست منعکس می کرد...... دیگر حرفی نبود که بخواهی بگویی و هزاران درد را فریاد کنی و مصلحت ها نگذارند ....... آینه خود همه چیز را می نمایاند .... همانطور که هست ... کاش می شد از این هزار توی مغز ، خاطرات را بیرون کشید وسوا کرد ....... خوبها یک طرف ، بدها یک طرف ....... چرا همیشه باید خوبها و بدها با هم باشند ؟ !!! ........ چرا فقط کودکانند که می توانند بدها و خوبها را از هم جدا کنند ؟ ....... کاش میشد قلب را باز کرد ، تکه تکه کرد و چون ابراهیم (ع) هر کدام را بر کوهی نهاد اما دیگر سراغشان نرفت تا حداقل خوراک حیوانات گردند و نفعی برسانند ........ کاش میشد بر روی کلمات سوار شد و رفت به انجا که هیچکس نباشد و تو باشی به همراه مهر، محبت ، عشق ، وفا ، آرامش ، ایمان و خدا ........ کاش دلت انبار کلمات نبود تا هر وقت دهانت باز میشد ، بی اختیار خارج شوند آن هم زمانی که از قلبت گذشته اند و رنگ و بوی آن گرفته اند و چه می گویند جز انچه که قلب می گوید !!!! ...... کاش کلمات پروانه می شدند و پر می زدند و گرد شمع وجود یار می چرخیدند و می سوختند تا یار بداند این پروانه است که دل سوخته ی اوست ....... کاش از کلمات فقط عشق باقی می ماند تا همه عاشق باشند که عاشق ، عاشق است و دیگر هیچ .......29/3/87
  • خانم معلم

سلام بر سفر کرده ها ، سلام بر جا مانده ها

خانم معلم | شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۸۷، ۰۶:۵۷ ب.ظ | ۱ نظر
سلام به همه ی جوونهای خوب ایران که دلشون برای دینشون ، مملکتشون و برای هویتشون می لرزه .... این اولین پیامیه که می خوام ارسال کنم ..... وبلاگ محل خوبیه برای درد و دل کردن ..... اگه بتونی مخاطب خودت رو پیدا کنی ........ دلتنگی چیزیه که سراغ همه میاد ...... و همیشه هم برای برطرف کردنش به زمان نیاز داریم ....... امروز دلتنگم ..... حس تنها بودن باعث شد که اسمم رو بزارم« تنها » و برای تنها نبودن فریاد میزنم « تنها نزار منو » ..... یاد سفر جنوب بودم و داشتم عکسهای اون موقع رو نگاه می کردم ....... سالها در انتظار چنین روزی بودم که خدا قسمت کنه چیزهایی که دورادور از تلویزیون دیدم از نزدیک لمس کنم ..... همیشه کربلاها ی ایران برام مقدس بودن ، اگه از کربلا اسمی و یادی داریم ، توی ایران عملا و علنا دیدیم که چه کربلاها ، چه حسین و ابولفضل هایی بودن که بوجود اومدن ..... اینا رو که دیگه کاملا حس کردیم ... با خودم قرار گذاشته بودم تا جنوب نرم ، کربلا هم نرم ...... و فرصتی شد و خدا خواست و اسباب سفر مهیا شد و راهی شدیم ...... سفرجنوب را به همراه پنج تن از دانش اموزان و همکار خوبی از مدرسه شروع کردیم ..... قرار مدارها رو با بچه ها قبل از سفر توی مدرسه گذاشته بودم که چی بپوشین ، چی بیارین و چکار بکنین و نکنین !!! ...... شرط و شروطها گذاشته و قولها داده شده بود ..... اما از همون اولین دیدار توی ایستگاه قطار فهمیدم باید با چه موجوداتی سر کنم !!! ...... لوازم آرایش کامل همراهشون بود انگار قراره برن عروسی و شایدم قراره اونجا کسی رو پیدا کنن که به درد آخر و عاقبتشون بخوره !!! سعی کردم از همون اول به قول خودشون گیر ندم ! ..... بعد از سوار شدن و نشستن توی کوپه ، تازه دعوا سر جا شروع شد ... سریع هماهنگشون کردم و بعد از اینکه mp3 player هاشون رو گوش کردن و ایستگاهها رو رد کردیم و به بیابونها رسیدیم ، گفتم یه انگیزه از این سفر درشون ایجاد کنم تا کمی حال و هوای سفری رو بگیرن که باید با همه ی سفرها شون فرق داشته باشه ....... از تهران توی این فکر بودن که قراره چند روزی از درس و مدرسه راحت باشن و خیلی طبیعی بود که گوش ندن اما دلم می خواست دست خالی هم برنگردن و حداقل یه چیزهایی براشون مهم باشه ........ با یه سوال شروع کردم که ، به نظرتون چرا اسم این سفرها رو گذاشتن « راهیان نور » ؟ ..... شروع کردن به جواب دادن ، بد نبود یه جرقه هایی زده شد ولی سریع بی حوصله شدن و منم ترجیح دادم که ادامه ندم تا دلزده از سفر نشن ....... تا اهواز به کارهای خودشون مشغول بودن و هی رفتن و هی اومدن ........ تا رسیدیم اهواز بلافاصله رفتیم برای طلائیه ........ نمی خوام از حال و هوای اونجا ها بگم که اصلا قصدم این نیست که سفرنامه نوشته باشم ..... دلم سوخت ، دلم برای جوونهایی که جونشون رو گذاشتن کف دستشون و رفتن نسوخت ، دلم برای اونایی سوخت که جا موندن و دیدن اون چیزهایی که نباید می دیدن ........ بهشت زهرا که رفتین از قطعه 40 دیدن کنین ...... طرح جدید اونا ، سر وسامون دادن به وضعیت قرار گرفتن شهداست ....... همه ی قابهای آلومینیومی رو با عکسها و خاطره ها و نوشته ها ی کم رنگ شده از آفتاب شون رو که حال و هوای اونا رو داشت کندن و حالا می تونیم ازعکس چاپی شهدا روی شیشه در پارکی زیبا !!! دیدن و با صدای آب و دیدن عکسها روحمون رو تازه کنیم !!! نمیدونم تا حالا کتابهای رضا امیر خانی رو خوندین یا نه ؟ ...... نمیدونم چقدر با بچه های جبهه و جنگ آشنایین ...... نمیدونم اصلا براتون جنگ و شهادت معنی داره یا نه ؟ ..... خیلی از مفاهیم دوران من ، با مفاهیم بچه هایی که همراهم بودن تفاوت پیدا کرده ...... همزبونی با اینا خیلی هنر می خواد ، باید خیلی باهاشون یک دله بشی تا بتونی به قلبشون راه پیدا کنی تا بتونی تاثیر گذار باشی ..... از امیر خانی می گفتم ، آخرین کتابش « بیوتن» تلفیقی ازبچه های جبهه و بچه های اون ور آبه ...... اینا با هم یه مجموعه ای ساختن که نشون میده چه جوری میشه هویت یا شایدم اعتقاد ، تکیه گاهت بشه و نگه ات داره .... اونجا وقتی امیرخانی از قطعه ی شهدا میگه منو میبره به قطعه ی 44 شهدای بی مزار ........ جایی که فکر میکنم پاکترین نقطه ی دنیا باشه ..... جایی که هر بار مستاصل میشم ، میرم و میشینم و میبینم و اشک میریزم و خالی میشم و نفس میگیرم و بر می گردم توی این دنیایی که ناپاکی داره از سر وروش بالا میره ..... از بچه ها بگم و آرا بیرایی که برای رفتن به شلمچه !! داشتن ....حرصم در اومده بود ....اخه روژلب و روژ گونه صورتی رو برای کی میزدن ؟ !! ... به قول خودشون برای دل خودشون !!! چه جوابی باید می دادم ... چه جوری میتونستم توی این مدت کم بهشون بفهمونم که هر جایی شرایط خودش رو داره و نباید خلاف عمل کرد ...... گاهی به این نظمی که بهش معتقدم هم شک می کنم ..... کاش تنها نبودم ، کاش بود اونی که باید همیشه کنارم باشه ...... اگه بود کمکم بود ، همفکرم بود و تنها نبودم ....... شمایی که این پیام رو می خونین اگه از جنس جوونهای این بچه هایی بگین ما ، مایی که از قبل انقلاب بودیم و همه چیز دیدیم و الان هم هستیم و این چیزها رو می بینیم باید با این بچه ها چه کنیم ؟ ..... من مقصر جوونها مون رو نمیدونم ....... مقصر اونایی هستن که به منافعشون فکر کردن و نزاشتن جوونها بفهمن هویت دارن ، پشتوانه دارن و اونها رو خالی فرستادن وسط این دنیا ، این جوون هم سرگردون موند و چنگ زد به اولین طنابی که دم دستش بود و اونها طناب رو از جایی آورده بودن که جوون من بهش متعلق نیست .... و با اون رفت به جایی که بهش تعلق نداره و حالا چقدر باید نیرو مصرف کرد تا بتونیم برشون گردونیم ..... تازه خیلی ها هم خواستن اونا رو در بیارن خودشون هم گرفتار شدن و موندن ....... چه باید کرد ؟ ....... کاش میشد کاری کرد ...
  • خانم معلم