شناخت ....
خانم معلم |
يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۸۸، ۰۶:۳۲ ب.ظ |
۲ نظر
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد ودر راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
گفت همسرم در خانه سالمندان تحت مراقبت است. صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
- ۸۸/۰۷/۰۵
--
سلام
می دانید چیست؟
دلم حتی برای این گونه حرفهای لطیف تنگ شده ...
دلم برای ... نه از روی ضعف یا سستی یا خستگی..نه...من این خستگی ها و این روزهای داغ و درد را به خرفت بودن و کج فهمی و بد فهمی ترجیح می دهم
در این زمینه موافق معلمم شریعتی هستم.
یک چند
تحمل می باید کرد
تعقل
تعهد
توکل
تحمل
....
خدا بزرگ است...ان الله معنا