پاسداشت دفاع مقدس
خانم معلم |
پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۸۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ |
۱ نظر
بزرگداشت دفاع مقدس بهانه ای شد تا دوباره یه سری به کتاب بیوتن رضا امیر خانی بزنم ...... کتابی که با ارمیای جنگ میره به کشوری که از نوک پا تا فرق سرش با اون بیگانه است ولی اونجا هم سهراب کنارشه ........ از ارمیا و سهراب می گم ، اگه خوشتون اومد و خواستید کتاب رو بخونید .....
......... خشی مشغول صحبت بود که ناگهان صدای آژیر خطر سالن (فرودگاه جی اف کندی ) بلند شد . صدایی زیر ودهشتناک . مردم چمدان هایشان را روی زمین گذاشتند و اول از همه منبع صدا را جستجو کردند . چند ثانیه ای نگذشته بود که از هجوم پلیس ها به سمت گیت ورودز متوجه شدند که هر خبری هست ، آن جاست ........
. . ارمیا یعنی همین بابایی که دست کم صد پلیس کنار گیت دوره اش کرده اند یک آدم نه خیلی معمولی با موهای مجعد و ریش های بلند ، جوری که هر جوری که لباس بپوشد – ولو شلوار کوتاه – و هر جایی که برود – ولو فرودگاه جی .اف. کی – عبدا...بودنش تابلو است .
البته تورات عهد عتیق بر این باور است که ارمیا یعنی ارمیای نبی . در کتاب ارمیای نبی او را فرزند حلقیا می نامند .......عهد عتیق ، خطاب به او می نویسد : بدان که ترا امروز بر امت ها و ممالک مبعوث کردم تا از ریشه بر کنی و منهدم سازی و هلاک کنی و خراب نمایی و بنا کنی و غرس نمایی.... و ارمیا زیر لب می گوید : آخر چه جوری ؟
.
. پلیس ها دور گیت را گرفته بودند . به ارمیا می گفتند که دستش را روی سرش بگذارد . زنی سیاه پوست که مثل بقیه یونیفرم سورمه ای پوشیده بود ، دستگاه آشکار ساز را به ستون فقرات ارمیا نزدیک کرد . چراغ دست گاه روشن شد و بوق زد . پلیس ها مراقب هر حرکت ارمیا بودند که یک هو صدای فریاد آرمیتا بلند شد :
- ارمیا !
تا ارمیتا را دید ، همان جور که دستش روی سرش بود ، به فارسی گفت :
- با این استقبال گرمتان .... بابا ! به این لا مذهب ها حالی کن که ترکش یعنی چی ... من با این انگلیسی الکن م زوارم در رفت از بس به این ها گفتم متالیک بن ... حالی شان نمی شود ، آرمیتا ....
آرمیتا جلو رفت و از فرمان ده پلیس ها اجازه گرفت و برای ش آن قدر از جنگ و بمب خوشه ای و خمسه خمسه و تراشه های فلزی که در بدن باقی می ماند ، صحبت کرد که عاقبت فرمان ده خسته شد ، شاید هم مجاب شد که صدایی که از دستگاه آشکار ساز بیرون می آید ، چیزخطرناکی را آشکار نمی کند .....
. . می خواهم به پلیس ها حالی کنم که توی کمرم ترکش است .ترکش خمسه – خمسه . توی مملکتی که اخرین جمگ ش جنگ های داخلی عهد بوق بوده است ، اصالتا خیال نمی کنم لغتی معادل جبهه وجود داشته باشد ، چه رسد به ترکش خمسه – خمسه!
خمسه خمسه را سهراب انداخت تو دهن بچه ها . ترکش کمر من مال اواخر جنگ است . از همین نخود چی های مین والمری که هزار تا هزار تا خیرات می کردند . بچه های آخر جنگ هیچ کدام خمسه خمسه را نمی شناسند . اصلا خمسه خمسه مال زمان ما نبود . مال اول جنگ بود . هیچ وقت ندیده بودیمش ، خمسه خمسه مال اهالی ژ- ث بود که با پوکه ی تولید 2536 شلیک می کردند . مال السابقون السابقون . مثل سهراب . من و بچه های گردان اهل کلانشینکف بودیم . فقط از زبان سهراب بود که راجع به خمسه خمسه چیزکی شنیده بودیم ، چیزی شبیه به کاتیوشا که پنج تا پنج تا موشک صادر می فرمود . نمی دانم چرا ؟ اما عشقش بود که ترکش کمر مرا از خمسه خمسه بداند . شاید هم می خواست برای من سابقه ای بتراشد که از السابقون السابقون بشوم . به خیالش آن دنیا هم شهر هرت است !
سهراب ، یک جورهایی مراد و مرشد من بود . چرا ؟ نمی دانم ، شاید به خاطر این که از بچه های گردان لات ها بود . تمام جنگ حتا یک لحظه هم کلاه آهنی سرش نکرد . حتا یک بار هم لباس و شلوار فرم برزنتی نپوشید . عشق ش کلاه بافتنی بود . خودش می گفت کلاه پدرسوختگی . یونیفرم ش هم گرم کن ورزشی بود با شلوار کردی . پوتین هم پا نمی کرد . دلیل داشت ، می گفت : " پاشنه اش قیصری نمی خوابد " . برای همین کتانی پا می کرد ... با این که چپیه کارت شناسایی جبهه بود ، او هیچ وقت چپیه به گردن نیانداخت . به جایش لنگ گل گردن ش می انداخت ! می گفت چپیه مال بر وبچه های جنوبی است . بچه ی تهران ، آبا و اجدادی با لنگ شوفری حال می کرده است !
نمیدانم چه جوری شد که سهراب پیرمرد با من رفیق شد . شاید سر همین قضیه ی ترکش بود . من که به زمین افتادم ، فوری خودش را رساند بالای سرم . دستی به کمرم زد و گفت :
- نه ! این لا مذهب والمری نیست ، ذات خمسه خمسه است ..
لا مذهب از همه ی عملیات ها خاطره داشت . خودش می گفت حتا عراقی ها هم آقا سهراب را می شناسند ، نه فقط به قیافه که به اسم هم . بعد چپ چپ به ما نگاهی می کرد و مثل همیشه خطاب مان می کرد که عقلا ، یا شاید هم الغا ! اسم آقا سهراب البته صلوات دارد ها ! من و بچه ها صلوات می فرستادیم ... الهم صل علی محمد و آل محمد .....
دوم مهر هشتاد و هشت
- ۸۸/۰۷/۰۲