من یک منتظرم ؟ !!!
جمعه صبح زود بیدار و مشغول بکار شده بود . خانه در آرامش و او مشغول نظافت . یخچال را از برق بیرون کشید. پارچ شربتی که برای مهمانی دیشب درست کرده بود داخل یخچال ریخته بود . باید همه چیز را تمیز میکرد. لباس های شستنی را داخل ماشین ریخت و ظرف وظروفها را که نامرتب روی هم چیده شده و در هر جایی از آشپزخانه دیده می شد را شسته ، خشک کرده و جابجا کرده بود. خانه انقدر بزرگ بود که صدا به اتاق خواب های طبقه ی بالا نرسد .
مبلهای بزرگ سالن ۸۰ متری را تنهایی جابجا کرد . جارو برقی جدیدی را که بیصدا کار می کرد ، دنبال خودش راه انداخت . سالن هم مرتب شد . رادیو را روشن کرد . صدایش انقدر بود که فقط خودش می شنید . رادیو معارف ، رادیوی مورد علاقه اش بود . از " ظهور " و " انتظار فرج " می گفتند .
به سمت سینک ظرفشویی رفت . چند تکه رومیزی را باید با دست میشست . قبلا خیس شان کرده بود .
" از انتظار خیلی می گویند ولی آیا ما واقعا منتظریم ؟ " ، " خصوصیات یک منتظر چیست ؟ منتظر کیست ؟ "
صدا رفت به مغزش و بعد هوری به دلش ریخت . دلش تکان خورد .
" منتظر کیست ؟ ...منتظر کیست ؟ ..... منتظر کیست ؟ .......
تکرار کرد .... یاد روز هایی افتاد که با پدر و مادرش به قم و جمکران می رفت و دعای فرج می خواند . یاد آن نماز خواندنها و عریضه نوشتنها که همیشه برایش سوال بود این کاغذ ها را چرا توی چاه می فرستند !!!! .... چرا امام زمان در چاه قایم شده ؟ و چگونه در تاریکی این نامه ها را می خواند ؟ !!!
انگار که در بی زمانی و بی مکانی قرار گرفته باشد . یکباره همه چیز از خاطرش رفت و اندیشید تا بتواند جوابی برای این سوال که در ذهنش پرسه می زد بیابد .
حس میکرد برای امام زمان هیچ کاری انجام نداده و خودش را سرزنش می کرد .
درونش را کاوید و کاوید تا بلکه چیزی پیدا کند. چیزی که قابل عرضه کردن باشد . چیزی که نشان بدهد او یک منتظر است ....
با این همه مسئولیت زندگی ، خرج یک زندگی ۴ نفره را بی شوهر ، کشیدن ، مادر پیرش را که به سختی توانسته بود در آسایشگاه سالمندان کهریزک بستری اش کند ، سر زدن و تامین نمودن ، به ملاقات شوهر بدهکار ِ زندانی اش رفتن ، زمانی برای " منتظر " بودنش گذاشته بود ؟!
یک آن بیشتر طول نکشید . خودش شد ، به خانه ، برگشت .
اما طولی نکشید که باز به فکر افتاد یاد شب قبل ... : زهرا با چشمان معصومش پرسیده بود : " مامان برای جشن تکلیف قول داده بودی چادر رنگی برایم بخری ، شنبه جشنمونه ، خریدی ؟ !! " که فاطمه اش به کمک می آید و رو به زهرا می گوید : "مگه این چادر رنگی که باهاش نماز میخونی چشه ؟ " و زهرا نگاهی اول به تو و بعد به فاطمه می کند و هیچ نمی گوید . به سمت برادرش امیر که مشغول دیدن فیلم سینمایی از تلویزیون رنگی ۲۱ اینچی است که تازگی بهشان بخشیده اند، میرود . جهاز فاطمه ات را هنوز آماده نکرده ای ، یکسال است که عقد کرده و تو هنوز نمیدانی باید از کجا شروع کنی و چگونه باپولی که از نظافت کردن خانه ها بدست می آوری هم شکمشان را سیر کنی ، هم کرایه خانه که نه ، کرایه اتاق ۲۰ متری ات را بدهی و هم جهاز تهیه کنی و هم خرج مادر بیچاره ات کنی . تازه امیرت بماند که قول داده بودی اگر شاگرد اول بشود برایش توپ فوتبال میخری . یکماه از گرفتن کارنامه اش با معدل بیست گذشته و او هنوز هیچ نگفته است که او می فهمد تو را .
خدایا شکرت برای دادن این بچه ها .....
- ساره خانم ، نون تازه خریدی ؟
صدای خانم خانه افکارش را بهم ریخت . با عجله برگشت داخل آشپزخانه ، جلوی سینک . رومیزی هایش را بشوید و برود نانوایی .
شاید در راه نانوایی فرصتی می یافت که بیندیشد و جوابی پیدا کند ! ...
" .... انتظار، یک عمل است، بىعملى نیست. نباید اشتباه کرد، خیال کرد که انتظار یعنى اینکه دست روى دست بگذاریم و منتظر بمانیم تا یک کارى بشود. انتظار یک عمل است، یک آمادهسازى است، یک تقویت انگیزه در دل و درون است، یک نشاط و تحرک و پویایى است در همهى زمینهها.... "
قسمتی از بیانات رهبری به مناسبت نیمهى شعبان 29/06/1384
- ۸۹/۰۷/۲۳
هَلْ مِنْ مُعینٍ فَاُطیلَ مَعَهُ الْعَویلَ وَالْبُکاءَ . . .
هَلْ مِنْ جَزوُعٍ فَاُساعِدَ جَزَعَهُ اِذا خَلا . . .
هَلْ قُذِیَتْ عَیْنٌ فَساعَدَتْهـا عَیْنى عَلَى الْقَذی ؟!؟ . . .