از دم در خونه اش همه جا رو نگاه کرد . منتظر بود تا کسی بیاد .شب شد هیچکس نیومد . فرشته ها گفتن وقت تموم دیگه . به همسایه هاش نگاهی کرد . خیلی هاشون دستشون پر بود . سرش رو انداخت پایین و رفت توی خونه اش .
آخه شب جمعه بود ...
شاید فردا صبح ...
- ۸۹/۰۸/۱۶
جمعه هامان دیگر تعبیر نیامدن اقا را غلیظ و پر رنگ خط می اندازند روی روزها...