با خود گفت : « خدایا چکار کنم ! خسته شدم ، دیگه نمی تونم بنویسم ...» مادر وارد اتاق شد . پرسید : « نسترن ، اینا چیه از کی تا حالا داری می نویسی و تموم نمیشه ؟ » هیچی نگفت . مادرش دوباره پرسید : « جریمه است ؟ » گفت : « نه ، تکالیفمونه از قبل مونده بود . » مادر از اتاق بیرون رفت . دلش میخواست حال مادرش خوب بود و میتوانست برای مادرش حرف بزند و بگوید که چرا باید جریمه بنویسد . ناصر به دنبال مادر از اتاق خارج شد و گفت : « مامان ، اونا جریمه است ، نسترن تکلیف هاش رو ننوشته و درسش رو بلد نبود ، معلمشون دم تخته سیاه سر پا نگه اش داشته و بهش جریمه داده .» ناصر یکسال از نسترن کوچکتر و سال اول دبیرستان بود .
مادر تا صبح نخوابید . نمیدانست باید چکار کند . تمام زندگی اش را مرور کرد . دخترش را هیچکس در بلوکشان نمی شناخت ، از بس که این دختر آرام و سر بزیر بود . دلش میسوخت . مگر می شود برای نداشتن تمرین و بلد نبودن درس یک دفتر جریمه نوشت ؟ صبح به همراه همسر و دخترش راهی مدرسه شد .
نسترن تمام طول راه خدا خدا می کرد معاون مدرسه شان خانم توکلی مدرسه نباشد ولی او تمام هفته غیر از یکشنبه ها مدرسه بود . دعا کرد هنوز به مدرسه نرسیده باشد .
وارد حیاط شدند . دلش هوری ریخت . ماشین معاونشان در حیاط مدرسه بود . پس امده است . به هیچ صراطی نتوانسته بود مادرش را راضی کند که مدرسه نیاید . مادر با دستانی لرزان به همراه پدر وارد دفتر شدند . خودش در حیاط ماند . نمیتوانست برود . اتفاقا معلمی که جریمه اش کرده بود هم در دفتر بود .
از پنجره دفتر فقط میتوانست مادر و خانم توکلی را ببیند . داشت با مادر صحبت می کرد . ارام توضیح می داد . اما مادرش داد میزد و عصبانی بود . معلمشان را دید که با مادر حرف میزند ولی مادر آرام نمی گیرد . خانم توکلی ، مادرش را به سمت دفتر خودش ، جایی که بچه ها انها را نمیدیدند ، هدایت کرد . خدای من ! هنوز عصبانی نشده ! ...
مادر و پدر وارد دفترش شدند و در را بستند . قلبش تند تند میزد . یکی ازبچه ها صدایش کرد. « نسترن ! نسترن ، خانم توکلی کارت داره » . وارد دفترنشده بود که صدای جیغ کشیدن و فریاد زدن مادرش را شنید . قدمهایش را تند تر کرد . ترسیده بود . مادرش رو به خانم توکلی فریاد میزد : « برو بیرون ، میگم برو بیرون !» خانم توکلی هم فریاد زد : « خودت برو بیرون » . هنوز پایش به دفتر نرسیده بود که تشنج مادرش شروع شد و پدر دستانش را زیر سر و شانه های مادر قرار داد تا بر زمین نیفتد .
دیگر هیچ نفهمید . به خانم توکلی گفت : « الکل دارین ؟ » خانم توکلی دوان دوان به سمت دفتر دیگر رفت و او نیز پشت سرش می دوید . الکل را برداشت و به او داد . بالای سر مادر رسید . مادرش دراز به دراز افتاده بود و رنگ به چهره نداشت .الکل را روی دستمال کاغذی زد و زیر بینی مادر گرفت . مادر هیچ عکس العملی نشان نداد . چند بار تکار کرد . ترسید . سابقه نداشت انقدر دیر به هوش بیاید . به پدر گفت : « هوش نمی آید . » بغضش گرفته بود . نمیتوانست مادرش را در ان حال ببیند . خانم توکلی گفت : «به اورژانس زنگ بزنم ؟ » و بلافاصله آب درون لیوان را روی دستش ریخت و به صورت مادر و داخل سینه اش ریخت . صورتش را با دست خیس کرد و دست کرد داخل پیراهنش و قلبش را مالید . نفهمید چکار کرد که مادر چشمانش را کمی باز کرد .
از او پرسید : « خوبی ؟ » . مادر هنوز بیحال بود . دوباره به او آب زد و گفت پاهایش را بالاتر قرار بدهید . تقریبا یکربع این وضع ادامه داشت . خانم توکلی رو به پدر کرد و گفت : « شما که میدانستید ایشان چنین وضعی دارند چرا اجازه دادید بیایند ؟ » . پدر گفت : « حریفش نشدم . » مادر را نیم خیز نشاندند . خانم توکلی دست در گردن مادر انداخت . بغلش کرد و زیر گوشش حرفی زد که مادر شروع کرد در بغلش زار زار گریه کردن و او همچنان بغلش کرده بود . صحنه عجیبی بود . مادر نیز سفت بغلش کرده بود . خانم توکلی بلند گفت : « درس به جهنم ، سلامتی خودت از همه چیز مهمتر است . مادر باید بالای سر بچه ها باشد . تو را لازم دارند . درس را بعدا میتوانند بخوانند .»
مادر تمام انچه را که پنهان کرده بود ، به زبان آورد ! . گفت : « نسترن همه چیز من است . تمام کارهایم را او انجام میدهد . من پاهایم مشکل دارد و قادر به کار کردن نیستم . مفصل پایم باید عوض شود و نیاز به عمل دارم .» . اشک میریخت و حرف میزد . نسترن هم اشک میریخت . خانم توکلی دستان مادر را گرفته بود و اشکهایش را پاک میکرد. داغی اشکهای مادررا بر قلبش حس میکرد ، قلبش آتش گرفته بود . مادر گفت : « نسترن تا حالا هیچ چیزی از من نخواسته ، گشنه هم اگر باشه نمیگه من چیزی میخوام . از مدرسه حرفی نمیزنه ، حتی به من نگفت که جریمه داره ، برادرش به من گفت . چرا سر پا نگه اش داشتید ؟ ... »
مادر حرف میزد و او نمیدانست باید چکار کند . مادر ادامه داد : « پولی را که برای خرج عملم جمع کرده بودم صرف شیمی درمانی پدر شوهرم کردم . سرطان معده و روده دارد . هر 2 هفته یکبار از شهرستان به خانه مان می آید و باید از او نگهداری کنیم . تمام کارهایش را نسترن انجام میدهد . مادرم مریض است . از این سر تهران به آن سر تهران باید بروم . نمیتوانم . نسترن به جای من میرود و کارهای مادرم را انجام میدهد . تا به حال یک " تو " به من نگفته ، صدایش را بلند نکرده ، نسترن کی وقت درس خواندن دارد ؟ »
خانم توکلی گفت : « معلم بیچاره اش این همه را از کجا باید بداند ؟ چرا قبلا با اوصحبت نکرده بودید ؟ خدا آگاه است . بنده اش که اگاه نیست . »
مادر گفت : « چه بگویم ؟ » ...
خانم توکلی به همراه معلمش ، مادر را آرام بلند کردند . پدرش ناظر بود و هیچ نمی گفت .
تقریبا اواخر زنگ اول بود . دیگر میتوانست روی پایش بایستد . برایش عجیب بود . خانم توکلی مانند کسی که سالها مادر را میشناسد ، او را در اغوش گرفت . مادر او را بوسید . این صحنه به قدری برایش عجیب بود که نمیتوانست باور کند بیدار است . مادر فقط عذر خواهی میکرد . پدر و مادرش اماده رفتن شدند . خودش باید کلاس می رفت . با همان معلمی کار داشت که جریمه اش را ننوشته بود .
اما دلش آرام گرفته بود ، انگار سبک شده بود ....
وَقَضَى رَبُّکَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِندَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا کَرِیمًا وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا (اسراء- ۲۳و ۲۴)
و پروردگار تو مقرر کرد که جز او را مپرستید و به پدر و مادر [خود] احسان کنید اگر یکى از آن دو یا هر دو در کنار تو به سالخوردگى رسیدند به آنها [حتى] اوف مگو و به آنان پرخاش مکن و با آنها سخنى شایسته بگوى . و از سر مهربانى بال فروتنى بر آنان بگستر و بگو پروردگارا آن دو را رحمت کن چنانکه مرا در خردى پروردند.
- ۸۹/۰۸/۱۱
قدم نو رسیده مبارک. داستان جالبی بود. باز هم بی ادبی می کنم و نقد می کنم.
اولا، تبریک می گم به شما، چون داستان به خوبی تونسته بود ذهن خواننده رو درگیر کنه وبا خودش بکشونه.
دوما، داستان در بعضی از مکالمات مادر دارای بار شعاری است. کاش مادر مبهم تر صحبت می کرد.
از نظر این شاگرد، پایان داستان ذهن خواننده رو در گیر نمی کنه، تقریبا شده شبیه فیلم های ایرانی. البته من نمی گم که از بحث متعهد بودن خودش خارج بشه ولی باید کمی مبهم تر نشان می داد.
یاحق.