آخرین آرزو
شهید برونسی کارگری بنا بودند که حضرت صدیقه ی طاهره (س) زمان و مکان شهادت او را به وی فرموده بودند . ایشان در سال 131 در روستای از توابع تربت حیدریه قدم به عرصه هستی نهادند . همراه با کار ی بنایی ، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شوند . بعد ها با شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی و زندان رفتن ها، پیروزی انقلاب و ورودش به گروه ضربت سپاه ، از این مهم باز می ماند .
با شروع جنگ ، در اولین روزها به جبهه روی می اورد و اخرین مسئولیت ایشان فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه بود که قبل از عملیات خیبر ، این مسئولیت را علی رغم میل باطنی ، بنا به دستور امام زمان ( ع ) که خودشان در خواب دیده بودند ، پذیرا می گردند .
ایشان در تاریخ 23/12/1363 در عملیات بدر به شهادت می رسند و مفقودالاثر بودند تا 4/2/90 که اطلاع می یابم جنازه ایشان شناسایی شده و در روز شهادت بی بی دو عالم حضرت فاطمه ( س ) در مشهد تشیع و به خاک سپرده می شوند .
به علت تعلق خاطری که ایشان به حضرت فاطمه( س) داشتند خاطره ای از کتاب خاکهای نرم کوشک انتخاب نموده و انشا الله در روزهای بعد قسمت های دیگری از زندگی پربار ایشان را از زبان همسر و همرزمانشان خواهم نوشت . بلکه آشنایی با این عزیزان بتواند ما را در مسیر هدایت ، قرار دهد .
آخرین آرزو
عشق او به خانم صدیقه طاهره ( سلام الله علیها ) بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید، یا قابل توصیف باشد . یک بار بین بچه ها گفت : دوست دارم با خون گلوم ، اسم مقدس مادرم را بنویسم .
به هم نگاه کردیم . نگاه بعضی ها تعجب زده بود ، از اینکه میخواست با خون گلویش بنویسد ، جای سوال داشت . همین را هم از او پرسیدم . قیافه اش محزون شد ، گفت : یک صحنه عاشورا مرا آتش میزند .
با شنیدن عاشورا ، حال بچه ها از این رو به ان رو شد . خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد ، اون هم وقتی بود که آقا ابا عبدا لله خون حضرت علی اصغر (ع) را به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند : خدایا قبول کن ... من هم دوست دارم با همین خون گلوم ، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم .
جالب بود که می گفت از خدا خواستم تا قبل از شهادتم ، این آرزو حتما باید بر اورده شود .
بعد ها چند بار دیگر هم این راگفت . ولی در چند عملیات که همراهش بودم خواسته اش عملی نشد .
در عملیات والفجر یک ، با او نبودم اما وقتی شنیدم مجروح شده ، تشویش و نگرانی همه ی وجودم را گرفت . بچه ها می گفتند ، تیرخورده به گلویش .
گلو جای حساسی است . حتی احتمال دادم شهید شده باشد . همین را هم به انها گفتم که گفتند : نه الحمد لله زخمش کاری نبوده .
پرسیدم چطور ؟
گفتند ظاهرا گلوله از فاصله دوری شلیک شده ، وقتی به گلوی حاجی خورده ، آخرین حدود بردش بوده .
یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت : بالاخره آرزوی حاجی بر آورده شد ، من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ ، با همون خونی که از گلویش می آمد ، اسم مقدس بی بی رو نوشت .
اتفاقا ان روز قسمت شد وقت تخلیه مجروح ها ، عبدالحسین را ببینم . روی برانکارداشتند میبردنش . نیمه بیهوش بود و نمی شد با او حرف بزنی ، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم ، و اثر خون روی انگشت سبابه ی دست راستش را .
به بیمارستان که رسیده بود ، امان نداده بود زخمش خوب شود . بلافاصله برگشت منطقه . چهره اش شورو نشاط خاصی داشت . با خوشحالی می گفت :
خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد ، دیگه غیر از شهادت هیچ آرزوی ندارم .
- ۹۰/۰۲/۰۹
خدایش رحمت کند روحهای بزرگ در بدنهای بی ادعاست
گاهی که مشهد میروم سری به یادگاهش می زنم
یا حسین