بستنی با طعم خون :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


بستنی با طعم خون

خانم معلم | جمعه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۳۰ ق.ظ | ۱۹ نظر

 

 

 

تلنگر اول :

روز ِ اول مدرسه ، کلاس اولی ها ...

با مادرش به مدرسه آمد . دستهای مادر را سفت گرفته بود . کیف سبز ِ رنگ و رو رفته ای روی دوشش انداخته بود . قبل از او خواهر و برادرش هم از این کیف استفاده کرده بودند آن هم نه یک سال ، هر کدام سه سالی با این کیف دم خور بودند و حالا این امانتی بزرگ  بود که به او رسیده  و بعد از او باید به که میرسید ؟ ... نمی دانست ...

 

تلنگر دوم :

روز اعلام نتایج دانشگاه ِ آزاد

زینب سرش را که بلند کرد پدر سریع  متوجه دو قطره اشکی شد که از گونه اش سر خورد و به زمین افتاد ... دل ِ پدر لرزید ... لعنت بر این پاها ... اگر میتوانست کار کند ...

 

تلنگر سوم :

روز ِ عروسی خواهر بزرگ مهدی

مهدی از دوستش رضا شنیده بود که روز عروسی خواهرش گوسفند کشته و جشن گرفته بودند . توی جشن پر بوده از شیرینی های خوشمزه ای که روی میزها چیده بودند با میوه های فراوان ... شام هم کلی غذاهای رنگارنگ از زرشک پلو با مرغ تا ژله و چیزهایی که اسمشان را هم نمیدانست خورده بودند ... چقدر دلش میخواست که خواهرش زودتر عروسی کند ...

امروز ، روز عروسی خواهرش بود . مهدی منتظر بود که لا اقل در خانه شان شیرینی و میوه را ببیند . اما خواهرش با پسری که می گفتند دامادشان است با پدر و مادرشان رفتند جایی و زود بر گشتند . فقط قبل از رفتن ، مادر از توی صندوق یک چادر سفید که میگفت مال ِ خودش بوده به خواهرش داد تا سر کند . وقتی برگشتند همسایه ها سر ِ خواهرش نقل ریختند ، چه نقل های خوشمزه ای بود ...

تلنگر چهارم :

بهشت زهرا

در سالن غسالخانه ، جنازه ای را سر میدهند و از روی ریل جنازه داخل سالن وارد می شود . مامور سالن میخواند ، صاحب جنازه ی حسن حقیقت ... کسی نمی آید ... دوباره صدا میزند ... دختر ِ لاغر ِ جوانی چادرش را کیپ می گیرد و در حالی که گریه می کند می گوید منم ! و جلو می آید . مبهوت که حالا باید چه کند .

مردمی که آنجا هستند ، دلشان می سوزد و جنازه را بر دوش می گیرند و تا آمبولانس میبرند . دختر به زنی که در کنارش راه میرود می گوید مادرم سالهاست مرده و پدرم از بیماری قلبی رنج میبرد ولی پولی نداشتیم که عملش کنیم ...

 تلنگر پنجم :

زندان اوین

برای ملاقات ِ همسرش آمده بود . دختر شش ماهه اش را بغل کرده و گوشه چادرش به دندانش بود . روی صندلی نشست . حبیب امد . روبرویش نشست . حبیب خندید . او هم لبخندی زد . حبیب گوشی را برداشت و با چشمهای مهربانش گفت : خوبی ؟

نگاهش کرد و اشکهایش امان ندادند . دخترک از افتادن اشکهای مادر بر روی صورتش بیدار شد . گریه کرد . حبیب نگاهش کرد .

زن پرسید باید چکار کنیم ؟ ... من توان پرداخت چک هایت را ندارم . ده میلیون از کجا بیاورم ؟! ...

و حبیب هم جواب این سوالش را نمیدانست ...

 

تلنگر ششم :

خیابان ناصر خسروی تهران :

فرش کاشان اش را فروخته بود . تنها شی ارزشمندی که از جهازش مانده بود . سرطان بدون لحظه ای درنگ تمام جان ِ تنها فرزند و یادگار زندگی اش را فرا گرفته بود . قیمت ِداروها هفته ای تغییر می کرد . برنامه هفتگی تزریق دارو را اگر عقب می انداخت پیشرفت سلولهای سرطانی دو چندان میشد . وام هایی که لازم بود را گرفته ، قرض هایش را کرده بود . دیگر مختصر آبرویی نداشت تا ان را گرو بگذارد و پولی بگیرد . هیچکدام از قسط هایش را نتوانسته بود به موقع پرداخت کند . از شهیدش تنها همین بیماری بود که به فرزندش به ارث رسیده بود . نمیخواست به هیچ قیمتی این یادگار را نیز از دست بدهد .

پول فرش را به ناصر خسرو برد . دارو را پیدا کرد ولی قیمت از آن هفته بیشتر شده بود ... در مانده بود .

انگار نمیخواست دیگر قلبش بتپد . وسط پیاده رو نشست ... چه باید کرد ؟!

 

۶ قسمت را من نوشتم . شما چند قسمت می توانید به این نوشته ها اضافه کنید ؟

و حالا روی دیگر این شهر  :

در برج میلاد بستنی سرو می شود به قیمت ِ خون دل ِ بسیاری از مردم سرزمینم ...

مردمی که برای نان ِ شبشان مانده اند ...

پرسیدی قیمتش ؟ ...

به قیمت اشک هایی است که در آغاز سال تحصیلی ، مادری باید بریزد تا جواب کودکش را که تازه میخواهد قدم در عرصه ی فرهنگ این مملکت بگذارد ، بدهد که چرا من دفترم شبیه دفتر همکلاسی ام نیست ؟ ... چرا من باید از دفترهای خواهر وبرادرم استفاده کنم ؟

فکر نکنید اینها افسانه است ... فکر نکنید اینها را فقط در فیلمها باید دید ... فکر نکنید مملکتمان الان صاحب الزمانی است و همه چیز ِ آن به عدالت تقسیم شده است ...

هنوز هستند ، پدرانی که از عهده ی بر آوردن احتیاجات اولیه فرزندانشان بر نمی آیند چرا که حقوقشان کفاف ِ این همه هزینه را نمی دهد . وقتی برای یک خانه ی ۵۰ متری ، باید ۳۰ میلیون رهن کامل بدهد و یا ماهی ۴۰۰ هزار تومان در ماه کرایه اش کند ، چگونه میتواند گوشت ِ کیلویی ۱۹ هزار تومان برای بچه ها بخرد ؟ میوه در بازار تره بارش به قیمت کیلویی ۱۲۰۰ تومان و یا دفتر را دانه ای ۲۰۰۰ تومان ؟ ... باید از یک جا بزند وگرنه خرج و برجش جور در نمی آید ، این است که دختر با استعدادش را دانشگاه نمیفرستد چون رشته ی معماری قبول شده ...

 

اولین سوال مادرانی که برای ثبت نام فرزندشان برای رشته ی گرافیک به مدرسه مان مراجعه می کنند این است : " هزینه ی این رشته چقدر است ؟" ... حالا اگر حتی بچه ی بیچاره علاقمند هم باشد به خاطر خرجش ، در رشته ی کم هزینه تری ثبت نام می کنند و می روند .... آینده ی بچه کیلویی چند ؟! ...

چگونه می توان این همه اختلاف طبقاتی را در کشوری که ادعای مسلمانی دارد توجیه کرد ؟

حتی اگر پول ِ خودشان باشد باید آتشش بزنند چون مالِ خودشان است ؟ بعد قرار است که ما الگوی سایر کشورها هم باشیم ؟!

دست ِ آقازاده ها درد نکند که اگر از فراز ِ برج میلاد ، از رستوران ِ چرخان این شهرِ که خوبی ها و بدی ها را توامان دارد ، به جنوبی ترین نقطه ی این شهر نظر بیندازند ، چیزی نخواهند دید ، چرا که فقرا هیچوقت دیده نمی شوند ... و در آنجا در آرامش ِ کامل بستنی ۴۰۰ هزار تومانی با روکش طلایشان را همراه با خاویار میل نمایند ... سرشان سلامت به جهنم که مردم ندارند و ...

تلنگر هفتم :  

دنیا

مهدی جان  ، نیا ...

نیا، که اگر بیایی کوفه ای دیگر در انتظار توست ...

 

 

 

  • خانم معلم

نظرات (۱۹)

سلام
مطلب وخوب و عالیییییییییی نوشتید
خیلی ناراحت شدم
اما واقعیته
پاسخ:
واقعیت هایی تلخ ...
بسم الله قاسم الجبارین
کجاست آن بزرگواری که برای برکندن ریشه المان و ستمگران عالم به امر خدا مهیا گردید
کجاست ان مصلحی که منتظریم اختلاف و کج رفتاریهای اهل عالم را به راستی اصلاح کند کجاست انکه امیدواریم اساس ظلم و عدوان را بر اندازد کجاست ان مجددی که برای تجدید فرایض و سنن که محو و فرامو ش گردیده ذخیره است
کجاست انکه شوکت ستمکاران و متعدیان را در هم کند
کجاست انکه بنا و سازمانهای شرک و نفاق را در هم شکند کجاست انکه مردم ملحد و معاند با حق را و گمراه کننده خلق را ریشه کن خواهد کرد
کجاست انکه پریشانیهای خلق را اصلاح و دلها را خشنود میسازد
کجاست انکه دعای خلق پریشان و مضطر را اجابت میکند

ای فرزند ماههای تابان کاش میدانستم که کجا و کی دلها به ظهور تو قرار و ارام خواهد گرفت .

دعای ندبه
دعای ندبه ای هست که پایه گذارانش در قید حیات نیستند
مجلس بی ریایی است
واقعا و انصافا دل ادم از سادگی و حضور پیران و انگشت شماری جوانان و بچه هایی که خودم دیدم نوزاد بودن و نوجوان شدن وامروز90/06/25 داشتن خدمت میکردن .
کم نیست کسی از طفیلی تا دوران راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه همه هفته صبحهای جمعه تابستو ن و زمستونش رو از خواب بزنه و از اذان صبح بیاد برای امام زمان
و واقعا و فقط و قلبا و بدون چشم داشت فقط اقاش رو صدا بزنه
اینها نه دنبال کار هستند نه مشکلی دارن نه بیماری نه دوست جنس مخالف نه دچار زرق و برق اند ،اینها نابند .ناب حتی حوزوی هم نیستند
نه از نابهایی که توی تهران میبینیم
نه .

از اون نابهایی که اقا بخاطر اونها میاد توی مجلس .
از اون نابهایی که نمیدونن کی دعای ندبه رو از حفظ شدن.
باور کن منتظرن.
چرا گفتی اقا نیاد .
اقا نه به حرف منه نه شما.
ولی دلم سوخت این رو دیدم .
بگو اقا بخاطر حسینت ، بخاطر زینب .بخاطر دلهای نگرانی که تورو نمیشناسن و دنبالت هستن. بخطر چشمایی که ساعتها بیدارن از اذان صبح .
بخاطر دلهلیی که صاحبشون از نیمه شب از رخت خواب میزنن بیرون سمت مسجد تا بساط چای کم رنگ و شیرین توی اون استکانهای کوچک با نعلبکی که از قدیم مونده و رنگی بلعابش نمونده رو بپا کنن .بذارن توی زیر دستی مسی تا صبح چند مستمند بیان و کنار چند غنی بشینند و دعا بشه لالایی بچه هاشون و حرف خودشون ،اقا بیا .


سلام
دیدم کسانی که هر هفته سه شنبه جمکرانند ... کسی را دارم که ده سال است از جوانی اش که با آقا قرار بسته هر هفته آنجا باشد ... میدانم عاشق آقا داریم ولی ، از این بی دینان ِ دین شناس ِ ظاهر فریب هم زیاد داریم ...
دلم می سوزد که آقا بیاید و اینها باشند و با قدرتی که دارند چهره ی دنیا را زشت جلوه دهند در نظر ِ امام ، امام بیاید و فکر کند که تو شیعه بودی و طفلی سر ِ گرسنه بر بالین نهاده ، تو شیعه بوده ای و زنی برای پرداخت بدهکاری همسرش که در زندان است به هر دری بزند که برای 200 هزار تومان از خودش شکایت نشود و در زندان نیفتد ، تو شیعه باشی و مردی به خاطر نداریش شب خانه نیاید که چشمش در چشم اهل خانه نیفتد ، تو شیعه باشی و دختری به خاطر نداری پدرش از تحصیل محروم شود ، تو شیعه باشی و جوانی از سر ِ اعتراض به مواد سر ِ سفره با گریه از سر ِ سفره بلند شود ... تو شیعه باشی و ...
فکر میکنی آقا اینها را ببیند به ما چه می گوید ؟
وگرنه میدانم که چه عاشقانی منتظر حضور ایشانند ، میدانم چه دلهایی برایشان پر میزند ...
آقا ، عشق تنها نمی خواهد ، عمل میخواهد ، عاملید ، شروع کنید ، همین هفته مادرانی منتظرند پول بدستشان برسانیم برای خرید لوازم التحریر فرزندانشان ، هستید؟ بسم الله ...
پول‌های ته جیبش را شمرد.
300تومان.
برای رسیدن به خانه 200 تومان کافی بود.
100 تومانش را انداخت توی صندوق آبی.
برای فردایش خدا بزرگ بود.
...گمان کرد بجای 3فرزند 4فرزند دارد و فرزند جدیدش با وفا تر از فرزندان خودش هستند .
چون او حداقل معرفت دارد و والدینش را دعا میکند .
کسی چه میداند شاید برای پدر و مادر جدیدش هم دعا بکند .
این دعا ها را دست کم نگیریم .
واریز به حساب 603799115596579 جهت پرورش یک پزشک برای مداوای بیماران در سالیان دگر
یا پرورش یک معلم برای شاید فرزندان خودم.
شاید هم با سواد شدن کودکی که بتواند در بزرگسالی دنیایی را را تکان دهد .
مثل امام خمینی ره .
پس هرچی برا بچه هامون خریدیم سهم اون یکی فرزندمون رو فراموش نکنیم .
پاسخ:
ممنون .
م ر س ا ن ی
ظ و ا س غ خ
ک م ک رس ان ی


فووووووووووووووت
پاسخ:
...؟!!!!
سلام خانم معلم گرامی
بزرگی میگه:
برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی است.لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش را با آن بشکافی. پرهایش را بزن . خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره‌ها پرت کند .

متاسفانه فاصله ی طبقاتی در جامعه ی ما بیداد می کند. بیشتر افرادی که در قسمت اول پستتون بهشون پرداخته بودید از همونهایی هستند که پرها شونو چیده اند.
پاسخ:
متاسفانه کار خیلی هایشان از چیدن پر گذشته ، به استخوان رسیده ...
:(
تلخ است همه چیز این دنیای بی باران ما بزرگوار...

کوفیان شمشیرشان تیز بود ... و امروزهم تیزتر از تیز...


راست گفتی کار فرهنگی عاقبتی ندارد ...
به چشم دیده بودم بارها و بارها...اما نمی دانم چرا باز هم باورش نکرده ام...
گلایه ام ز دلی هست که بی تو مضطر نیست/
دو چشم بی هنری که بدون تو تر نیست/
گلایه ام ز محبین مدعی چون من است/
که با زیادی ما غربت تو کمتر نیست//
هزار داد زدیم ادعای حب تورا/
به پبش تیغ ولی یک خبر از حنجر نیست/
به نمازی که
نخواندیم تو را می جوییم ...
دوباره جمعه سردی گذشت اما باز ...
وَ با حقیقت ِ تلخی کنار
می‌آییم ...
تلنگر هشتم
مادر صبح از خواب بیدار شد
اما بچه ها هنوز خواب بودند چون از گرسنگی دیشب دیر خوابیده بودند
باید فکری برای شکم خالی فرزندانش میکرد!
به نانوایی رفت؛
آقا ببخشید حساب دفتری ندارید؟!
سلام وبت بد نیست
البته ابن آدرس سایتمه
بهم سری بزن:
http://www.abuzariyon.ir/
پاسخ:
سلام
سلام
چقدر واقیعت تلخیه ...
پاسخ:
دقیقا ...
سلام وبلاگ نود وژنج روز باران به روز شد قدم روی چشممون بذار خانم معلم یاحق
پاسخ:
خدا چشماتونو نگه داره ...
...
  • حدیث آرزومندی
  • وای این نوشته چی بود؟!! چقد قشنگ نوشتی خانوم معلم
    فوق العاده بود
    خیلی خیلی زیبا بود
    فقط ترسیدم از این تلنگر: مهدی جان نیا، نیا که اگر بیایی کوفه ای دیگر در انتظار توست...
    زنده باشی و پایدار

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی