بستنی با طعم خون
تلنگر اول :
روز ِ اول مدرسه ، کلاس اولی ها ...
با مادرش به مدرسه آمد . دستهای مادر را سفت گرفته بود . کیف سبز ِ رنگ و رو رفته ای روی دوشش انداخته بود . قبل از او خواهر و برادرش هم از این کیف استفاده کرده بودند آن هم نه یک سال ، هر کدام سه سالی با این کیف دم خور بودند و حالا این امانتی بزرگ بود که به او رسیده و بعد از او باید به که میرسید ؟ ... نمی دانست ...
تلنگر دوم :
روز اعلام نتایج دانشگاه ِ آزاد
زینب سرش را که بلند کرد پدر سریع متوجه دو قطره اشکی شد که از گونه اش سر خورد و به زمین افتاد ... دل ِ پدر لرزید ... لعنت بر این پاها ... اگر میتوانست کار کند ...
تلنگر سوم :
روز ِ عروسی خواهر بزرگ مهدی
مهدی از دوستش رضا شنیده بود که روز عروسی خواهرش گوسفند کشته و جشن گرفته بودند . توی جشن پر بوده از شیرینی های خوشمزه ای که روی میزها چیده بودند با میوه های فراوان ... شام هم کلی غذاهای رنگارنگ از زرشک پلو با مرغ تا ژله و چیزهایی که اسمشان را هم نمیدانست خورده بودند ... چقدر دلش میخواست که خواهرش زودتر عروسی کند ...
امروز ، روز عروسی خواهرش بود . مهدی منتظر بود که لا اقل در خانه شان شیرینی و میوه را ببیند . اما خواهرش با پسری که می گفتند دامادشان است با پدر و مادرشان رفتند جایی و زود بر گشتند . فقط قبل از رفتن ، مادر از توی صندوق یک چادر سفید که میگفت مال ِ خودش بوده به خواهرش داد تا سر کند . وقتی برگشتند همسایه ها سر ِ خواهرش نقل ریختند ، چه نقل های خوشمزه ای بود ...
تلنگر چهارم :
بهشت زهرا
در سالن غسالخانه ، جنازه ای را سر میدهند و از روی ریل جنازه داخل سالن وارد می شود . مامور سالن میخواند ، صاحب جنازه ی حسن حقیقت ... کسی نمی آید ... دوباره صدا میزند ... دختر ِ لاغر ِ جوانی چادرش را کیپ می گیرد و در حالی که گریه می کند می گوید منم ! و جلو می آید . مبهوت که حالا باید چه کند .
مردمی که آنجا هستند ، دلشان می سوزد و جنازه را بر دوش می گیرند و تا آمبولانس میبرند . دختر به زنی که در کنارش راه میرود می گوید مادرم سالهاست مرده و پدرم از بیماری قلبی رنج میبرد ولی پولی نداشتیم که عملش کنیم ...
تلنگر پنجم :
زندان اوین
برای ملاقات ِ همسرش آمده بود . دختر شش ماهه اش را بغل کرده و گوشه چادرش به دندانش بود . روی صندلی نشست . حبیب امد . روبرویش نشست . حبیب خندید . او هم لبخندی زد . حبیب گوشی را برداشت و با چشمهای مهربانش گفت : خوبی ؟
نگاهش کرد و اشکهایش امان ندادند . دخترک از افتادن اشکهای مادر بر روی صورتش بیدار شد . گریه کرد . حبیب نگاهش کرد .
زن پرسید باید چکار کنیم ؟ ... من توان پرداخت چک هایت را ندارم . ده میلیون از کجا بیاورم ؟! ...
و حبیب هم جواب این سوالش را نمیدانست ...
تلنگر ششم :
خیابان ناصر خسروی تهران :
فرش کاشان اش را فروخته بود . تنها شی ارزشمندی که از جهازش مانده بود . سرطان بدون لحظه ای درنگ تمام جان ِ تنها فرزند و یادگار زندگی اش را فرا گرفته بود . قیمت ِداروها هفته ای تغییر می کرد . برنامه هفتگی تزریق دارو را اگر عقب می انداخت پیشرفت سلولهای سرطانی دو چندان میشد . وام هایی که لازم بود را گرفته ، قرض هایش را کرده بود . دیگر مختصر آبرویی نداشت تا ان را گرو بگذارد و پولی بگیرد . هیچکدام از قسط هایش را نتوانسته بود به موقع پرداخت کند . از شهیدش تنها همین بیماری بود که به فرزندش به ارث رسیده بود . نمیخواست به هیچ قیمتی این یادگار را نیز از دست بدهد .
پول فرش را به ناصر خسرو برد . دارو را پیدا کرد ولی قیمت از آن هفته بیشتر شده بود ... در مانده بود .
انگار نمیخواست دیگر قلبش بتپد . وسط پیاده رو نشست ... چه باید کرد ؟!
۶ قسمت را من نوشتم . شما چند قسمت می توانید به این نوشته ها اضافه کنید ؟
و حالا روی دیگر این شهر :
در برج میلاد بستنی سرو می شود به قیمت ِ خون دل ِ بسیاری از مردم سرزمینم ...
مردمی که برای نان ِ شبشان مانده اند ...
پرسیدی قیمتش ؟ ...
به قیمت اشک هایی است که در آغاز سال تحصیلی ، مادری باید بریزد تا جواب کودکش را که تازه میخواهد قدم در عرصه ی فرهنگ این مملکت بگذارد ، بدهد که چرا من دفترم شبیه دفتر همکلاسی ام نیست ؟ ... چرا من باید از دفترهای خواهر وبرادرم استفاده کنم ؟
فکر نکنید اینها افسانه است ... فکر نکنید اینها را فقط در فیلمها باید دید ... فکر نکنید مملکتمان الان صاحب الزمانی است و همه چیز ِ آن به عدالت تقسیم شده است ...
هنوز هستند ، پدرانی که از عهده ی بر آوردن احتیاجات اولیه فرزندانشان بر نمی آیند چرا که حقوقشان کفاف ِ این همه هزینه را نمی دهد . وقتی برای یک خانه ی ۵۰ متری ، باید ۳۰ میلیون رهن کامل بدهد و یا ماهی ۴۰۰ هزار تومان در ماه کرایه اش کند ، چگونه میتواند گوشت ِ کیلویی ۱۹ هزار تومان برای بچه ها بخرد ؟ میوه در بازار تره بارش به قیمت کیلویی ۱۲۰۰ تومان و یا دفتر را دانه ای ۲۰۰۰ تومان ؟ ... باید از یک جا بزند وگرنه خرج و برجش جور در نمی آید ، این است که دختر با استعدادش را دانشگاه نمیفرستد چون رشته ی معماری قبول شده ...
اولین سوال مادرانی که برای ثبت نام فرزندشان برای رشته ی گرافیک به مدرسه مان مراجعه می کنند این است : " هزینه ی این رشته چقدر است ؟" ... حالا اگر حتی بچه ی بیچاره علاقمند هم باشد به خاطر خرجش ، در رشته ی کم هزینه تری ثبت نام می کنند و می روند .... آینده ی بچه کیلویی چند ؟! ...
چگونه می توان این همه اختلاف طبقاتی را در کشوری که ادعای مسلمانی دارد توجیه کرد ؟
حتی اگر پول ِ خودشان باشد باید آتشش بزنند چون مالِ خودشان است ؟ بعد قرار است که ما الگوی سایر کشورها هم باشیم ؟!
دست ِ آقازاده ها درد نکند که اگر از فراز ِ برج میلاد ، از رستوران ِ چرخان این شهرِ که خوبی ها و بدی ها را توامان دارد ، به جنوبی ترین نقطه ی این شهر نظر بیندازند ، چیزی نخواهند دید ، چرا که فقرا هیچوقت دیده نمی شوند ... و در آنجا در آرامش ِ کامل بستنی ۴۰۰ هزار تومانی با روکش طلایشان را همراه با خاویار میل نمایند ... سرشان سلامت به جهنم که مردم ندارند و ...
تلنگر هفتم :
دنیا
مهدی جان ، نیا ...
نیا، که اگر بیایی کوفه ای دیگر در انتظار توست ...
- ۹۰/۰۶/۲۵
مطلب وخوب و عالیییییییییی نوشتید
خیلی ناراحت شدم
اما واقعیته