دنیای" با " یا " بی " بابایی ...
برای پست های روز جمعه ام نمیدانم چطور میشود که خودش پیش می آید چه بنویسم ، شاید حتی چند روز پیش از جمعه به ذهنم برسد و یا حتی درست شب ِ قبلش ولی پست ، پست ِ روز جمعه ای است و امروز هم از همان روز هاست که تصمیم گرفتم این مطلب را برای این جمعه ام بنویسم :
" دیروز بود داشتیم با بقیه ی همکارا مدرسه رو مرتب می کردیم ،البته منظورم از مرتب کردن ، تمیز کردن میز و کشوهای اون نیست ! ، بلکه جابجا کردن فایل های آهنی از یه طبقه به طبقه ی دیگه ، جابجایی کمد های بایگانی از طبقه چهارم به طبقه ی اول ، جابجایی صندلی های تک نفره از طبقه سوم به حیاط و رفتن به شوفاژ خانه و ریختن خرت و پرت های جمع شده در اونه که ضمن یکی از همین جابجایی ها کمر دردی گرفتم که دلتون نخواد و منجر شد به زدن امپول متوکاربامول و ...
عرض میکردم مشغول جابجایی بودیم که گفتند تلفن با شما کار داره ، گوشی رو برداشتم و متوجه شدم پدر ِ یکی از بچه های گرافیکمونه که بقیه ساعت کار آموزی * اش رو انجام نداده بود و مدیرمون به پدرشون گفته بود که بیاد مدرسه تا ساعاتش پر بشه ، در این دو روزی که تشریف داشتن توی مدرسه من هر نوع کار گرافیکی که بهشون پیشنهاد کردم امتناع کردند و انجام ندادند . معاون پرورشی مدرسه ۴ تا بسته کاغذ آ ۴ داده بود و ایشون زحمت کشیده و جابجا نموده بودند ، القصه تمام داد و بیداد این پدر (که معاون بانک هستن و از دو سال پیش هی تو سر ِ مازدند که منم زیر دستم افرادی رو دارم و چنین و چنان میکنم ) بر سر همین بود که چرا کار ِ گرافیکی به بچه ا م ندادین و کار سنگین !! دادین بهش و کمرش درد میکنه ، گفت مدرسه جای اموختنه شما کارگر بگیرین برای کارهای مدرسه ( انگار عقل خودمون نمی رسید ) و منم گفتم مدرسه جای اموختن راه وروش زندگیه ، نه اموختن یه سری محفوظاتی که بلافاصله فراموش میکنن و ...
بعد ایشون از وقت ِ بانک زدند و تشریف آوردن مدرسه !! ... کلی کلنجار رفتیم البته و متقاعد شدن اشتباه می کنن گفتن پس دخترم اگه توی خونه طرح بزنه بیاره مشکلی نداره گفتم نه ، ( اینجا من کوتاه اومدم !!) فقط دیگه جلوی چشمم نباشه ...
دلم خیلی سوخت ، چون واقعا اگه مسئله ی کار برای رضای خدا نباشه ، حسابی باختیم چون نه اضافه کار بهمون میدن و نه مدیر متوجه میشه چه کار کردیم و انگارا گر هم انجام دادیم وظیفه مون بوده !!! و کلی هم کمر درد و پا درد و درد های جسمانی دیگه نصیبمون شده با کلی خستگی که وقتی میرسیم خونه دیگه از انجام کار خونه خودمون عاجزیم ...
پیش ِ خودم گفتم خدایا ، اگه منم بابا داشتم .......
بعدش یاد بابایی افتادم که قراره بیاد ، اگه ما صاحب داریم که داریم ، اگه ما کسی رو داریم که میتونه جواب ِتمام دنیا رو بده ، اگه ما کسی پشت و پناهمونه که وقتی حرف بزنه هیچکس جرات نداره در مقابل حرف ِ اون حرفی بیاره ، از چی واهمه داریم ؟
اگه مثل اون شاگردم که وقتی پدرش نبود مثل موش بود و وقتی پدرش اومد شیر شد ، ما هم باور داشتیم که بابامون میتونه حق مون رو از همه بگیره ، جلوی همه شیر میشدیم ، اون وقت هر کس و ناکسی برامون قد علم نمی کرد و هر چی میخواست بهمون نمی گفت و هر کاری میخواست انجام نمی داد ...
یا باید بگیم ، بابایی نداریم ، یا باید بگیم بابا داریم ولی باور نداریم خیلی قوی باشه و بتونه حقمون رو بگیره ...یا باید بگیم بابای قوی و خوبی داریم و باور داریم میاد و حق تمام ظالم ها رو میزاره کف دستشون و دلمون خنک میشه ...
شما چی فکر می کنید ؟
أَیْنَ مُعِزُّ الْأَوْلِیاءِ، وَ مُذِلُّ الْأَعْداءِ؟
أَیْنَ جامِعُ الْکَلِمَةِ عَلَى التَّقْوى؟
- ۹۰/۰۷/۰۱
با یاد تو نفس می کشم و با خاطراتت جان میگیرم
به امید رسیدن به تو منتظر می مانم
یا به تو می رسم و یا باید قید این زندگی را بزنم
به عشق بودن تو هستم
تو نباشی یک لحظه هم نمی توانم در این دنیای بی محبت زنده بمانم عزیزم
همه وجودم
عطر نفسهایم
هوای زنده بودنم تویی ای عشق من
به عشق تو نفس می کشم و این لحظه های سردرا با گرمی عشق تو سپری میکنم
آنقدر در کنار جاده زندگی منتظر می مانم تا تو بیایی و مرا با خود ببری
از این انتظار هیچگاه خسته نخواهم شد چون من یک عاشقم
عاشقی که سالهاست در پی تو بوده و تو را به سختی به دست آورده است
اگر زنده ام به امید رسیدن به تو است
نا امیدم نکن که این دل من بی طاقت است
هر جا باشی
دوستم داشته باشی یا نداشته باشی
مرا بخواهی یا نخواهی
دوستت دارم
بدان و باور داشته باش که من تو را دوست دارم بیشتر از آنچه که دلت باور دارد
به هوای اینکه تو هستی به عشق بودنت چشمانم می بارند
فرداها را در کنار تو زیبا می بینم و خوشبختی من در گرو بودن تو در کنارم است عزیزم
تو با بودنت در کنارم با محبت و عشقت مرا خوشبخت کن
تا من نیز جانم را برای خوشبختی ات فدایت کنم.
به هوای بودن تو این زندگی سخت را تحمل میکنم
تو نباشی من میمیرم
نیاز این قلب شکسته من تویی و وجود پر مهر تو
پس بیا به این قلبی که دیوانه وار عاشق تو است
محبت و عشق برسان
کاری نکن که این قلب بی طاقتم مثل کویر خشک و بی جان شود
کاری نکن که قید این دنیا را بزنم
تو که خودت می دانی زندگی بدون تو را نمیخواهم
پس چرا خنجر در این قلب عاشقم فرو میکنی
زندگی بدون تو را نمیخواهم
عاشقی جز تو بر من حرام است
تو قید مرا بزن تا من نیز قید این دنیا را بزنم
در این جاده زندگی تنها یک راه را می بینم و آن نیز به تو رسیدن است
غیر از آن مطمئن باش که بی راهه می روم
آری بی راهه ای که همان دره نابودی است