پرواز ِ دل
« یک »
میلاد عزیزی است که دیدارش آرزوی هر دلی است و زیارتش غمزدای هر دل. سالروز ولادت امامی که اسماً «غریب» می نامیمش ولی «قریب» است از بُعد نزدیکی در دلهای شیعیان این سرزمین.
میلاد هشتمین سلاله ی آل طه، فرزند زهرا (سلام الله علیها) و علی مرتضی (علیه السلام) که سلام ما بر ایشان باد بر تمامی شیعیان و دوستداران ایشان تهنیت باد !
خدایا! به ما توفیق زیارت و قبول آن را عنایت فرما .
« دو »
یادم نیست از کی این عادت رو پیدا کردم ولی یادمه چند سالی از معلمی ام می گذشت که یاد گرفتم بین خودم و خدام اگه چیزی پیش میاد از دریچه ی یه معلم وشاگرد نگاه کنم ، ببینم اگه شاگرد بودم و اشتباه می کردم دلم میخواست معلمم چطوری باهام رفتار کنه ... این حس خیلی جاها بهم کمک کرد و خیلی چیزا یاد گرفتم .
تو همین دوران معلمی ، شاگردایی داشتم که نسبت بهشون هیچ احساسی نداشتم ، خیلی بود و نبودشون فرقی نمی کرد، اگه یه منحنی نرمال رو در نظر بگیرین بخش وسط اون رو این عده تشکیل میدادن ، این دسته همیشه زیادن، آدم فقط از جهت وظیفه باهاشون در ارتباطه. اما گروهی از بچه ها که تعدادشون انگشت شماره دقیقا در دو طرف این منحنی نرمال قرار دارن ، یا به شدت دوستشون داری ، یا اصلا دوستشون نداری ( و در این میون بازم اگه بتونی بهشون کمک می کنی و این حسیه که همیشه برام عجیب بوده و مطمئنا جز یه حس خدایی چیزی نمی تونه باشه ) ، اما بین گروه وسط و گروه آخر باز یه تقسیم بندی دیگه میشه ، یعنی اونایی که به گروهی که خیلی دوستشون داری نزدیکن و اونایی که به کسانی که دوستشون نداری نزدیکند... گیج که نشدین ؟
گاهی واقعا آدم دلش میخواد از دست بعضی ها در بره ، از بس کلیدند. دیروز یکی از - بی قید ترین - بچه هایی که می شناسم، وقتی همه داشتن با صف میرفتن سر کلاس، آغوشش رو باز کرده و قربون صدقه ام میرفت ، منم جلوی همه گفتم دستت رو بنداز ، این کارا معنی نداره ، دوستم داری حرفامو گوش کن.
بعضی از بچه ها با نگاهشون بهت می رسونن چقدر دوستت دارن ، با کاراشون ، برخورداشون ، بی هیچ حرف وسخنی. بعضی ها هم هستند که از دور نگات می کنن و تو میتونی نفرت رو تو صورتشون و نگاهشون ببینی. بعضی ها هم بی تفاوتن ، انگار نه انگار. از این دسته آدم ها زیادن ، که نه تو به اونا فکر می کنی و نه اونا به تو.
همه ی اینا رو گفتم که بگم؛ یا صاحب الزمان، ما رو تو کدوم دسته قرار میدی...؟
راستی حیاط جمکران هم تقریبا داره کامل سنگ میشه بیش از پیش زیباتر ، اما آیا برای حضورش فقط نیاز به زیبایی ظاهری داریم...؟
« سه »
یکشنبه ده مهر تولدم بود. بچه که بودیم خبری از جشن تولد نبود. من و خواهر و برادرم سه تایی یه کاسه برنج بر میداشتیم با چند تا چوب کبریت، خودمون برا هم یه چیزایی می خریدیم. قرقروت، تخمه، شکلات... بعد کبریت ها رو روشن می کردیم و برای هم دست میزدیم. اینجوری دور از چشم پدر و مادر برای هم جشن می گرفتیم. این جشن تولد گرفتن هامونو هیچ وقت یادم نمیره...
بعد اون سالها هیچ وقت جشن تولد نگرفتم اما، هدیه تولد رو از طرف خانواده و دوستانم همیشه داشتم. امسال هم مستثنی نبود، اما میون همه ی این هدیه ها که همه شون چون پر از مهر و محبت بود برام عزیز بودن، هدیه ای خیلی بهم چسبید. نه به خاطر قیمتش، به خاطر حسی که پشتش بود، به خاطر خاص بودنش، به خاطر عشقی که توش بود و من هیچوقت فراموشش نمی کنم...
حرم کریمه باشی و خانم نظاره گر باشه و تو کبوتری هدیه بگیری که دلت رو پر بده دور گنبد طلایی. و چه حرفها داری که میخوای تو گوش کبوترت بگی و وقت تنگ...
کبوتر سفیدی تو دستت باشه و خادم حرم بهت بگه: « چه خبره بیست دقیقه است دارین باهاش ور میرین؟ چکار می کنین؟» و تو نتونی بگی آخه هدیه ی تولدمه و قراره پر بزنه بره، نباید چند دقیقه تو دستام نگه اش دارم تا گرمای وجودش رو حس کنم...؟! نباید بهش بگم وقتی پر زد رفت اون بالا پیش بقیه ی دوستاش، رو گنبد که نشست به خانم چی بگه...؟
چه حس قشنگیه وقتی کبوتری تو دستت دل دل میزنه و شوق پرواز داره و تو میتونی نگه اش داری یا پرش بدی و تو دومی رو انتخاب کنی...
خدایا، یعنی میشه ، میشه یه روز ازنادانی وترس ، ترس از اینکه گرفتار شدیم تو دستایی که راه نجاتی ازش نداریم ، دل دل بزنیم ولی همون دست بشه دست نجاتمون و پرمون بده که پرواز کنیم...؟
خدایا وَلا یُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکُومَتِکَ، اما، اِلـهی وَرَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ... صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ فَکَیْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِکَ ...
ممنونم از همه ی اونایی که تولدم رو فراموش نکردن...
« چهار »
برای همه ی بیمارانی که درد ناعلاج دارند و به چه کنم چه کنم گرفتارند ، دعا کنید...
- ۹۰/۰۷/۱۵
تولّد امام رضا ( علیه السّلام )؛ إمام زیبایی ها و مهربانی ها بر همگی مبارکباد.
آآآآآآآی اونایی که مشهد تشریف دارین!!!؟ به گوش!!؟
یادتون نره ما رو هم دعا کنینا!!؟ اگه دعامون کنین؛ ممنونتون میشیم!!
خانم معلّم، خیلی زیبا نوشته این. خدا خیرتان دهد. مثل همیشه شاهکار بود. در " دو " اصلاً گیج نشدیما!!؟ یه موقع فکر نکنین گیج شدیما!!؟
خلاصه!؟ معذرت که پرحرفی کردم. فقط یه چیزی!!؟
جمعه شب ها، شبکه یک سریالی پخش می کنه به " نام شوق پرواز "، حوالی ساعت 22 در مورد شهید عبّاس بابایی، عزیزانی که وقت دارن؛ ملاحظه کنن.
دیگه اینکه: اللّهُمَّ اشفِع کُلَّ مریض
روا بُوَد که گریبان ز هِجر پاره کنم...
محتاج دعای خیر شما