ندبه خوان جمعه هایم کو ...
جاده همان جاده بود ...
جنگل ،
دریا ،
همان جنگل ، همان دریا ...آدمها همان آدمها و چند تایی غایب !
دیروز قدم به مسجدی گذاشتم که از بچگی با آن بیگانه نبودم ... مسجد سالهای با " مادر" ی ام !
یادم آمد روزهایی را که ماه رمضانش به تابستان می خورد و مادر جانماز هایمان را جمع می کرد و می گفت زود وضو بگیرید که نمازمان را در مسجد بخوانیم و ما عاشق این بودیم که از پله هایش بالا برویم و از بالا دریا را ببینیم و روسری هایمان را در بیاوریم تا باد از میان موهایمان بگذرد و میخندیدیم ...لذتی که هرگز فراموش شدنی نیست ...
مسجدی که ختم دوستان و همسایگان را به یادم می آورد که با شنیدن صدای خادم از بلندگوی مسجد و اعلام فوت یکی از همسایگان ، یا بستگان مادر راهی مان می کرد و میگفت صواب دارد و گاه ما با اکراه قبول می کردیم و گاه یواشکی از مسجد راهی دریا می شدیم ...و دیروز وقتی صدای خادم را از بلندگو در منزل شنیدم که نام ِ مادرم را تکرار میکرد باور نمیکردم و اشک بود که مجالم نمی داد ...
وچه حس غریبی بود وقتی دیروز در جایگاه صاحب عزا نشستم و سرسلامتی فامیل و دوستان را شنیدم ...
انگار این مسجد همان مسجد سالهای کودکی ام نبود ... انگار غریبه بودم ... تحمل دیدن کسانی که به سوی ام می آمدند را نداشتم ، بارها با خودم تکرار کردم " مهمانِ مامان هستند ، احترام بگذار " ...
بواقع جای احترام داشتند ... کسانی که اگر به خودشان بود از آن همه پله های مسجد بالا نمی آمدند ، نفس شان گرفته بود ، پاهایشان درد می کرد ، عصا بدست با آرتروز شدید ، با داشتن بیماری در خانه ، همه و همه آمده بودند که بگویند ،
جای مادرت خالی نباشد !...
همه بودند و " او " نبود ... و چقدر دلم گرفت و چه تنها بودیم و چه غریب ! ...
اما امام زمانم ، عزیز ِ دل ِ مادرم ،
فقط خواستم به شما بگویم ، ندبه خوان هر جمعه تان دیگر نخواهد آمد ،
او که بر مصیبت مادرتان اشکها میریخت دیگر نخواهد آمد ،
او که دلش برای کربلای جدتان پر میزد دیگر نخواهد آمد،
عاشق هفتمین امام ، باب الحوائج ، امام موسی ابن جعفر (ع) دیگر نخواهد آمد ،
خواستم این بار من به شما سر سلامتی بدهم که شیعه ی واقعی تان دیگر نخواهد آمد ...
باشد که خود شفیعش باشید ...
- ۹۰/۱۰/۱۶