من یک مادر هستم ! :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


من یک مادر هستم !

خانم معلم | سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۴۳ ب.ظ | ۲۳ نظر

روی نیمکت نشسته بود. روسری مشکی کوتاهش را خیلی مرتب گره زده بود . مقداری از موهای سپیدش روی پیشانی خودنمایی می کرد . خیلی شق و رق نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود .طرز نشستنش نشان میداد باید از یک خانواده ی نجیب و با اصل و نسب باشد . مانتوی طوسی سیرِ بلندش با آن موهای سپید و روسری مشکی ،جلوه ی یک مادر بزرگ ِ دوست داشتنی ِ بسیار باشخصیت را به او داده بود . تقریبا حواسم بیشتر پی او بود تا بازی بدمینتون خواهر زاده هایم .خیلی خوب بازی می کردند و همه ی کسانی که روی نیمکت ها نشسته بودند سرهایشان مرتب از این سو به ان سو می رفت  .

نیمکت ِ ما تقریبا جای نشستن نداشت ولی روی نیمکت ِ او فقط زن ِ جوانی نشسته بود که با دختر ِ کوچکش به پارک امده بودند . دختر سوار ِ سه چرخه بود و دور حوض ِ وسطِ پارک می چرخید و مادر هر گاه او به نزدیکی اش می رسید برایش دست می زد و تشویقش می کرد . در هر دور رفت و امد دخترک ، پیرزن هم لبخندی بر لبهایش می نشست . به یاد ِ مادر بزرگم افتاده بودم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . سر وصدای خواهر زاده های دو قلویم حواسم را گهگاه پرت ِ خودشان می کرد مرتب غر میزدند که : « خاله ! بلند شو ... همش نشستی ؟! پاشو کمی با ما بازی کن » منهم  لبخندی تحویلشان میدادم و میگفتم:« فعلا که شماها شدین سوژه ی ملت ، من بیام من سوژه بشم ؟!!! » و با این حرف از زیر بار ِ بازی کردن با آنها در می رفتم .

تقریبا دور حوض خالی بود . ناگهان دو پسر ِ جوان با یک توپ والیبال آمدند کنار حوض و دست به کار تقریبا جدیدی زدند که تا بحال برایم  دیدن چنین صحنه ای سابقه نداشت . یکی یک طرف حوض ایستاد و دیگری در طرف دیگر و با هم شروع کردند به بازی کردن . انگار میخواستند ضرب دست هایشان را قوی کنند !! ...

چند توپ رد وبدل کردند . تقریبا همه ی حواس ها متوجه آنها شد . زن ِ جوان ، دختر بچه اش را کنار کشید . خواهر زاده هایم دست از بازی کشیدند و تقریبا آنها تنها میان دارانِ زمین بودند . خیلی خوب بازی میکردند . نگهان یکی شان توپ را که فرستاد طرف ِ روبرو نتوانست توپ را مهار کند و با ضربه ای توپ به عقب پرتاب شد و دقیقا به صورت پیرزن اصابت کرد . نمیدانم تا بحال چنین حالی به شما دست داده یا نه . همه انگار شوکه شدند . نمیدانستند چه باید بکنند . پیرزن به عقب افتاد و سرش به نیمکت خورد . زن ِ جوان همانجا نشسته بود و نمیتوانست تکان بخورد فقط جیغ می کشید . پسری که توپ را زده بود دوان دوان به سمت پیرزن رفت . اما انگار توان دست زدن به او را نداشت . ترسیده بود یا مسئله ی محرم و نامحرم مانعش بود ، نمیدانم. من هم یک آن شوکه شدم و توان حرکت نداشتم . ولی بلافاصله بلند شدم . سمت پیرزن رفتم . نفس میکشید . صدایش کردم . توان باز کردن چشمهایش را نداشت . خواستم سرش رابلند کنم ترسیدم گردنش مشکل پیدا کرده باشد . پرسیدم خوبید ؟ جوابی نداد . به  خواهر زاده ام گفتم برو سریع یک لیوان آب بیاور . از گردن نگه اش داشتم کیف پارچه ای ام را روی نیمکت و زیر سرش گذاشتم و به آرامی روی نیمکت خواباندمش . زن ِ جوان هنوز مات بود . از جایش بلند شد تا پاهای پیرزن را دراز کند . خانم های دیگری که بودند امدند و هر کدام توصیه ای داشتند . فقط به همه بلند گفتم از دورش دور شوند تا بتواند بهتر نفس بکشد . پیرزن چشمش را آرام باز کرد . نفس راحتی کشیدم . پرسیدم خوبید ؟ جایی تان درد نمی کند ؟ دستش را بلند کرد تا بتواند مرا بگیرد وبلند شود . نمی توانست سرش را حرکت دهد . دورمان ازدحام زیادی شده بود . نگاهش که به جمعیت افتاد شرم کرد . خواست بلند شود که باز نتوانست حس کردم میخواهد لباسش را ، پایش را مرتب کند . گفتم همه چیز مرتب است نگران نباشید . دستش را به سرش برد برای اینکه ببیند روسری اش سرش هست یا نه . دلم میخواست گریه کنم . همه ی اینها در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود . گوشی رابرداشتم و به  اورژانس زنگ زدم . آدرس را پرسیدند واینکه شما چه نسبتی با او دارید و شماره ام را گرفتند و گفتند ماشین میفرستیم . حال پیرزن بهتر شده بود منتها هنوز توان بلند کردن سرش را نداشت . پرسیدم به کی زنگ بزنم تا همراهتان به بیمارستان بیاید ؟ نگاهی کرد و هیچ نگفت . گفتم مادر ! همسرتان ، دخترتان  ،پسرتان باید یکی از نزدیکانتان همراهتان بیاید بیمارستان . گفت نیازی نیست دخترم . خوب می شوم . نیازی به بیمارستان نیست .

دو پسر میخکوب شده بودند . اگر هم می خواستند بروند مردمی  که دوره مان کرده بودند اجازه نمیدادند. زن ِ جوان با دخترش از آنجا دور شد . خواهر زاده هایم خداحافظی کردند و رفتند . مردم هم کم کم پراکنده شدند . دیگر این اتفاق سوژه ی جالبی نبود . حال ِ پیرزن بهتر شده بود.

آمبولانس آمد . تکنسین شان سریع پیاده شد . اول شرح ماجرا را برایش گفتم و بعد مشغول وارسی گردن پیرزن شد و سوالاتی پرسید . فشارش را گرفت . چشم هایش را معاینه کرد . گفت چشمم تار میبیند  .مرد گفت بهتر است بیمارستان برود تا از گردن و سرش عکس بگیرد ویک نوار مغزی هم بدهد . دوباره پرسیدم مادر ! به کی زنگ بزنم ؟ ! .. گفت : مادر ! کسی را ندارم . همسرم فوت کرده و تنها زندگی میکنم . پرسیدم فرزند ندارید ؟ گفت : نه . " نه "اش برایم مانند " آره " ای بود که ای کاش " نه " بود . از شان پرسیدم کدام بیمارستان میبرید؟ گفتند : نزدیکترین بیمارستان به اینجا ... پرسید:  دفترچه ی بیمه دارید ؟ پیرزن گفت نه .

تصمیم گرفتم خودم همراهش بروم . یکی از کسانی که اطرافمان بود به 110 زنگ زده بود . از 110 هم امدند و شرح ما وقع را گفته بودند . دو جوان داشتند از ترس می مردند . گفتم چیزی نیست . این پیرزن هم رضایت میدهد . نگران نباشید . همان مردمی که محو بازی شان بودند تازه یادشان افتاده بود که اعتراض کنند و می گفتند : مگر اینجا جای این نوع بازی هاست ؟ زن و بچه ی مردم اینجا راه میروند و ....

خسته بودم . برانکارد آوردند که پیرزن را رویش بگذارند تا به بیمارستان برویم . گفت نمی آیم . گفتم مادر خطرناک است شاید خون در سرتان جمع شده باشد .  خندید و گفت مهم نیست . مامور 110 نزدیک امد و گفت : مادر این دو جوان را به کلانتری میبریم و امشب بازداشت هستند .بهتر که شدید به کلانتری بیایید و اگر خواستید رضایت بدهید . پیرزن نگاهشان کرد . گفت رضایت میدهم کلانتری نبریدشان . گفتم مادر بگذارید بعد از بیمارستان به کلانتری میرویم گفت : نه بیمارستان میروم و نه کلانتری . و با کمک من نشست . گفت : کمی دیگر حالم بهتر می شود وبه خانه ام  میروم . ماموارن امبولانس مردد مانده بودند . گفتم بروید، نمی آید . فرمی را به من و پیرزن دادند که امضا کنیم . فرم را امضا کردیم و رفتند . مامور 110 هم رفت . مردم رفتند . پسرها ماندند . از پیرزن تشکر کردند و گفتند ماشین داریم . بیایید شما را تا خانه برسانیم . قبول نکرد . گفت راه ِ خانه ام ماشین خور نیست . آنها هر چه اصرار کردند بمانند قبول نکرد . هوا دیگر کاملا تاریک شده بود . مانده بودم که چه میخواهد بکند . به من هم گفت شما خیلی زحمت کشیدید شما هم بروید . من خودم میروم . گفتم امکان ندارد . تا خانه همراهتان می آیم . خواست بلند شود. دستش را گرفتم آرام بلند شد ولی تعادل نداشت . دوباره نشست . کمی آب خورد . اشکش جاری شد . دلم سوخت . ولی فقط سکوت بین مان بود . میدانستم دردی دارد که گفتنی نیست . هیچ نپرسیدم . بلند شد .راه افتادیم ارام به سمت خانه اش . پارک را تمام کردیم . از خیابان رد شدیم . کمی جلوتر سرای سالمندان بود . اشاره کرد آنجاست . دو سال است که اینجا هستم . قلبم درد گرفت . اشکم سرازیر شد . گفت همسرم وکیل پایه یک دادگستری بود . وضع مان خوب بود .خودم تحصیلکرده ی انگلیس هستم . اما همسرم بیمار شد . بیماریش صعب العلاج بود . خرجش کردم . دو دختر دارم و دو پسر . تا پدرشان سالم بود خوب بودند پدرشان که مریض شد از دورمان رفتند . وقتی دیگر دیدم توان نگهداری از او را ندارم گفتم بیایید پدرتان را به آسایشگاه ببریم من توان نگهداری از او را ندارم . دختر بزرگم که دو فرزندش الان مهندس هستند و من انها را بزرگ کرده بودم گفت : « ما نداریم ، خانه ات رابفروش و خرجش کن » . گفتم چطور راضی می شوید خانه ای که در آن زندگی میکنم را بفروشم ، مگر شما و فرزندانتان را در این خانه بزرگ نکرده ام ، مگر به گردنتان حق ندارم ؟ گفتند : میخواستی نکنی ، خودت لذتش را بردی !! . پسرهایم خارجند . به انها گفتم . گفتند خودمان در خرج خودمان مانده ایم . همسر دختر دومم نمایشگاه ماشین دارد .بچه ندارند . یک سگ گرفته اند و تمام ِ زندگی شان شده همان سگ . خانه ام را فروختم و پول آسابشگاه همسرم را دادم  . همسرم فوت کرد . بقیه پول هایم را بابت ارثیه شان از من گرفتند و سهم من از تمام زندگی ام ، شد این خانه ی سالمندان. حالا چه اصراری است که زنده بمانم ؟

نمیدانستم چه بگویم . فقط اشک ریختم . نگهبان او را ازمن تحویل گرفت . جریان رابرایش گفتم . سری به تاسف تکان داد و گفت : مواظبش هستیم . پیرزن را بغل کردم و بوسیدم .بوی مادر بزرگم را میداد . گفتم : دوباره به دیدنتان می آیم . مواظب خودتان باشید . خندید و رفت . خنده ای که انگار میگفت دیگر مرا نخواهی دید .

هفته ی بعد وقتی به سراغش رفتم ، نگهبان گفت : فردای همان روز در اتاقش سکته کرد و از دنیا رفت . 

  • خانم معلم

نظرات (۲۳)

نمی‌دونم چی بگم؛ خیلی ناراحتم..
وای خدا ... خدا ...

خط به خط رو که خوندم و تصور کردم آخر اشک خودم در اومد ... اشک ریختن چقدر راحته ... ولی خوب بودن و موندن چقدر سخته ...

چقدر دل منم برای مامان بزرگم تنگه ... جمعه سالگردشه ... کاش با هیچ بزرگتری بد نکینم که آخرش جز درد پشیمونی چیزی نمونه ... هیچوقت ...

نوشته تون انگار خیلی قابل لمس بود ... انگار حس میشد ...
پاسخ:
خدا هم مادر مهربون و هم مادر بزرگ خوبت رو رحمت کنه عزیزم ... 

بله گاهی خیلی زود دیر می شود ...

گفته بودم بهت چند تا چیز با هم شنیدم و دیدم که خیلی اذیت شدم این یک نمونه اش بود ...
  • یکی بود ... هنوزم هست
  • خیـــلی .... :(

    نمیدونم واقعا چی بگم ......

    پدرا ، مادرا ، پدر بزرگا ، مادربزرگا .... نعمتن، واقعا نعمتی هستن برای ما ، حیف که خیلی ها قدر نمیدونن

    لحظه لحظه بودنشون رو باید لمس کرد و قدر دونست ....

    پاسخ:
    بله ...
    چیزی نیاز نیست که گفته بشه ، همه چیز باید به ذهن سپرده بشه ...شاید چند سال بعد ....
    سلام
    خیلی ناراحت کننده بود...
    خیلی...
    پاسخ:
    سلام ...

    الان یعنی من کار ِ بدی کردم که اینو نوشتم ؟!
    نه
    تلنگر سنگینی بود برام
    انشاالله آویزه گوشم بشه...
    پاسخ:
    انشا الله ... منکه محرومم از وجود نعمات الهی ...اونایی که دارند قدردان باشند ...
    این چه حرفیه؟!
    شما خودتون نعمتید واسه یه عالمه آدم

    انشاالله سلامت باشید همیشه...
    پاسخ:
    ممنون عزیزم ... لطف دارین ... اما اینجوریا هم که میفرمایید نیست وگرنه ... 

    خدا به شما جوونا سلامتی بده ...
    سلام
    خیلی بد بود !
    پستو نمیگم
    دخترشو میگم
    با این کارش
    تا حالا که اشک هشت نفر آدم رو درآورد
    به اضافه ی اشک بهترینش ; مادرش ...
    .
    هرچی که بوده انشاالله الان تو بهشت باشه
    انشاالله
    .
    برای سلامتیش یک فاتحه ای نثارش کنید
    پاسخ:
    سلام 

    نثار تمام مادر بزرگای مهربونی که جوونی شون رو به پای بچه ها و نوه هاشون گذاشتن وبی سر و صدا رفتند فاتحه مع الصلوات ...


    یه چیزی درِ ِ گوش ت بگم ؟ برای سلامتیش یک فاتحه !!! بخونیم ؟!!! 
  • محمد حسین عباسی
  • خیلی ناراحت کننده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    چه جوری دلشون اومد؟!
    پاسخ:
    وقتی پول جای عاطفه را بگیرد چشم ِ دل بسته می شود  ...
  • خانم معلم
  • خانم معلم به «یکی »

    نمیدونم در چه شرایطی برام کامنت گذاشته بودین ولی میدونم من در شرایطی بودم که توصیفش قابل وصف نیست . دنیای مجاز عزیز دلم دنیای وحشتناکیه ... منکه سنی ازم گذشته و مثلا کلی تجربه دارم رو به ساده دلی داغون کرد چه برسه به دختر های کم سن وسال رو ...

    اتفاقا اصلا از اون معلم هایی که فکر میکنی نبودم و نیستم . اما یادت باشه همیشه اونایی بیشتر در ذهن می مونن که یه برجستگی داشته باشن . حالا یا به سبب اخلاقشونه یا استعدادشون یا حتی ظاهرشون و یا نوع عملکرد هاشون .... نمیشه انتظار داشت که با یک بار مثلا کامنت گذاشتن بشه اعتماد کسی رو که اعتمادش رو سلب کردن بدست بیاری ...
    ببین حتی یه ادرس از خودت نگذاشتی که بشه باهات تماس داشت اون وقت انتظار داری اعتماد کنم ؟

    نمیخام ناراحت باشی ... این همه لینک که اینجا هستن فکر میکنی همه الان کشته مرده ی من هستن ؟ یا من کشته مرده ی همه ؟ ...
    خیلی هاشون سلام ما رو هم علیک نمیگیرن دیگه ! ... دلخور نشو ... اینجا مجاز آباده ، همه یک سایه هستن مگر خلافش ثابت بشه ...تازه فکرش رو بکن من از کسی خوردم که سایه هم نبود و وارد خونه م هم شد ... از من پیرزن به شما نصیحت تا کسی رو خوب نشناختی بهش اعتماد نکن و شناخت خوب با رفت و امد و شناخت خانواده و دوستانش میسر میشه ...

    ماه رمضون نزدیکه ممنون که سر زدی و پیغام گذاشتی امیدورام دلگیر نباشی ازم ...
    التماس دعا
    تلخ بود...
    ببخشید
    عجب سوتی دادم!
    برای شادی روحش ... :)
    پاسخ:
    خنده ... 
    پیش میاد فقط گفتم که برای بعدا جای دیگه حواست رو جمع کنی ...
  • صبحِ تابناک
  • ما مردم سوژه های لحظه ای
    همین موضوع هم شاید لحظه ای تکان دهدمان
    اما بعد
    سرد می شود
    بعد حواسمان به چیز دیگری پرت می شود
    بعد خودمان می مانیم و خودمان
    آخر هم خودمان می شویم سوژه ای لحظه ای
    برای ماتم لحظه ای دیگران
    پاسخ:
    این سوژه ها در اطرافمان کم نیستند اگر با دقت نگاهشان کنیم . اما انقدر گرفتار و درگیر ِ خودمان هستیم که از مردم غافل مانده ایم ...
  • صبحِ تابناک
  • امان ازا ین تکان دادن ها ی نا فهم و ناشنوا
    پاسخ:
    امان از درک نشدن ها ...
  • خانم معلم
  • سلام مجدد به « یکی »

    خدا را شکر که کم حاشیه هستید . اما هیچ وقت بقیه را نباید دست کم گرفت . من هم فکر میکردم با تجربه و دنیا دیده ام ... فکر میکردم برای من نباید مشکلات ِ خاصی که برای جوان ها ممکن است در اینجا ، بوجود بیاید اینجا مطرح شود . شکر خدا هم تمامی بچه هایم بسیار عالی و با عاطفه اند . به هر حال فرزندان یک خانواده هم مثل هم نیستند وگرنه ان خانواده جوی یکنواخت پیدا میکرد . اینجا هم همین طور است . ولی ان یکی یکدانه انچنان داغم کرد که نه در مجاز آباد بلکه در دنیای واقعی هم از خیلی ها اعتمادم سلب شد . خدا به راه ِ راست هدایتش کند .

    به هر شکل فقط خواستم دلیلم را بگویم . یاد ِ مدرسه افتادم . واقعا یک حرکت معلم از دید 30 بچه در کلاس به نوعی تعبیر می شود . گاه یک حرکت باعث جذب عده ای و همان حرکت باعث دفع عده ای دیگر می شود . کلا قانون جاذبه و دافعه در همه جا و در میان همه هست . من هم مستثنی نیستم .
    اما مطمئنا هدفم ایجاد نارضایتی نبوده ، امید که گرچه نا خوداگاه ، اما اگر موجب رنجش شدم عفو بفرمایید . که باندازه ی کافی حق الناس شاگردان مدرسه به گردنم هست !!!
    اگرچه کار فرزندانشون خیلی ناشایست بوده اما نمیشه خیلی هم یکجانبه نگر بود
    پاسخ:
    هیچ وقت اجازه نداریم در هیچ شرایطی ، هیچ شرایطی به پدر و مادر بی احترامی کنیم ... حتی ، حتی ،حتی اگر قابل تحمل نباشند ...
  • زهرا امیری
  • سلام خانوم معلم جون..
    تلخ اما قشنگ بود

    راستی بیان ثبت نام کردم دعوتنامه هم ندارم واسم میرفستین؟
    پاسخ:
    سلام 
    بله .میفرستم .
    منظورم جواز بی احترامی نبود منظورم رویه ای که باعث شده کار به اینجا ختم بشه
    پاسخ:
    منم منظورم این بود که به هر علتی ، چه دلایل درونی ، چه دلایل بیرونی ، فرزندان حق ِ ، ببینید میگویم حقِ بی احترامی به پدر و مادر را ندارند . 
    انها که اصلا حق نداشتند تا جاییکه من خبر دارم ...
    بلکه با مرگ بیدار شوند آن ها که حرمت ِ مقام قدم های ِ بهشتی مادر را نگه نمی دارند .


    ::::::
    سلام و رحمت خداوند بر دلِ عزیز تان
    پاسخ:
    سلام بر پ َ وانه ی عزیزم که از بس چشمهای قشنگش رد ِ زیباترین گل های کشورم را گرفته ، سرخ شده ...
    چشمهای قشنگ و نورانیت را می بوسم ...
  • طاهر حسینی
  • تلخ بود
    خیلی تلخ
    قلبم درد گرفت ...

    :-(...
    خدایا ...
    چقدر تلخ
    واقعا متاسف شدم
  • آفـتابـــــــ گـردان
  • بسم الله الرّحمن الرّحیم

    سلام


    بعید نیست از خیلی از امثال من چنین رفتاری...وقتی هنور بلد نیستم با قلب مهربان و تن و جان سالم مادرم چه طور رفتار کنم...وقتی پیر و فرتوت شود...خدا کند که نشویم این طور که عاقبتمان به شر می شود بی شک


    چه جالب که تقریبا هم زمان ازین موضوع نوشتیم خانوم معلم!
    پاسخ:
    سلام عزیزم ...
    از این دست اتفاق ها بی شک در اطرافمان کم نیست ... خدا کند از این امتحان نیز سر بلند بیرون بیاییم که دنیا فانی و زودگذر است ...

    قدرشان را بدانید ...
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • وای خدای من ..
    از چه اتفاقی .. از چه روز خوبی .. به چه اتفاقی .. به چه فاجعه ای ختم شد ..

    یاالله .. اگه خودمون مراقب رفتار های خودمون نیستیم خودت هوامونو داشته باش ..

    خدا نکنه فرزند ناخلف پدر و مادرمون باشیم ..

    خدا رحمتشون کنه .. اما چ دردی داشت زندگی شون ..

    ممنون از شما .. این پسه ها هرچند تلخ ! اما تلنگری ه ..

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی