لبخند تو آمین دعای همه ی ما
ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما
موذن اذان ظهر را سر میدهد .دهم مهر ماه سال یکهزار وسیصد و چهل و دو . تهران . بیمارستان مادر و دومین فرزند خانواده ، دختری است که 5 سال بعد از مرگ برادری چند روزه بدنیا آمده است . اینک در مهر ماه سال یکهزار وسیصد و نو و دو ، نیم قرن از حضورِ او در این دنیا ، به اذن خدا ، گذشته است .
وقتی به گذشته بر میگردم ، گذشته ای که باید بسیار برایم دور بنماید ، تمام خاطرات کودکی ، نوجوانی و جوانی ام را به یاد می آورم و در ذهن ، این پنجاه سال چون ساعتی درنگ در این دنیا بیش نبوده است ...
دوران دبستان بود که مشق می نوشتیم . گاهی از هر صفحه پنج بار، گاهی دوبار و گاهی یک بار ! . دفتر بود که سیاه می کردیم و هر روز باید صبح به صبح دفترمان را چلوی معلممان باز میکردیم تا هر انچه شب با هر زحمتی نوشته بودیم ، خط بزند . میشد ساعت ها این دفتر باز می ماند تا کلمه ای کنار ِ کلمه ای دیگر بنوییسیم . حواسمان یا به کارتون عصرگاهی بود ، یا تماشای فوتبال پسران همسایه در کوچه ، یا آب دادن به گلهای حیاط و یا خواندن کتاب داستانی بیست و چند صفحه ای !.
اما به هر حال می نوشتیم واز نظر ِ خدا پوشیده نبود که شاید چند کلمه ، یا گاهی چند جمله را هم از قصد جا میانداختیم که زودتر تمام شود ، نه اینکه بخواهیم تقلب کنیم ، نه ! اصلا این چیزها در ذهنمان نبود فقط حس میکردیم جفاست چیزهایی که بلدیم را دوباره بنویسیم !!! مخصوصا که فردایش یک مداد قرمز یا خودکاری از همان رنگ بناست خطی بر آنها بکشد وباطلشان کند ...
خدایا ، به گذشته ام که بر میگردم ، لحظاتی دارم که مطمئنا حس کرده ای برایت بنده ی خوبی نبوده ام . لحظاتی که آرزو میکردی کاش فرشتگانت ، آقا یا خانم عتید و رقیب ، آنها را نبینند و یادداشت نکنند ولی دیده اند و بی هیچ گذشتی صدا و تصویرم را گرفته اند. خدایا ، دلم میخواهد از حق ِ« وتو» یت استفاده کنی ، از همان مداد قرمزهای معلم هایمان بر داری و خطی قرمز بر آنها بکشی ، دلم نمیخواهد زمانی که به دیدارت می آیم و بناست رزومه ام را تحویلتان دهم این سیاهه ها همراهم باشد .
خدایا ، میدانی که عاشقت هستم . میدانی وقتی می خوانمت با تمام وجودم صدایت میکنم . "از تو میخواهم که اعمال بد و افعال زشتم مانع اجابت دعاهایم نشوند " باور نمیکنم که چیزی را که خودت پرورده ای خوار وبی مقدارش کنی .
خدایا ، در میان بندگانت ، بنده ی در خور تحسینی نبوده ام ، انگشت نما نبوده ام ، باعث افتخارت نبوده ام ، اما انقدر ها هم بد نبوده ام . خودت گفتی به اندازه ی وسع مان از ما توقع داری ... وسعم همین نبود میشد شاید بهتر هم باشم ولی باور کن سعی ام را کرده ام . خودت محیطم را طوری قرار دادی که توان مبارزه ای بیشتر از این را نداشته ام . اگر بخوانی ام یا برانی ام بدان هیچ کجا را برای پناه بردن به آن ندارم . سرگشته ای خواهم شد که خود باید از کوچه پس کوچه های این دنیای کثیف پیدایم کنی و میدانم که از مادر مهربانتری و رهایم نمی کنی .
پس حالا که هنوز زمانی برای ماندنم داده ای ، خود دستم را بگیر ، خود پناهم باش و خودت دل بی قرارم را آرام نما ،میدانی که برای لبخندت جان میدهم ...
نمیدانم پرونده ی این متولد ماه مهر ، کی و چگونه بسته خواهد شد اما از تو به عنوان ِ هدیه ی تولدِ این حقیر ِ خود خواسته ات دو چیز میخواهم :
اَللّـهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ اِنَّهُم یَرونَه بَعیدا و نَریهُ قَریبا بِرحمَتِک یا ارحَمَ الّراحِمین
اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک
آمین بِرحمَتِک یا اَرحَمَ الّراحِمین
- ۹۲/۰۷/۱۲
دلیل نرمـی نیست
گاهــی مقدمه ی ؛
تصمیـم سخت اسـت ...
برگرفته شده از mobin-nahavandi.ir