بگو گنجشک باشم یا نباشم *
باران می بارید . تمام طول راه را با گریه دویده بود تا به خانه برسد . راه کش امده بود . چرا به خانه نمی رسید . می خواست زودتر خودش را در دامان مادر رها کند . می خواست سجاده ی سپیدش را باز کند و انگار کند پدر در کنارش نشسته و زار بزند . می خواست بداند در این دنیا روی کدامین پله ایستاده ، می خواست بداند چقدر تا دیدن پدر فاصله دارد .
نزدیک خانه رسید . سعی کرد منطقش بر احساسش غلبه کند . هنوز آنقدر ها احمق نشده بود که بخاطر خودش مادر نازنینش را نگران کند. کمی پا به پا کرد . یاد ِ عکس گنجشک خیسی افتاد که تنها و بیچاره روی زمین نشسته بود . دقیقا می توانست احساس گنجشک را درک کند . کش چادرش را از سرش برداشت .شالش را مرتب کرد . چادرش را مجددا سرش کرد . اما چشمهایش را باید چه میکرد . اما نگاهش را چگونه باید از مادر میدزدید . کلید را انداخت و در را به آرامی باز کرد . مادرش در آشپزخانه بود .سریع سلام کرد و کیفش را روی کاناپه پرت کرد و چادرش را روی آن انداخت و خود را به دستشویی رسانید به بهانه ی سرما . صورتش را آب زد . چشمهایش دو کاسه ی خون شده بود .با دیدن چشمهایش دوباره اشکهایش سرازیر شد . سرش را پایین انداخت . یادش افتاد که چگونه تحقیر شده بود . به چه گناهی ؟ ...
از دستشویی که بیرون آمد کاسه کوزه اش را جمع کرد و داخل اتاقش رفت . مادرش گفت : " سمانه سادات برایت چای ریختم تا سرد نشده بیا بخور تازه دمه " گفت : " نه ، میل ندارم ، اول نمازمو میخونم .بعدش کلی کار دارم که باید انجام بدم . دستتون درد نکنه " ...
سجاده اش را پهن کرد . دیگر اگر گریه می کرد مادرش نمی پرسید چرا . میدانست اینجا مامن اوست . میدانست اینجا ، پناهگاهی است که میتواند بدون هیچ ترسی، انجا ،تا هر زمان که بخواهد بماند و حرف بزند و گریه کند . اینجا را مادر نشانش داده بود . همان زمان که از او پرسیده بود : " پس چرا من مثل علی عمو صادق پدر ندارم؟ " . همان موقع مادر سجاده ی سپیدش را باز کرد و دختر نازش را روی آن نشاند و چادر نمازش را سرش کرد و گفت : " اینجا بشین تا برات یه داستان بگم " و داستان پدر را برایش گفته بود و همانجا اشک ریخته بود و به او نشان داده بود که اینجا را می توانی محل قرار خودت و پدرت بدانی . اینجا که بیایی پدر هم هست . مادر هم هست . اینجا خدا هست . اینجا دلت آرام میگیرد . تا هر وقت که بخواهی می توانی اینجا بنشینی و حرف بزنی . امشب از آن شب هایی بود که می خواست تا صبح روی سجاده اش باشد و بلند نشود .
صبح که شد هنوز روی سجاده بود . مادرش پتوی سفری اش را رویش انداخته بود . همانجا خوابش برده بود . همانجا خواب دیده بود که پدرش آمده . باران می بارید . زیر درخت خرمالوی حیاط شان ایستاده بود و برایش خرمالوی بزرگی کنده بود . خرمالویی که او ندیده بود . با تعجب به خرمالو نگاه کرد و به پدرش گفت " "من امار دانه دانه ی این خرمالو ها را دارم این کجا بود که من ندیده بودمش ؟! " پدر خندید و گفت : " همه چی را نشان همه که نمی دهند ! " و گنجشک خیسی که روی شاخه ی نزدیک پدر نشسته بود پر زد و رفت تا پرواز گنجشک را دنبال کند و برگردد ، پدر هم دیگر نبود و از خواب بیدار شد .
پدر راست می گفت : همه چیز را نشان همه نمی دهند . دیگر نباید گریه می کرد . آن بچه ها هم که ان همه متلک نثارش کرده بودند همه چیز را نمی دانستند . برایشان دعا کرد . دیگر آرام گرفته بود .
جمعه نوشت :هر وقت تنها شدید ، هر وقت دلتان گرفت ، سجاده تان را پهن کنید . پدر مان همیشه هست و به حرف هایمان گوش می کند .
نهم ربیع آغاز امامت امام زمان
عجل الله تعالی فرجه الشریف بر تمام شیعیان مبارک باد .
نهم ربیع الاول، سالروز آغاز امامت حضرت ولی عصر(ع) در حقیقت امتداد غدیر بلکه خود غدیری دیگر است. باید در این چنین روزی با امام زمان(ع) براساس مفاد روایات و دعاها به ویژه دعای "عهد" پیمانی دوباره بست . معرفت، محبت، ولایت و اطاعت برخی از اصول این پیمان نسبت به حضرت صاحب الزمان(ع) است.
از فردا دعای عهد فراموشتان نشود .
* شعری از حبیب نظاری
- ۹۲/۱۰/۲۰
همونجور که خواسته بودین
آپیم:)