حال وروز مرا ببین لیلی ...
آقا جان سلام ...
امروز دلم خواست برایتان نامه بنویسم . دلم خواست کمی غر بزنم ، دلم خواست کمی نق بزنم . دلم خواست بگویم بهتان که من نه سید بحر العلومم و نه آیت الله بهجت .
خواستم بگویم من بیسوادم . من نشانه ها را نمیبینم . من نمیدانم از کجا می آیی و به کجا میروی . من نمی بینمت . حس ات نمی کنم . اصلا این حواس پنجگانه ی من ضعفیند . حس ششم هم ندارم . خب تکلیف من با این همه ضعف چیست ؟ من هم دوست دارم ببینمتان . مثل پدرم که صبح جمعه ها مینشست پای تلویزیون و دعای ندبه میخواند . مثل مادرم که صبح های جمعه ساعت 7 سر مزار ِ پدرم می نشست و دعای ندبه را همان جا می خواند و اشک میریخت . آنها هم ارزویشان دیدار شما بود اما حالا کجایند ؟
میگویند آنقدر عشق انبیا به مردمشان زیاد بود که طالب ملتشان بودند مثل خواستگاری که طالب معشوقش است ، آقا جان شما از همان خانواده اید ، شما وارث آن پیامبری هستید که خواسته اش از خداوند در معراج ، شفاعت مردمش بود . خب آقا جان اگر ما را دوست داری ، اگر ما مردمت هستیم ، اگر خواهان مایی ، ما چه باید بکنیم ؟ بگو ...
خیلی دلتان میخواهد مرا کنار پدر ومادرم ببینید ؟ ... من که بدم نمی آید کنارشان باشم ولی بدون دیدن ِ شما ؟!
خیلی دلتان میخواهد هر جمعه اشک بریزم وبگویم " متی ترانا و نراک " ؟!
خیلی دلتان میخواهد بیایید و ما را ببینید و نا آگاه بودنمان را به رخمان بکشید ؟
یعنی واقعا به رخ کشیدن غفلت هایمان درست است؟ ما که می گوییم غافلیم ، ما که می گوییم جاهلیم ، ما که می گویم گنه کاریم ، آقا جان اگر منتظرید من و این امت به یقین برسیم و جامعه را برای حضورتان مهیا کنیم و از خودمان در ابتدا شروع کنیم باید بگوییم وا اسفا ! ما از این کارها بلد نیستیم ...
آقا جان ، آواره ایم ، گم گشته ایم ، تشنه ایم ، گرسنه ایم ، سردمان است ، زخم برداشته ایم ، آقا جان چه طور باید گفت هلاکیم ؟
دلمان برای دیدنتان لک زده ، آقا جان کربلا راهمان ندادند . گفتند کربلا رفتن لیاقت می خواهد . خب راست می گفتند ، لیاقت نداشتیم ، ولی مگر بیچارگان دل ندارند ؟
میدانید که چیزی به پایان عمرم نمانده ، از سراشیبی با سرعت در حال حرکتم ، مثل سیبی که از بالای کوه قِل میخورد و پایین می افتد . لحظه به لحظه سرعت حرکتم به سمت پایین بیشتر می شود . نیازی نیست فرمول سرعت را برایان بنویسم . میدانید که شتاب بیشتر می شود اگر با همین سرعت به راهم ادامه دهم . دلتان می آید ندیده بروم ؟ زحمت نکشید و سر راهم مانع نگذارید تا سرعتم کم شود . من موانع را نمیبینم . با سرعت برخورد میکنم و رد می شوم . این موانع تنها تنم را کبود میکنند . مگر از یک غافل انتظار دارید از این موانع درست استفاده کند ؟ گفتم که نشانه ها را نمی بینم . من فقط یک دست می خواهم . یک دست که دستم را بگیرد . نجاتم بدهد . امیدم بدهد . نشاطم بدهد . بعد خودم با پای خودم تا اخر خط را میروم . با رضایت هم میروم . نیازی به قِل خوردن و کبود شدن هم نیست . این طور قشنگ تر نیست ؟
آقا جان بیا و دستم را بگیر ... خدا پدرم را برد . تکیه گاهم را. مادرم را برد ، عشقم را. خیلی خالی شده ام ، دلم به وجود شما خوش است مانند هر بچه ی شیطانی که شاید از پدر بترسد ولی از محبت پدر نا امید نیست من هم دل به مهرت سپرده ام . تنبیه م کن ولی بیا ...
بنَفْسِی أَنْتَ أُمْنِیَّةُ شَائِقٍ یَتَمَنَّى مِنْ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ ذَکَرَا فَحَنَّا
عقل گفت که دشوار تر از مردن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوار تر است
از ما گفتن بود ... نگید نگفتی ...
یا حق
- ۹۲/۱۰/۰۶