دوران عاشقی به همین سادگی گذشت ...
داستان این عکس داستان دلدادگی است . داستان اولین سال تدریسم در روستای شیخ آباد محمود آباد مازندران که البته به آمل نزدیکتر بود تا محمود آباد ...
داستان هایی از سال 63 تا 65 . از اوج آوردن شهدا . داستان بیتابی های مادران شهدا و اوج ایثار گری های خانواده هایشان ...
داستان برخورد های سه دختر جوان با دانش آموزانی که فکر میکردند این سه نفر را خدا برایشان فرستاده ...
داستان زندگی کردن دور از خانواده با تمام سختی ها ، درد ها ، بغض ها و شادی هایش ...
داستان تجربه ها و رشد کردن ها ...
داستان معلم شدن ، معلم بودن و تمرین معلم ماندن ...
داستان مقاوم شدن که مثل یک مرد ، درد هایت را پشت ِ در ِ کلاس بگذاری و وارد شوی . لبخند بزنی و فراموش کنی خارج از این چهاردیواری چه بر تو گذشته و یا خواهد گذشت .
داستان دریافت عشق هایی به وسعت آسمان و به سفیدی بال فرشتگان ...
داستان دستهایی که مهربانی هدیه می دادند ...
داستان کمبود ها و ساختن ها ...
داستان دیدن خدا در زمانی که درمانده و مستاصل شده ای ...
داستان رویش روح جوانمردی و ایثار ...
داستان شب های بلند و سرد زمستان ...
داستان بیمارستان وبیمار ِ بی همراه ...
داستان شب هایی پر از عطر محبوبه ی شب
داستان بهار نارنج های اردیبهشت ماه
داستان شالیزارهای برنج
داستان مدرسه های بی در وپیکر
داستان همزیستی مسالمت امیز دانش اموزان و گاوها در حیاط مدرسه
و خیلی داستان های دیگر ...
سختی بود ، اما خدا مهربانتر بود ...
درد بود ، اما عشق از آن پر رنگتر بود ...
خون بود ، اما بر لباس شهادت که برازنده تر بود ...
و همه بود تا از سه جوان خام ، انسان های پخته ای بسازد ...
کاش میشد یک بار دیگر این بچه ها را میدیدم ... بچه ها که نه ، جمع صفا و صمیمیت و یکرنگی و عشق را ...
هفته ی دفاع مقدس و بازگشایی مدارس بر همگان مبارک
اول ذی حجه پیوند دو گوهر پاک آفرینش حضرت امیرالمومنین و حضرت زهرا سلام الله علیهما تهنیت باد
آقا جان تبریک ما را پذیرا باشید .
این بچه ها را که یادتان هست ؟!
پ.ن : این داستان را خواستید بخوانید راجع به همین بچه هاست ." رجب " اولین نفر از سمت چپ پسری است که نشسته و رویش سمت دیگر است !
- ۹۳/۰۷/۰۴
در روزگاری که :
زن را بـه "تن" می شناسند
غیرت را "بددلی" می نامند
و باحجاب را " اُمل" می دانند ،
تو همچنـان "فرشته" بمان