گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


به کجا چنین شتابان ؟

خانم معلم | دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۸۸، ۰۴:۳۶ ب.ظ | ۱ نظر
با توجه به فرمان رهبری و ولایت مدار بودن جناب احمدی نژاد برای همگان این سوال پیش امد که جناب رحیم مشایی چه صفت بارز و خاصه برتری دارند که همچنان مورد توجه ایشان حتی بعد از عزل از طرف رهبری ، بوده اند . یک هفته تاخیر در انجام دستور رهبر و بلافاصله تعجیل در انتصاب ایشان به رئیس دفتری ، آن هم با این همه شتاب ، که یادشان رفته در متنی که می خواهند همه ی اصول را رعایت نموده باشند چگونه بنویسند .
قسمتی از متن ریاست محترم جمهور به جهت انتصاب آقای رحیم مشایی به ریاست دفترشان :
در آستانه میلاد اسوه ایثار و شهادت حضرت امام حسین(ع) و یاران باوفایش !!!و ضمن تقدیر فراوان از همه خدمات ارزشمند گذشته، جنابعالی را که انسانی مؤمن و فداکار و مورد اطمینان کامل هستید به سمت «مشاور و رئیس دفتر رییس‌جمهوری» انتخاب می‌نمایم.
به قول بعضی ها نفهمیدیم این روز، سوم شعبان است یا دهم محرم ؟!!!!!
  • خانم معلم

چه بر سر محسن روح الامینی آمد؟

خانم معلم | يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۸۸، ۰۸:۰۷ ب.ظ | ۰ نظر
این یادداشت متعلق به آقای دکتر حسین علایی از سرداران سابق سپاه پاسداران است که برای انتشار به روزنامه های داخل داده شده است اما مطبوعات از انتشار آن امتناع ورزیده اند:
بسم الله الرحمن الرحیم بعد از ظهر روز پنجشنبه اول مردادماه سال ۱۳۸۸ که مصادف شد با بازگشایی دوباره پیامکها، پیامی به من رسید مبنی بر اینکه فرزند ۲۵ ساله دوست عزیزم، آقای دکتر عبدالحسین روح الامینی که در اعتراضات روز ۱۸ تیرماه سال جاری دستگیر و زندانی شده بود، در زندان کشته شده و فردا تشییع جنازه وی برگزار خواهد شد.بسیار متعجب شدم. زیرا آقای روحالامینی را که از سالیان دراز میشناسم، فردی انقلابی، مؤمن و متعهد و همیشه در خدمت نظام جمهوری اسلامی بوده است. او از کسانی است که برای سرنگونی رژیم طاغوت تلاش زیادی کرده است.تعجب من بیشتر از آن جهت بود که چگونه ممکن است جوانی آن هم از خانوادهای شناخته شده، در جمهوری اسلامی دستگیر و سپس پس از دو هفته جنازه او تحویل خانوادهاش گردد!
صبح جمعه دوم مرداد ۱۳۸۸ به منظور شرکت در مراسم تشییع جنازه وی به درب منزل ایشان واقع در خیابان نصرت، کوچه بهشت رفتم. دیدم همه افرادی که در این مراسم حضور دارند، انسانهای مؤمن و اکثر آنها از فداکاران نظام اسلامی در دوران دفاع مقدس و پس از آن بودهاند. افرادی که هماکنون مسؤلیتهای مهمی در کشور دارند نیز مانند آقایان احمد توکلی و حسین فدایی از نمایندگان مجلس، محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام، شهابالدین صدر رییس سازمان نظام پزشکی، حسین محمدی از دفتر رهبری، رجبی معمار رییس شبکه پنج سیما، علی عسگری معاون فنی صدا و سیما و نیز برخی از سرداران دوران دفاع مقدس در مراسم تشییع و خاکسپاری حضور داشتند.
به آقای روح الامینی تسلیت گفتم و در اتوبوس به همراه وی عازم بهشت زهرا شدم. در مسیر راه، او ماجرای اتفاق افتاده برای فرزندش را این گونه برایم تشریح کرد:بر اساس اطلاعات دریافتی این دو روزه، محسن را در روز پنجشنبه ۱۸ تیرماه، افراد لباسشخصی دستگیر و او را به همراه جمعی دیگر از جوانان دستگیرشده، به ساختمان نیروی انتظامی تهران بزرگ واقع در خیابان کارگر در نزدیک میدان انقلاب برده و صبح روز جمعه ۱۹ تیرماه آنها را با تعدادی اتوبوس به دو مقصد زندان اوین و اردوگاه کهریزک منتقل مینمایند.سپس این آیه قرآن را قرائت کرد: و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله و کان الله غفوراً رحیما (سوره نساء - آیه ۱۰۰)و ادامه داد: من از روز دستگیری وی، به هر کجا که مراجعه کردم، پاسخی به من ندادند. نیروی انتظامی، سپاه، وزارت اطلاعات و قوه قضاییه هر کدام از خود سلب مسؤلیت میکردند. دو هفته را این گونه سپری کردم. به هر کجا سر میزدم، با دیوار بلندی از ناامیدی روبهرو میشدم.تا اینکه دلالی پیدا شد و گفت اگر چهار میلیون تومان به من بپردازید، ترتیب ملاقات شما را با فرزندتان میدهم.
در روز مبعث در حسینیه امام خمینی (ره) و در دیدار مسؤولین کشور با رهبری، این موضوع را با وزیر اطلاعات که در ملاقات حضور داشت، مطرح کردم تا در مورد آن فرد دلال تحقیق کنند. شمارههای خود را نیر به وزیر اطلاعات دادم تا اگر نیاز به اطلاعات بیشتری داشت، بتواند با من تماس بگیرد.از وزیر اطلاعات خبری نشد تا آنکه دو روز بعد یعنی چهارشنبه بعد از ظهر، فردی به دفتر کار من زنگ زد و به من گفت شما که از مسؤولین هستید و دارای پاسپورت سبز نیز میباشید، چرا سراغ پسرتان را نمیگیرید. گفتم من دو هفته است که به دنبال اویم و هیچ کس از وی خبری نمیدهد.او به من گفت به شما تسلیت عرض میکنم. من فکر کردم که میخواهد بلوف بزند و مرا بترساند. بعد دیدم که نشانی محلی را که باید به دنبال او بروم، میدهد. راه افتادم و به پزشکی قانونی رفتم.
مشخص شد که فرزندم را وقتی که گرفته اند، مورد ضرب و شتم شدید قرار داده و او را مجروح کرده اند. جنازه اش را که دیدم، متوجه شدم که دهانش را خرد کرده اند.فرزندم انسان صادقی بود. دروغ نمیگفت. مطمئنم هر چه از او سؤال کرده اند، درست پاسخ داده است. آنها احتمالاً نتوانسته اند صداقت او را تحمل کنند و وی را به شدت کتک زده و زیر شکنجه کشته اند.با عنایت مسؤولین، پرونده پزشکی او را مطالعه کردم. محل فوت او را لاک گرفته بودند. مشخص شد که بعد از مجروح شدن، به او نرسیدهاند تا خون او عفونی شده و دچار تب شدید بالای ۴۰ درجه گردیده و از شدت تب، دچار بیماری مننژیت شده است.او را ساعت سه و نیم بعد از ظهر چهارشنبه به عنوان فرد مجهولالهویه به بیمارستان شهدای تجریش منتقل و صبح روز پنجشنبه جسد او را به سردخانه تحویل میدهند. آنها پس از یک هفته ما را در جریان قتل فرزندم قرار دادند. برای تحویل جسد، از ما تعهد گرفتند که شکایتی از کسی نداریم.ابتدا اجازه تشییع جنازه در جلوی منزل نمیدادند و بهانه میآوردند که خانه شما، نزدیک دانشگاه تهران و محل برگزاری نماز جمعه است و ممکن است مردم به آن بپیوندند و مشکلاتی ایجاد شود. من گفتم که وقت برگزاری نماز جمعه هنگام ظهر است و ما صبح او را تشییع خواهیم کرد و وقت زیادی نخواهد گرفت و با نماز جمعه تداخل ندارد.بالاخره با تعهد من و آقای ضرغامی رییس سازمان صدا و سیما که افراد زیادی مطلع نخواهند شد و افرادی هم که خواهند آمد همه طرفداران نظام هستند، با این شرط که تشییع در جلوی منزل زیاد طول نکشد و بجز لا اله الا الله شعار دیگری داده نشود، اجازه دادند تا مراسم تشییع برگزار شود.
مادرش از لحظه اول اطلاع از مرگ فرزند، فقط میگفت: محسن من که رفت، به فکر محسنهای مردم باشید.
آقای روحالامینی که به هنگام خاکسپاری فرزندش، چفیه بسیجی را همچنان بر گردن داشت، آن را به من نشان داد و گفت: امروز این چفیه را بر گردن چه کسانی انداخته اند. کسانی که کار آنها دستگیری و احیاناً کشتن مردم شده است. آیا ما از جمهوری اسلامی این وضع را میخواستیم؟
من رفیق شهید دقایقی هستم. هیچ گاه لبخند او را از یاد نمیبرم. او با لبخند خود از اسرای بعثی عراقی و از فرماندهان جنایتکار آنها و نیز از فراریان از رژیم بعثی، مجاهدانی را ساخت که لشکر بدر را به وجود آوردند و باعث آزادی عراق از دست صدام حسین شدند.به یاد دارم که در سالهای اولیه پیروزی انقلاب وقتی که احسان طبری تئوریسین حزب توده به زندان افتاد، پس از مدتی او اندیشه مارکسیسم را نقد کرد؛ زیرا با محبت با او رفتار شد. ولی اکنون بسیج را به جایی رساندها ند که جوان سالم حزب اللهی را دستگیر میکنند و جنازه او را تحویل خانواده اش میدهند. آن هم تعهد میگیرند که کفن و دفن به گونه ای باشد که اتفاقی نیفتد. آیا نظام آن قدر ضعیف شده است که از یک تشییع جنازه ساده میترسد؟دیشب آقای لنکرانی وزیر بهداشت برای تسلیت به منزل ما آمده بود، میگفت: به خاطر مبارزه با بیماریهای عفونی و مننژیت در زندانها، ظرف این چند روز، بیش از دو هزار آمپول پنیسیلین بسیار قوی و آمپولهای ضد مننژیت به زندانهای تهران فرستاده ایم. با گفتن این جمله، نگران وضعیت سلامت سایر زندانیان سیاسی شدم.او میگفت: در نظر دارم یک گروه NGO تشکیل دهم تا بتواند از حقوق اولیه زندانیان، دفاع نماید.
برای مثال وقتی کسی را میگیرند، حداقل به خانواده او اطلاع دهند که دستگیر شده ودر زندان است تا خانوادهها از نگرانی تا حدودی بیرون بیایند؛ نه این که در بلاتکلیفی به سر ببرند. بتوانند برای زندانی خود وکیل بگیرند و از حقوق قانونی او دفاع نمایند. مطمئن باشند که در زندان سلامت بازداشتشدگان حفظ میشود و آنها در خطر جانی قرار ندارند.با شنیدن این سخنان به یاد این آیه قرآن افتادم: و من قتل مظلوماً فقد جعلنا لولیه سلطانا (اسراء - ۳۳)البته ایشان از لطفهایی که به وی شده بود نیز مطالبی را بیان کرد. او میگفت بعد از اینکه متوجه شدند که من در دولت نهم رییس انستیتو پاستور و مشاور وزیر بهداشت بوده و قبلاً نیز عضو شورای مرکزی جمعیت ایثارگران بوده ام، هم اجازه دادند که به همراه یکی از دوستان پزشک پرونده پزشکی فرزندم را ببینم و هم پول قبر را از من نگرفتند و اجازه دادند که فرزندم را در قطعه ۲۲۲ که نزدیک به مزار شهدا واقع شده است دفن نمایم؛ تا مادرش که هر شب جمعه به زیارت شهدا به خصوص شهدای هفتم تیر میرفته است، بتواند با فاصله کمی بر سر قبر فرزندش حاضر شود.آنها یک قبر اضافه هم به ما مرحمت فرمودند و در یک قبر دوطبقه فرزندم را به خاک سپردیم. او به طنز برایم میگفت: یکی بخر دو تا ببر.در پایان مراسم، او با قدرت روحی بسیار بر سر قبر فرزندش خطاب به حاضرین سخنانی را ایراد کرد و با تسلط بسیار بر خود، در انتها گفت: إنا لله و إنا إلیه راجعون.
حسین علایی جمعه، دوم مردادماه سال ۱۳۸۸
  • خانم معلم

ای دریغا ....

خانم معلم | شنبه, ۳ مرداد ۱۳۸۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

ای دریغا که همه ی مزرعه ی دلها را

علف هرزه کین پوشانده است

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد

که چرا ایمان نیست

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست

«سید مهدی شجاعی»

  • خانم معلم

نخستین درس

خانم معلم | جمعه, ۲ مرداد ۱۳۸۸، ۱۱:۰۷ ب.ظ | ۱ نظر
من دانشجوى سال دوم بودم.. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت.
فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟ استاد گفت: حتماً
و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد
من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام

  • خانم معلم

داستان پادشاه

خانم معلم | جمعه, ۲ مرداد ۱۳۸۸، ۱۰:۵۳ ب.ظ | ۱ نظر
روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد.
وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد...در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند.پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.
پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند!
  • خانم معلم

حق و باطل از دیدگاه استاد مطهری

خانم معلم | جمعه, ۲ مرداد ۱۳۸۸، ۱۰:۴۸ ب.ظ | ۰ نظر
استاد مطهری در کتاب حق و باطل جملاتی به این مضمون نوشته اند :

از کودکی همیشه این سوال برایم مطرح بود که چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمی زند
اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران می شود این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم دیدم
این‏ قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن‏ است مورد احترام است تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است . اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی‏کند ،
بلکه‏ سنگ است که بطرف او پرتاب
می‏شود و این نشانه یک جامعه مرده است.
ولی یک جامعه زنده فقط
برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه‏ ساکت
متحرکند نه ساکن
باخبرترند نه بی‏خبرتر
  • خانم معلم

دوست یا دشمن

خانم معلم | پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۸۸، ۰۵:۳۸ ب.ظ | ۲ نظر
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!

تا شما چه نظری داشته باشید ؟!!!

  • خانم معلم

دعوت نامه عروسی

خانم معلم | پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۸۸، ۰۴:۴۱ ب.ظ | ۰ نظر
آخر این هفته، جشن ازدواج ما به پاست
با حضور گرم خود، در آن صفا جاری کنید
ازدواج و عقد یک امر مهم و جدی است
لطفاً از آوردن اطفال، خودداری کنید
بر شکم صابون زده، آماده سازیدش قشنگ
معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید
تا مفصل توی آن جشن عزیز و با شکوه
با غذا و میوه ی آن جشن افطاری کنید
البته خیلی نباید هول و پرخور بود ها
پیش فامیل مقابل آبروداری کنید
میوه، شیرینی، شب پاتختی مان هم لازم است
پس برای صرفه جویی اندکی یاری کنید
گر کسی با میوه دارد می نماید خودکشی
دل به حال ما و او سوزانده، اخطاری کنید
موقع کادو خریدن، چرب باشد کادوتان
پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید
هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر
هدیه را هم چرب تر، از روی ناچاری کنید
در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب
کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید
کی دلش می خواهد آخر در بیاید سی دی اش؟
با موبایل خود مبادا فیلمبرداری کنید
در نهایت، مجلس ما را مزین با حضور
بی ادا و منت و هر گونه اطواری کنید
  • خانم معلم

یادمان باشد :

خانم معلم | پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۸۸، ۰۴:۲۹ ب.ظ | ۲ نظر
نمی توانی جلوی پریدن آنها(مگس ها) را بگیری، اما می توانی خودت را از گزندشان حفظ کنی یا چتر حجاب را برسر بکش، یا به تو هجوم خواهند آورد!!
عیب کار اینجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه باید باشم '' اشتباه می کنم ،
خیال میکنم آنچه باید باشم هستم،در حالیکه آنچه هستم نباید باشم !
به خاطر داشته باشیم که :
عمر کوتاه است رسیدن به خواسته هایمان را طولانی نکنیم.
راه ما هموار است آن را پیچیده نکنیم .
نگهداشتن دوستان خوب گرانبها است به سادگی از دست ندهیم .
سخن گفتن سهل است گوش کردن را تمرین کنیم.
طبیعت پر از لطف است نامهربانی نکنیم.
زندگی آسان است آن را مشکل نکنیم .
دنیا پر از زیبائی است چشمانمان را به سادگی نبندیم .
ذهن ما پر از جواب است سوالاتمان را بپرسیم.
رسیدن به آرزوها آسان است راه سخت تر را نرویم.
  • خانم معلم

آنکس که ...

خانم معلم | پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۸۸، ۰۴:۲۴ ب.ظ | ۱ نظر
آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب خرد از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند
بیدارش نمایید که بس خفته نماند
آنکس نه نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند
آنکس که نداند ونداند که نداند
در جهل مرکب ابد و دهر بماند
درکشورما وضع چنین است بدانید
آنکس که بداند وبداند که بداند
باید برود غازبه کنجی بچراند
آنکس که بداند و نداند که بداند
بهتر برودخویش به گوری بتپاند
آنکس که نداند و بداند که نداند
با پارتی و پول کره خر خویش براند
آنکس که نداند و نداند که نداند
برپست ریاست ابدالدهر بماند
  • خانم معلم