گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


میزان

خانم معلم | چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۸۸، ۰۴:۲۹ ق.ظ | ۱ نظر
با سلام به ناشناسی که نه وقت درست خواندن نامه را دارد و نه فرصت درست جواب دادن به نامه را !
البته از آنجا که انتخابات تمام شد و میزان که قرار بود رای مردم باشد ! و شد !!! فکر کردم دیگر نیازی جهت ارشاد نمی بینید!!! ....... بالاخره هر چیزی زمانی دارد !!! ..... امر به معروف و نهی از منکر زمانی دارد ، در یک مقطع خاص زمانی بودن و یا نبودن زمانی دارد ، که صد البته بستگی دارد که در چه فضا و با چه نیازی باشیم ! اما در هر صورت مثل اینکه نامه را سریع خوانده و چند خط زیر کلمات کلیدی ! کشیده و جواب را مطابق آنچه که نیاز این برهه از زمان است مرقوم نموده اید که باز جای شکر دارد که وقت گذاشته اید !!! ....
اینجانب که مستمری بگیر دولت می باشم و خوان نعمت برایم گسترده اند این چنین از این دولت نمیتوانم حمایت کنم ( که صد البته محکومم به نمک خوردن و نمکدان شکستن !) ، نمیدانم شما فقط مشکلتان حفظ نظام است که این همه بر آشفته اید یا نگرانی دیگری دارید ! ، به هر صورت نگران نباشید ،کسی با نظام مشکلی ندارد ، کسی هم خواستار بر هم زدن امنیت نیست ، شهر در امن و امان است ، ترسویان را سر جای خود نشانده اند ، مال اندوزان جیره ی خود را دریافت کرده اند و عافیت طلبان کنج عزلت گزیده و از انچه به انها وعده داده اند نهایت استفاده را کرده و خوش می گذرانند تا زمانی دیگر فرا رسد که از آب گل آلود ماهی بگیرند ......
بی هیچ دغدغه ای به زندگی تان در آسایش و آرامش کامل ادامه دهید چرا که همیشه هستند کسانی که می توانند به جای ما نظر بدهند و صلاح ما را بهتر از خود ما بدانند و باید به ایشان همواره اعتماد داشت ، این طور نیست که شما فکر کنید حق نظر دادن ندارید ، نه ، نظر بدهید ولی آنطور که صلاح است خود عمل خواهند کرد !.... منتظر هیچ جوابی هم نباشید چرا که صلاحتان را می خواهند فقط نمی خواهند بگویند که ، نمی فهمی !!! و شعورت را زیر سوال نمی برند .........
صحبتی در باره حق با شما ندارم چون نمی دانم با کلمه حق تا چه اندازه آشنایی دارید !!! ..... و اصولا حق را چگونه درک می کنید ، یکطرفه ، دو طرفه و یا اصلا میدانید که از دست دادن حق یعنی چه ؟ !! همانطور که تاریخ تکرار می شود ، نوشته هم می شود و در یادها هم باقی می ماند، امیدوارم تاریخ این دوران را درست بنویسند ... اینکه جوان ، میانسال و پیران را ان اندازه می توانند ترغیب کنند که تو صاحب حقی ، میتوانی با رای ات اثر گذار! باشی ( که البته بعدا متوجه شدند جریان از چه قرار بود ) و آنها را پای صندوق رای کشاندند و پس از شمارش سریع السیر آرا ، بعد از چند روز که همه ی صندوقها بررسی شد ، حالا بیایید بگویید کدام صندوق و در کجا اشتباهی صورت گرفته ، مسلما حق مردم است که بدانند چه شده ، ولی چگونه ؟ !!! شاید میزان برای تعیین حق تعداد نباشد که نیست ولی آیا با عده ای که بناحق اند ( به نظر شما ) این چنین باید رفتار کنند ؟ ! آیا آنان که تمام بازی را از پیش تعیین کرده بودند این قسمت را پیش بینی نکرده بودند ؟ !!
جمعیت چند میلیونی را که به اندازه راهپیمایی های 22 بهمن است ندیده گرفتن ،چگونه دیده شد ؟ ! ..... مردم همان 2 میلون جمع شده در میدان ولی عصر بودند ؟!! .....از میزان رای مردم شهرستانها اطلاع دقیق دارید ؟ !! ..... مطمئنید که 24 میلیون رای اوردند ؟ !!! ..... تعرفه های تا نخورده را دیده اید ؟ !!! ..... اختلاف یک رای بیشتر را فقط برای این جناح توجیه می کنید که بپذیرند جهت داشتن دمکراسی واقعی یا ..... ؟!
من هخامنشیان را می شناسم چرا که کورش و داریوش اولین بیانیه های حقوق بشر را نوشتند و این است که به ایرانی بودنم افتخار می کنم ولی « هخا » ی شما را نمی شناسم ، از اینکه با ایشان هم صدا شده ام تعجب نمی کنید ؟ ! .... چه چیز مشترکی را از درد مردم برداشته اند و آن را بزرگ کرده اند که بتوانند خیل عظیمی را با خود همنوا کنند که اینان نمی توانند ؟ !! ......
بیچارگی مردمی که به نان شب خویش محتاجند را دیده اید و کرور کرور پولی که باید به سایر کشورها باج بدهیم یا از جهت حمایت هایی که می کنیم واسمش را دخالت هم نمی گذاریم و همانها که کمکشان کرده ایم در زمانش نگاهی هم به ما نمی اندازند ، که صد البته ما در راه رضای خدا کمک کرده ایم و نیازی نیست که توقع کمک داشته باشیم ! .....
چرا حمله به خوابگاه دانشجویی ؟ !!! ..... چرا دانشجو دشمن است ؟ !!! .... چرا جوان مملکت با این مملکت بیگانه است ؟ مگر نمی گویید غرب اسلام ما را ترویج می کند ، پس اینها چه می کنند ؟ !! ..... چه ترفندی به کار بسته اند که جوان این مرز و بوم را نگه دارند ؟ .... چه چیز در اولویت است ؟ !! چرا فکر می کنید نیاز به خرج کردن میلیاردها پول است که آیا امام ، با پول جوانانمان را به جبهه برای دادن جان فرستاد ؟ !!!!....فقط کمی صداقت ، اگر بدانند چند حرف است و چگونه نوشته می شود .....
اشتباه خوانده اید که من از ژل زدن و کروات زدن جوانم ناراحتم ، نه ، اگر درست خوانده بودید نوشته بودم ایشان مقصر نیستند ، که در رادیو امریکا ! فرصت حرف زدن پیدا کرده اند ، این جوان همان جوان کشور من است که به آنها پناهنده شده ، اینها جوانان کشور من هستند که گروه گروه خارج می شوند وما با انواع فشارها آنها را نگه داشته ایم . چرا ؟!!!.....
چرا موسوی که من ذره ای برای ریاست جموری قبولش نداشته و ندارم می تواند جوان مرا به خیابان بکشاند که بسیاری بر این باور بودند و هستند که او توان این کار را نداشته و ندارد ؟ ! چه چیز مشترکی در میان موسوی و جوان من و من دیده می شود ؟ ! ..... این شی گرانبها را چگونه در دستان خود حفظ کرده اید ؟ !! ....با چلاندنش ؟ ....
نمیدانم از چه چیز فیس بوک و یوتیوب هراس دارید ؟ ! ..... افکار ، آمار و اطلاعات اشتباه به خورد مردم می دهند ، درستش را به مردم نشان دهید . حداقل دروغ نگویید .....(ببخشید من شما را با آنها جمع می بندم !) همین امروز در روزنامه خواندم که تورم افزایش پیدا می کند .( که صد البته تورم نداریم !) و جناب احمدی نژاد پیشنهاد تحریم دولت آلمان را داده اند !!! که واقعا ایشان شجاعند !!! ........ بسیار مقتدرانه فکر و عمل می کنند ! فقط لازم است به همین رسانه هایی که در اختیارشان است گفته شود که دیگر مطالبشان را چاپ و پخش نکنند تا مدرکی در دست مردم بعدها که زیر حرفهایشان زدند ، داده نشود .
بگذریم ، یادش بخیر، دوستی داشتم که سالها با هم بودیم و همیشه در حال کل کل کردن و آخر هیچکدام نمیتوانستیم حرفهایمان را حالی دیگری کنیم !!! ...... راهپیمایی ها با هم بودیم ، تشیع شهدا با هم بودیم ، 14 خرداد با هم بودیم ولی باز حرف حرف خودمان بود و بس .
ببخشید انتقاد وارد بر من ، نوشتن بحر طویل است که البته با نوع شغلم ارتباط دارد ، اگر قرار بود سوالاتم را کوتاه می نوشتم می گفتم :
چرا انتخاب این اصلحان ؟ !
چرا افشاگری ها این زمان ؟
چرا نیاز به حضوری حداکثری ؟!!!
و بعد ......
چرا دستگیری ؟ چرا خفه کردن ؟ چرا تهدید کردن ؟ چرا ترساندن ؟
چرا جواب ندادن و چرا جواب دادن با این همه تاخیر ؟ !!
در آخر سپاسگزارم که کار بنده را تشویق نموده اید که بعد از رهبرم حرفی نزده ام ، بسیار مایه ی امتنان گشت ..... فقط لازم به ذکر است این مطلب را نه از جهت دادن اطلاعات و همصدایی نوشته بودم فقط خواستم جو را به تصویر بکشم که ، چه !!! مملکت آزادی است این مملکت و چه اطلاعات رسانه ای قوی در این مملکت وجود دارد که اخبار بدین سرعت به مقام مسئول رسیده و پخش می شود !! .....
نمیدانم با این لحن نامه ی من (که نه از سر منطق وشناخت و فقط بر اساس احساسی زنانه است ) جوابی خواهید داشت یا نه ، که زبان ما نیز با دشمن بر اساس گفتگو است تا زمانی که از پشت خنجر نزند و اهریمنانه راه نگشاید . زیرا این حربه ی قدیم بود که رودر روبه مبارزه بر می خاستند!!
از حس مسئولیتتان در قبال این مملکت تشکر کرده و آرزومی کنم موفق و سلامت باشید . دعا کنید خدا ما را در راه راست باقی بدارد تا عافیت طلب و مصلحت اندیش نشویم ! ...... 24/4/88
  • خانم معلم

یه روز خاص

خانم معلم | يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۸۸، ۱۲:۱۹ ق.ظ | ۰ نظر
بعد از مدتها بالاخره قرار شد فیلم « در باره ی الی » رو با دوستم بریم ببینیم . صبح بهم زنگ زد که کی بلیط رزرو کنم گفتم : زود . که بتونم زود برگردم خونه .... قبلا صحبت از دو سینما بود ایران و آزادی ولی چند روز پیش بهم گفت میرم آزادی ببینم که کی وقت داره . خلاصه ساعت 15/6سانس شروع فیلم بود و من قرار بود 6اونجا باشم ..... ماشین نبردم که هم مشکل طرح زوج و فرد و هم فکرپیدا کردن جای پارک رو نداشته باشم .... خلاصه رسیدم آزادی و دیدم ایشون نیستن .... بهش زنگ زدم گفت جلوی در سینما وایسادم گفتم خوب منم جلوی در سینما هستم و بعد فهمیدم ایشون سینما ایران تشریف دارن و من آزادی !!! ..... با توجه به زمان و ترافیک و بدی مسیر رفتن به اونجا که خریت محض بود .رفتم برای ساعت 40/7 بلیط گرفتم .... دیدم کاری ندارم ... تصمیم گرفتم برم سمت میدون ولی عصر..... از دنیس تریکو گذشتم ....... همین طور رفتم تا رسیدم سر فاطمی ...... گفتم یه سر به مانتو فروشی هاش بزنم که از دم رستوران زیر زمینی که اول فاطمی هست گذشتم ..... یاد شبی افتادم که رفته بودیم با خواهرم سوئیت سمفونیک « رسول عشق و امید » اثر مشترک چکنواریان و سید مهدی شجاعی ! چه شب خوبی بود ....... همه نشسته بودن و مشغول صحبت کردن و خوردن غذا بودن .... عین خل ها به صندلی که اونجا نشسته بودیم نگاه کردم .... بعضی وقتا چه چیزها باعث به یاد اوردن چه خاطراتی میشه ..... دیگه بقیه راه رو همین جوری با یاد خاطرات اون شب قدم زدم که دیدم داره دیر میشه سریع یه ماشین گرفتم و رفتم سینما ..... بعد از افتتاح آزادی این اولین باری بود که توش می رفتم ...... هفت طبقه ، با آسانسور و پله برقی تا طبقه آخر و همه ی طبقات مجهز به کافی شاپ !! ..... خوبه ، لا اقل جوونها برای حرف زدن یه جایی رو پیدا کردن ....... فیلم تازه شروع شده بود ..... اولش شادی بخش بود و شاد بودن یه سری جوون که می خواستن از مسافرتشون لذت ببرن رو نشون میداد ........ بعد باز بحث اعتماد پیش اومد ..... نمیدونم چرا این چند وقت همش باید برام تکرار بشه که انقدر آسون به همه کس و همه چیز اعتماد نکن ..... بقیه فیلم فقط اضطراب بود ........ که همه بر می گشت به همین که بدون اینکه کسی رو بشناسی باهاش همسفر شدی ....... نباید انقدر مهربون بود ..... نباید دایه ی مهربونتر از مادر بود ...... و نباید های دیگه ...... بحث حیا پیش اومد ، بحث آبرو پیش اومد ، اینکه آبروی کسی حتی بعد از مرگش نباید برده بشه و بعد یک دروغ مصلحتی !!! ،به خاطر یه جمع اکثریتی ، چون باید زندگی ادامه داشته باشه ......... وقتی فیلم تموم شد هیچ حس خوبی نداشتم .......فیلم واقعیت هایی رو بیان می کرد که هر چند تلخ و گزنده بود ولی میشد واقعیت داشته باشه ...... خوشبختانه به موقع دنبالم اومدن و من توی ماشین هنوز حس خوبی نداشتم .... با تعریف کردنش انگار کمی بهتر شدم ولی هنوزم موندم ، آیا برای زندگی کردن همیشه باید از شک به یقین رسید ؟ یا این تجربه ها لازمه ی زندگی هستن ؟ و، به چه قیمتی ؟ !!! ....... بد نیست شما هم یه بار فیلم رو ببینید . 20/4/88
  • خانم معلم

نه اعتقاد ، نه اعتماد ، نه انتظار

خانم معلم | شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۸۸، ۰۴:۵۸ ب.ظ | ۱ نظر
دیروز 18تیر بود . نماینده بچه های کوی دانشگاه احمد باطبی رو از توی ماهواره دیدم ، دیدم که چه جوری با صدای آمریکا همنوا شده و از اونجا داره حرفهاش رو می زنه .... نمیدونم چرا ولی میدونم کارمون توی این چند سال غلط بوده ، احمد بچه ی همین آب و خاکه ، چی شده که سر از اون ور در اورده و با اونا همصدا شده ، یاد قدیم ترا افتادم ....... قدیم ترا ، هر چیزی حرمت خودش رو داشت ، هر کسی ، با هر حرفه ای که داشت یه چیزایی براش مهم بود ، یادمه زمان شاه ، که مشروب فروشی ها باز بود ، تا وقت اذان ، توی روز های عزا هیچ کس مشروب نمی خورد ، آهنگ گوش نمی کرد چون برای ائمه احترام قائل بودن . یادمه وقتی چند تا اراذل و اوباش با هم دعواشون می شد موقع فحش دادن یه نگاهی به اطرافشون می کردن ببینن زن و بچه ی مردم هست یا نه ، حداقل این چیزا حرمت داشت ، انگار همه چیز از دست رفته ، وقتی احمد باطبی دانشجو رو با احمد باطبی که کروات زده و ژل زده به مو پشت دوربین دیدم دلم برای همه ی جوونمهامون سوخت ، دلم به درد اومد ، سوختم چون هیچ کاری برای جوونهامون نکردیم از بس که داغ سیاست بر دلمونه ..... دسته دسته بهترین بچه هامون دارن از کشور میرن چرا که اینجا رو محل امنی برای خودشون نمی دونن ، مگه چی می خوان که ما از عهده بر اوردنش بر نمی آییم ؟ ! ..... چرا باید رفتار هایی داشته باشیم که جوونها رو برونیم ، من اصلا باطبی رو مقصر نمی دونم ، حتی اگه گول هم خورده باشه ما مقصریم ، مگه نه اینه که « دینداری ما بر عهده ی روحانیته » برای دینداری بچه های ما چه کردن ؟ !! ..... برای نگه داشته همین یه ذره اعتقاد قلبی من و امثال من که داریم کلی بچه تربیت می کنیم چه کردن ؟ .... درسته که قرار نیست همه کار بر عهده ی دولت و روحانیت باشه ، خودمون هم باید تکونی بخوریم ، ولی وقتی توی جامعه پر از چراهاییه که من قادر به پاسخگویی اش نیستم باید چه کنیم ؟ ...... دیگه اعتقاد ها کم رنگ شده ، اعتماد ها از بین رفته ، هیچ کس حاضر نیست ضامن بانکی کسی بشه !!! ، هیچ کس حاضر نیست توی خیابون وقتی کسی داره می ناله که در حد یه خوراک بهم کمک کنین کمکی کنه چون می گه عادت می کنه ، معتاده ، گداست ، خودمون محتاج تریم و ...... مردم حق دارن که بی اعتماد بشن ، به هیچ کسی نمیشه اعتماد کرد ، وقتی آدم می بینه که یاران دیرینه امام درنبودش چه می کنن ، وقتی آدم می بینه سرداران جنگ که چه شهدایی رو دیدن و چه شهادت هایی رو ناظر بودن ، الان بر سر مال و مقام دنیا چه می کنن ، وقتی می بینه اونایی که سالها با هاشون بودی و جز ایمان در اونها چیزی ندیدی الان چه جوری شدن ، دیگه جای اعتماد به هیچ کس و هیچ چیزی نمی مونه ، اون وقت منی که خودم بی اعتمادم به این بچه ها چه جوری درس اعتماد بدم ....... ایمان قلبی رو باور داشته و دارم بی هیچ منطق و استدلالی ، اما منطق رو هم زیر سوال نمی برم ، دو دو تا رو نمیشه زیر سوال برد ...... دارم از یه سری سوالها به یه سری جوابها می رسم که قرار نیست باورشون کنم چون تمام اعتقادات چندین ساله ام زیر سوال می ره ، با این آشوبها در دلم آشوبی به پا شده که فقط باید یکی جوابگوی اون باشه ...... از انتظار هم خبری نیست ، فقط مداحانمون هستن که به زبون ! از انتظار می گن ، انسان منتظر این جوری انتظار می کشه ؟ ! ..... چند تا جوون ما منتظرن ؟ !!! ....... در مقابل کانال های ماهواره کسی وقت داره انتظار بکشه ؟ !!!! ..... انقدر سرت رو گرم می کنن که از کار روزانه ات هم باز می مونی چه برسه به اینکه فکر کنی کسی هست که قراره تو برای اومدنش دعا کنی ....... کتاب « دا » رو می خوندم ....... جنایات بنی صدر در خرمشهر و شروع جنگ و تلاشهای دختری 17ساله برای حفظ شهرش !!!! ....... گریه کردم ، غصه خوردم از اینکه شاید این من و من هایی که اون زمان رو حس کردیم فقط این کتاب رو می فهمیم ، بچه ای که نمیدونه جنگ چیه ، چه جوری بفهمه وقتی راکت می خوره توی خونه ات و برادرت تکه تکه به درخت و دیوار خونه می چسبه یعنی چی ؟ !!! ..... چه طور می فهمه شستن جنازه های تکه تکه شده یعنی چی ؟ ! مثل این می مونه که برای من از جنگ جهانی اول بگن ، وظیفه کیه که بفهمونه بابا به خدا همه ی اونا که شهید شدن ، همه ی اونا که الان روی چرخ و تخت بیمارستانن ، می خواستن مثل همه راحت زندگی کنن ، حالا هم فقط همون اونا منتظر امام زمان هستن که بیاد و این بچه ها منتظر تشیع جنازه مایکل جکسن !!! .... اول که این همه غش کردنها رو برای مایکل جکسن شنیدم ، مسخره کردم ، بعد که دیدم چه جمعیتی براش اومدن به خودم خندیدم که اونا هم عقیده ای دارن و به عقیده ی مردم باید احترام گذاشت ، پس جور دیگه ای نگاه کردم ، این بار با دیدن دخترش که برای پدرش گریه می کرد ، گریه کردم ..... همه ی ما آدمها مثل همیم ..... با یه سری خواسته و نیاز های مشترک فقط این عقایدمونه که از هم جدامون می کنه ، و الان عقیده ی بچه ی منه مسلمون داره می شه ، نه ، شده ، شبیه همون غربی ها ، چه باید کرد که نه از اعتقاد رنگی مونده و نه از اعتماد تتمه ای و ما همچنان چشم انتظار ....... 20/4/88
  • خانم معلم

تقدیم به آفتاب در حجاب

خانم معلم | پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۸۸، ۰۸:۲۵ ب.ظ | ۰ نظر
پدر گفت : « بگو یک !» و تو تازه زبان باز کرده بودی و پدر به تو اعداد را می اموخت. کودکانه و شیرین گفتی " « یک !» و پدر گفت : « بگو دو» نگفتی ! پدر تکرار کرد : « بگو دو دخترم .» نگفتی ! و در پی سومین بار ، چشمهای معصومت را به پدر دوختی و گفتی : « بابا ! زبانی که به یک گشوده شد ، چگونه می تواند با دو دمسازی کند ؟» و حالا بناست تو بمانی و همان یک ! همان یک جاودانه و ماندگار . بایست بر سر حرفت زینب ! که این هنوز اول عشق است . بایست که با قامت شکسته نمی توان خیمه ی وجود حسین ( ع) را عمود شد . بایست که در کربلا ، شاید هیچ کس به اندازه ی تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد و تو باید تصویر کوثر را در آینه ی نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشمهای تو به یاد آب نیفتند . بایست برای عباس ! که عباس دل آرام عرصه ی زندگی است ، آرام جان برادر است . دل او آیینه آفرینش است و آینه تصویر خویش را انتخاب نمی کند . و چیزی نمانده که تو با حسین وداع کنی اما آنچه تو باید با ان وداع کنی حسین نیست . تجلی تمامی تعلقهاست . نقطه ی اتکاء همه ی سختی هاست ، لنگر کشتی وجود در همه ی طوفانها و بلا هاست .شهادت ندیده نبودی . مادرت عصمت کبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند . میدانستی روزی سخت تر از روز ابا عبدالله نیست . ندا در آسمان پیچید که : « قتل الامام ابن الامام » . سجاد بر زمین مشت می کوبد و هستی را به آرامش دعوت می کند .شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا گلایه نکن . فقط سرت را بر روی شانه های آرام بخش خدا بگذار و از خودت را به او بسپار . از او سیراب شو ، اشباع شو ، سرریز شو ، انچنان که بتوانی دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیری و اورا از زمین بلند کنی و به خدا بگویی : « خدا ! این قربانی را از آل محمد قبول کن ! » ( برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب سید مهدی شجاعی ) و زینب مانده است، کاروان اسیران در پی‌اش، و صف‌های دشمن، تا افق، در پیش راهش، و رسالت رساندن پیام برادر بر دوشش، وارد شهر می‌شود، از صحنه برمی‌گردد، آن باغهای سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پیراهنش بوی گلهای سرخ به مشام می‌رسد، وارد شهر جنایت، پایتخت قدرت، پایتخت ستم و جلادی شده است، آرام، پیروز، سراپا افتخار، بر سر قدرت و قساوت، بر سر بردگان مزدور، و جلادان و بردگان استعمار و استبداد فریاد می‌زند: «سپاس خداوند را که این همه کرامت و این همه عزت به خاندان ما عطا کرد: افتخار نبوت، افتخار شهادت... » زینب رسالت رساندن پیام شهیدان زنده اما خاموش را به دوش گرفته است، زیرا پس از شهیدان او به جا مانده است و اوست که باید زبان کسانی باشد که به تیغ جلادان زبانشان بریده است. اگر یک خون پیام نداشته باشد، در تاریخ گنگ می‌ماند و اگر یک خون پیام خویش را به همه نسل‌ها نگذارد، جلاد، شهید را در حصار یک عصر و یک زمان محبوس کرده است. اگر زینب پیام کربلا را به تاریخ باز نگوید، کربلا در تاریخ می‌ماند، و کسانی که به این پیام نیازمندند از آن محروم می‌مانند ، و کسانی که با خون خویش، با همه نسل‌ها سخن می‌گویند ، سخنشان را کسی نمی‌شنود . این است که رسالت زینب سنگین و دشوار است. رسالت زینب پیامی است به همه انسان‌ها ، به همه کسانی که بر مرگ حسین (علیه السلام ) می‌گریند و به همه کسانی که در آستانه حسین ( علیه السلام ) سر به خضوع و ایمان فرود آورده‌اند ، و به همه کسانی که پیام حسین (علیه السلام ) را که « زندگی هیچ نیست جز عقیده و جهاد » معترفند؛ پیام زینب به آنهاست که: « ای همه - ای هرکه با این خاندان پیوند و پیمان داری ، و ای هرکس که به پیام محمد ( صلی الله علیه و آله و سلم ) مؤمنی، خود بیندیش ، انتخاب کن! در هر عصری و در هر نسلی و در هر سرزمینی که آمده‌ای، پیام شهیدان کربلا را بشنو ، بشنو که گفته‌اند: کسانی می‌توانند خوب زندگی کنند که می‌توانند خوب بمیرند . و پیام اوست به همه بشریت که اگر دین دارید ، « دین » و اگر ندارید « حریت» ـ آزادگی بشر ـ مسؤولیتی بر دوش شما نهاده است که به عنوان یک انسان دیندار ، یا انسان آزاده ، شاهد زمان خود و شهید حق و باطلی که در عصر خود درگیر است ، باشید که شهیدان ما ناظرند ، آگاهند ، زنده‌اند و همیشه حاضرند و نمونه عمل‌اند و الگوی‌اند و گواه حق و باطل و سرگذشت و سرنوشت انسان‌اند .»(برگرفته از کتاب حسین وارث آدم دکتر شریعتی ) 18/4/88
  • خانم معلم

سهم من ، سهم تو

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۸۸، ۱۲:۵۸ ب.ظ | ۱ نظر
تقدیم به تمام پدران و مادران دیروز و امروز وفردا ها ......
فرزندم وجودم را قسمت می کنم ، سهمی برای خودم بر می دارم و سهمی به تو می دهم :
سهم من دلشوره ، چون نمی دانم «که » خواهی شد . سهم تو اطمینان ، که میدانی من هستم .
سهم من کاشتن ، سهم تو برداشتن
سهم من اندوختن ، سهم تو خرج کردن
سهم من استواری یک خانه ، سهم تو سیالی یک مسافر
سهم من سایه ای خنک ، سهم تو پروازی پر حادثه
سهم من آغوشی گشوده ، سهم تو پاهایی بی قرار
سهم من گستردهن سفره ی زندگی ، سهم تو بستن کوله بار سفر
سهم من تاب آوردن ، سهم تو بالیدن
سهم من پذیرش ، سهم تو چالش
سهم من ارزش های دیرینه ، سهم تو کشف های پر هیجان
سهم من سنت های معنی دار ، سهم تو بدعت های منطقی
سهم من راز و رمز های گذشته ، سهم تو بیکران آینده
سهم من امنیت خاطرات، سهم تو وسوسه ی فرداها
سهم من تعهد ، سهم تو رهایی
سهم من افتخار به تو، سهم تو شک به من
سهم من بنای امروز از دیروز، سهم تو ساختن فردا از امروز
سهم من نسلی که ساخته ، سهم تو نسلی که می سازد
فاصله ی من و تو به اندازه ی فاصله ی تو و نسل بعد از توست .... چون هم خواهیم شد و آنچه دادیم و ستاندیم ، پیشکش بی نهایتی پر شکوه خواهد شد که هر طلوع و غروب قدم به قدم به سوی صلح ، مدارا و مهربانی می رود .
10/4/88
  • خانم معلم

یه بازی

خانم معلم | دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۸۸، ۱۱:۵۱ ب.ظ | ۱ نظر
شب جهارشنبه یک روز مانده به انتخابات 22 خرداد 88
چند شب بود که می شنیدم خیابونها پر از جمعیتیه که برای کاندیدای مورد نظرشون دارن فعالیت می کنن و بحث سیاسی بین مردم رواج داره ...از اونجا که قراری با خودم گذاشته بودم خیلی علاقه به رفتن توی خیابونا نداشتم .... آخرین شب بود و فردا مدرسه نداشتم ..... با همسرم رفتیم توی خیابون ....... انقدر از این تظاهرات مسالمت آمیز مردم لذت می بردم که به یاد روزهای اوایل انقلاب افتادم که از هر گروه و دسته و با هر فکر و عقیده ای مردم کنار هم بودن و با احترام به عقاید همدیگه در مواضع خودشون و از عقایدشون دفاع می کردن ..... شادی در چهره ی همه ی مردم دیده می شد .... توی پیاده رو پیرمردی رو دیدم که از کل کل کردن دو گروه می خندید و این خنده به واقع از ته دلش بود .... خانم مسنی همراه دختر جوونش با تعجب به صحنه هایی که توی خیابونها بوجود می یومد نگاه می کرد و لبخندی بر لب داشت ....
جووونها از اینکه یه راهی پیدا شده بود تا بتونن هم حرفی بزنن و هم دلی از عزا در بیارن بیشتر از همه خوشحال بودن ......یه عده پرچم به دست و عده ای از رنگ سبز برای خودشون دست بند و شال و گردن بند و ..درست کرده بودن ...... و هر کدوم به نوعی با این نشونه ها ، طرفداری شون رو از کاندیداشون نشون می دادن ..... مناظراتی که برای اولین بار توی تلویزیون پخش شده بود بیشتر به هیجان انتخابات دامن می زد به طوریکه همه مصمم بودن در انتخابات شرکت کنن علی رغم اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد و شاید می دونستن به نوعی که چه اتفاقی خواهد افتاد ...اما با این حال فکر میکردن در سرنوشت کشورشون سهیم هستن و می خوان به نوعی نشون بدن که طرفدار چه طرز تفکر و عقیده اند ......
روز جمعه رسید ......... از 5/6 صبح مردم در انتظار باز شدن درهای حوزه های رای گیری بودن ....... کسانی وارد صحنه شدن که شناسنامه شون حتی یه مهر هم نداشت ...... حوزه هایی که درانتخابات قبل توشون ملخ هم پر نمی زد ، حالا صفهای چند ردیفه درشون تشکیل شده بود ....... تعرفه بعد از ظهر در بعضی حوزه و بعضی شهرستانها کم اومد ..... مثل همیشه زمان رای گیری تمدید شد ولی نه تا 11 بلکه تا 10 ..... در بعضی حوزه ها از 45/9 درها بسته شد ...... در بعضی مناطق برق قطع شد .... علی رغم اینکه قرار بود آرا با رایانه محاسبه بشه باز دستی محاسبه شد و به مراکز جمع آوری آرا برده شد و این کار درساعت 1 نیمه شب در بعضی حوزه ها صورت گرفت ....با این حال در ساعت 12 شب در سایت هااعلام شد که یکی از کاندیداها حائز بالاترین رای شده و این در شرایطی اتفاق افتاد که خیلی از استانها هنوز مردم رای نداده بودند . خیلی از حوزه ها هنوز آمارشان به مرکز نرسیده بود ....... ساعت 12 رای 21 میلیون قرائت و یکی از کاندیدها حائز 68 درصد آرا و دیگری با 38 درصد آرا به ترتیب اول و دوم شدند !!!!! و این در شرایطی رخ داد که بعد از 3 ساعت هنوز هیچ تغییری در آمار صورت نگرفته بود ........
من خواب خواب بودم و دریغ که چه بر سر آرا این مردم داره می آید ....... ساعت 7 در ماشین منتظر اعلام نتایج از امار هر استانی ، مطابق معمول بودم و اینکه در بعضی مناطق تهران رای ها چگونه بوده و تا چه حد به پایان انتخابات باقی مانده است ... در کمال ناباوری ، اولین کاندید که ریاست محترم جمهور بودند بدون اینکه هیچگونه اعلام نتیجه ای ازتمام استانها بشود به عنوان برنده این انتخابات معرفی گردید و این در شرایطی بود که اعلام کردند فقط 10000 رای نخوانده باقی مانده است !!!!!!اولین شوک !!!
شوک بعدی این بود که برای اولین بارطبق حروف الفبا اعلام نتیجه کردند و کاندیدا توری که دوم شده بود بر اساس نام خانوادگی اش در انتهای جدول چهار خانه ای قرار گرفت ......
جالب بود که یکی از شعار هایی که در آن شب شنیده بودم این بود که : اگه تقلب نشه ...... پنجم میشه !!
رای آرا باطله از رای یکی از کاندیداها خیلی کمتر بود و ایشان اعلام کردند که من پنجم شده ام ......
در حقیقت شعور مردم زیر سوال برده شد !!! ....... مهم نبود که چه کسی برنده این انتخاب خواهد بود چون تمامی کاندیید ها از نظر شورای نگهبان تایید شده بودند و چه کسی می تواند به این کاندیدهای صلاحیت دار تهمت دزدی و .... بزند ؟.....
مردم شوکه شده بودند حتی طرفداران کاندید منتخب هم شوکه بودند فکر نمی کردند نذر روزه و گرفتن ختم هایشان انقدر کار ساز بوده باشد !!!! ...... به هر شکل قبل از اینکه مقدار رای سایر استانها اعلام شود و شورای نگهبان صحت انتخابات را تایید نمایید به صورت غیر منتظره ای رهبر به کاندیدای منتخب تبریک گفته تا قائله خاتمه یابد ..... شب بلافاصله مردم به نشانه اعتراض به خیابانها ریختند ...... فردا از پلیس ضد شورش ! برای کنترل شهر استفاده شد ...... جای سربازان آهنی سریال جومونگ خالی !!!! چقدر شباهت !!! استفاده از سربازان داخلی برای قمع و قلع فرزندان داخلی !!!! ....... شاید لباسهایشان شبیه بود ولی عقایدشان یکی نبود ...برای انها هم مهم نبود که که را می زنند مهم این بود که از دستور پیروی می کردند .....
دو روز گذشت و تازه نتایج آرا انتخاب شد ..... با اعلام نتایج کاندیدهای شاکی می توانستند شکایت خود را به شورای نگهبان اعلام کنند ولی ریاست محترم قبل از آن در زمان برگزاری جشن پیروزی اعلام نموده بودند که هیچ کدام از کاندیدا ها به شورای نگهبان اعتراضی نداشته است !!! بدون سند !!! مگر می شود اعتراض کرد ؟ خلاصه همه چیز در این مملکت امکان دارد .....
پس نتیجه می گیریم ، جومونگ افسانه نیست بلکه ، بازی است .........
  • خانم معلم

آن سفر کرده

خانم معلم | جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۸۸، ۰۷:۱۱ ب.ظ | ۱ نظر
ساعت 7 صبح بود و داشتیم می رفتیم مدرسه ، توی سرویس ، نزدیک سه راه افسریه بودیم ...... رادیو و تلویزیون شب قبل ، اعلام کرده بود مردم برای شفای امام دعا کنند ... ساعت 7 آرم اخبار شنیده شد و ما بی خیال از اینکه شب قبل چه بر سرما آمده شب را به صبح رسانده بودیم ...... صدای محزون مجری ( اقای حیاتی ) به گوش رسید ....« روح آن پیشوای فرزانه به ملکوت اعلی پیوست !!!! » همه یخ زدیم ..... هیچ کس فکر نمیکرد امام را از دست داده باشیم .... هیچ کس باور نداشت این همه دست دعایی که عاشقانه برای شفای امام به آسمان بلند شده بود ، نادیده گرفته شده باشد ...... هیچ کس نمی فهمید چه شده ..... سرویس دور زد و همه با سردر گمی به خانه بازگشتیم ...... همه گیج بودند ...شوکه شده بودیم ..... نمی دانستیم باید چه کنیم ......... اعلام کردند بدن مطهر امام را جهت وداع با مردم به مصلی تهران منتقل می کنند ..... هیچ کس نفهمید چگونه به مصلی رسید ...... هیچ ماشینی قادر به حرکت در سیل جمعیت از خود بی خود شده نبود ... مردم ناباورانه و با عجله خود را به مصلی می رساندند ....... بلکه همه ی اینها دروغ محض باشد ...... اما چنین نبود ..... پیکر امام با آرامش در آرامگهی سرد جهت آخرین وداع بر سکویی مرمرین نهاده شده بود ...... مردم هاج و واج بودند ...... عده ای بر سر می زدند ... همه او را می نگریستند و می گریستند .....کسی کار دیگری نمی توانست انجام دهد .... همه آماده بودند جان خود را بدهند تا امام دوباره برخیزد و با آن نگاه پدرانه و مهربان ، دست محبتش را بر سر مردم بکشد ...... اما چنین نشد ... مردم بیتاب به هر طرف حرکت می کردند ....... دور امام چون پروانه می گشتند .... زار می زدند ..التماس می کردند که ، امام تنهایمان نگذار ....... ولی همه چیز بی فایده بود ..... او در آرامش به سوی منزل ابدی اش می رفت و ما بیچارگان در پی او ... مردم گروه گروه بر سر زنان وارد می شدند و عده ای خارج می شدند ..... عده ای شام غریبان گرفتند ...... شمع ها زمین مصلی را چون آسمان نور باران کرده بود ...... نمی خواستند امامشان تنها بماند ........ همه گفته بودند که اهل کوفه نیستنند ......... یتیمان اه از نهادشان بلند بود که دوباره بی بابا شدیم ...... مانده بودیم چه بر سرمان خواهد آمد ......... به خانه برگشتم ....... پسرم دو سال بیشتر نداشت ... اصلا نمی فهمیدم چه می خواهد ...... فقط اشک بود که می بارید و می بارید و گم گشته اش را می جست ....... حسرت گم‎کردگی چه هستی سوز است ، چه بی‎تاب و بی‎طاقت می‎کند آدم را . دل ، برکنده می‎شود. آرامش می‎رود. دیگر جای هیچ نوع تفکری نمی ماند ، فقط احساس است که تصمیم می گیرد ....... از تلویزیون شاهد صحنه ای بودیم که شاید هیچ گاه چنین صحنه فراقی را نشود در جایی دید ..... در حسینیه جماران را مردم باز کردند ....... ناباورانه به جایگاه امام نظر دوختند .......امام بر صندلی اش نبود ..... بر سر زدند و خود را دوان دوان به جایگاه رساندند ..... از نرده ها بالا رفتند ....... صندلی را بوییدند ...... پارچه ها را بوسیدند ... بر چشم کشیدند ...... بر سر زدند و از حال رفتند ....... تمام صحنه ها بی تابی مردم را نشان می داد ...... فردا باید بر پیکر امام نماز می خواندیم ...... شب را با اشک به صبح رسانده بودیم و صبح ماتم زده مشکی پوش راهی مصلی شدیم ........ نه تنها لباس ها ، دلها هم سیه پوش بودند ....... تا به حال چنین جمعیتی ندیده بودم که بر پیکری نماز بخواند ..... ندیده بودم هیچ کشوری در غم فراق رهبرش چنین سرگشته وواله شود ..... ندیده بودم مردم هیچ کشوری برای فقدان مرجعشان شان این چنین بی تابی کنند .......... اما همه ی این عشقها هم اورا برنگرداند چرا که خدا بیشتر از مردم می خواست که عزیزش در کنارش ماوا بگیرد ....... تا صبح مردم کنار پیکر مرجعشان ناله زدند ساعتها در آفتاب بودند سر و روی پریشان و دلی شکسته ، بالاخره نماز شروع شد و قامت بسته شد . اشکها می ریخت ، سینه ها می سوخت ...... دل مردم با هر الله اکبر نماز بیشتر می رفت ........ نماز تمام شد و امام را بردند ...... و دل مردم با امام به بهشت زهرا منتقل شد.... بیستمین سال عروج ملکوتی امام است ..... هر سال برای بیعت با او رفته ام ......... کاش بداند که هنوز عاشق ان نگاه پر ابهتش هستم ...... کاش بداند هیچ گاه او و عزیزان شهیدش را فراموش نمی کنم .... کاش بداند بهترین روز های من روزهای بودن اوست و بهترین خاطراتم ، دوران انقلاب و جنگ است ........ ای کاش پیرو راهش باشیم .......... 14/3/88
  • خانم معلم

لعن الله قاتلیک یا ام ابیها

خانم معلم | پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۸۸، ۰۸:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر
شهادت حضرت ام ابیها فاطمه الزهرا برتمامی شیعیان تسلیت باد.
زهــــرا که عنایتش به دنیا برســــد
باشــــد که به فریاد دل ما برســــــد
یا رب سببی ساز که در روز قیامت
پرونده ی ما به دست زهرا برســـد
6 خرداد 88
  • خانم معلم

تسلیت محضر امام زمان (عج)

خانم معلم | چهارشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۱۰:۲۰ ق.ظ | ۱ نظر

روح ملکوتی اُسوه عارفان ، عالم ربانی ، فقیه صمدانی و مرجع تقلید شیعیان جهان حضرت آیة الله العظمی محمد تقی بهجت « رحمة الله علیه » به ملکوت اعلی پیوست ، این مصیبت عظمی را به ولی الله الاعظم « عجل الله تعالی فرجه الشریف » و عموم شیعیان جهان تسلیت عرض می کنیم .

با شنیدن خبر ارتحال حضرت ایت ا... بهجت فقط دلم می خواست به امام زمان تسلیت بگم ...... اون یکی از بهترین یاورانش رو از دست داد و ما یکی از ستون های دینمون رو ..... دیگه اون نمی تونه برای این ملت دست به دعا برداره و برا ی رفع مصیبت هاشون دعا کنه ...... گرچه اونا حاضرند و همیشه برامون دعا می کنن ولی حضورش چیز دیگه ای بود ....... یاد و خاطره اش همیشه باقی.......
  • خانم معلم

به یاد معلم شهید «روزت مبارک»

خانم معلم | پنجشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۸:۲۸ ب.ظ | ۱ نظر
تقدیم به معلم عشق ، هم او که الفبای فارسی را با مهر یادم داد و الفبای زندگی را با عشق...
خدایا :
همواره ،تو را سپاس می گزارم که هر چه ، در راه تو و در راه پیام تو ، پیشتر می روم و بیشتر رنج می برم ، آ نها
که باید مرا بنوازند می زنند ، آنها که باید همگامم باشند ، سد راهم می شوند ، آنها که باید حق شناسی کنند ،
حق کشی می کنند ، آنها که باید دستم را بفشارند ، سیلی می زنند ، انها که باید در برابر دشمن دفاع کنند ، پیش از
دشمن حمله می کنند و انها که باید در برابر سمپاشی های بیگانه ، ستایشم کنند ، تقویتم کنند ، امیدوارم کنند و تبرئه
ام کنند ، سرزنشم می کنند ، تضعیفم می کنند ، نومیدم می کنند ، تا – در راه تو – از تنها پایگاهی که چشم یاری یی
دارم و پاداشی ، نومید شوم ، چشم ببندم ، رانده شوم .... تا تنها امیدم تو شود ، چشم انتظارم تنها به روی تو باز
ماند ، تنها از تو یاری طلبم ، تنها از تو پاداش گیرم ، در حسابی که با تو دارم ، شریکی دیگر نباشد ، تا :
تکلیفم با تو روشن شود ، تا تکلیفم با خوم معلوم گردد ، تا حلاوت اخلاص را – که هر دلی اگر اندکی چشید ، هیچ قندی در کامش شیرین نیست – بچشم .
خدایا : اخلاص ! اخلاص !
و می دانم ، ای خدا ، می دانم که برای عشق ، زیستن ، و برای زیبایی و خیر ، مطلق بودن ، چگونه آدمی را به
مطلق می برد ، چگونه اخلاص ، این وجود نسبی را ، این موجود حقیری را که مجموعه ای از احتیاج هاست و
ضعف ها و انتظار ها ، مطلق می کند !
در برابر بی شمار جاذبه ها و دعوت ها و ضررها و خطر ها و ترس ها و وسوسه ها و توسل ها و تقرب ها و
تکیه گاهها و امید ها و توفیق ها و شکست ها و شادی ها و غم های همه حقیر که پیرامون وجود ما را احاطه
کرده اند و دمادم ما را برخود می لرزانند و همچون انبوهی از گرگ ها و روباهها و کرکس ها و کرم ها ، بر مردار
بودن ما ریخته اند ،
با یک خود خواهی عظیم انقلابی ، - که معجزه ی ذکر است ، زاده کشف بندگی فروتنانه ی خویشتن خدایی انسان
است – ناگهان عصیان می کند ، - عصیانی که با انتخاب تسلیم مطلق به حقیقت مطلق فرا می رسد و از عمق فطرت
شعله می کشد – و سپس با تیغ بودا وار بی نیازی و بی پیوندی و تنهایی ، مجرد می شود و آن گاه ،
از بودا فراتر می رود ، و با دو تازیانه نداشتن و نخواستن ، همه ی ام جانوران آدمخوار را از پیرامون انسان بودن
خویش ، می تاراند ، و آن گاه ،
آزاد و سبکبار ، غسل کرده و طاهر ، پاک و پارسا ، خود شده و مجرد و رستگار ، انسان شده و بی نیاز ،
به بلندترین قله رفیع معراج تنهایی می رسد و آن جاهمه ی من های دروغین و زشت را ، - که گوری است بر
جنازه ی شهید آن من راستین و زیبا و خوب ، که همیشه در ان مدفون ات و از چشم خویشتن نیز مجهول و از یاد
خویشتن نیز فراموش – فرو می ریزد ،
با ذکر ، با جهاد بزرگ ، و با مردن پیش از مرگ .
از درون ، به هجرت آغاز می کند . هجرت از آن که هست ، به سوی آن که باید باشد ،
تا ......
به اخلاص می رسد و بودن آدمی ، به خلوص !
بخشی ازکتاب« نیایش » دکتر شریعتی
  • خانم معلم