حضوری برای آرامش
سلام مولای من !
کتاب " شطرنج با ماشین قیامت " را بالاخره تمام کردم . کتابی که در عین جذابیتش نمیخواستم مثل بقیه ی کتابها سریع تمامش کنم . کتابی که شرح جنگ است و مرور ایام آبادانی هاییکه در اوایل جنگ انجا بودند و آتش دشمن بر سرشان .
شرح داستان "مهندس "، کارمند پالایشگاه آبادان که از تمام دنیا فقط گربه هایش را میخواست و بس .
شرح زندگی " گیتی "، زنی روسپی که در شهر نو ی مخروبه ی آبادان با دختر عقب مانده اش تنها زندگی می کرد ...
شرح داستان " پرویز " ، بسیجیی که کارش غذارسانی به نیروهای خودی بود ولی اهالی مانده در شهر نیز از نظرش پنهان نمانده بودند ...
و شرح ِ گفتن ِ کلمه ی " مادر " به زن روسپی بی چاک و دهن و عکس العمل ِ او ! ...
انگار در آخر ِ کتاب همه چیز در یک کلمه خلاصه شد برایم . شرح وجود یک زن که " مادر " نام نهادندش و آرزوی فرزند در تمام ِ لحظات سخت زندگی ، به حضور ِ او ...
باشد تا سر ِ پسر ِ رزمنده اش را که در تب می سوزد در بغل گیرد ...
باشد تا برای بچه ی در راه مانده اش دعا کند ...
باشد تا محل ِ امنی برای لحظه ای خواب ِ با آرامش فراهم کند ...
باشد تا دستهای مهربانش تن ِ خسته اش را در آغوش گیرد ...
باشد تا " حضوری " باشد برای " آرامش " .
مولای من !
برای منی که لیاقت درکِ وجود ِ مادر را داشته ام بسیار باید آسان باشد حس کردن لحظه ای که تو خواهی آمد و دستهای نوازشگرت بر سر ِ یتیمانی کشیده می شود که دنیا با بی مهری تمام از هر انچه مهربانی می خوانندش جدایشان نموده ...
میدانم میدانی در این شهر (شهرها ) بسیار کودکانی منتظر ِ آمدن ِ پدر با دستانی پر از غذا و لباس هستند ...
میدانم میدانی در این شهر زنهایی شبها تا صبح چشم بر هم نمیگذارند تا چک چک آبی که از سقف بر ماهیتابه ی کف اتاق میخورد تبدیل به آواری نشود و بر سُر ِ کودکان ِ بی سرپرستشان فرو نریزد ...
میدانم میدانی این زن و بچه ها نه تنها در شهر ِ من ، یا کشور ِ من بلکه در کل ِ جهان وجود دارند ...
میدانم که من تنها اطرافم را میبینم و دلم می سوزد و تو همه را میبینی و بیشتر دلت آتش می گیرد...
میدانم دلت " حضور " میخواهد ، یک دعای واقعی ، یک دل ِ بی غل و غش ، دلت کسی را میخواهد که اگر به نام ِ خدا ، محبتی میکند یک دستش به سوی نیازمندی و دستِ دیگرش به سوی دوربینی که کارش را ضبط کند دراز نباشد ...
میدانم میدانی محبت کردن فقط در یتیم نوازی نیست ، یک گوش کردن ساده ی درد ِ دل جوانی که گوشی برای شنیدن ِ حرف هایش نمی یابد ، نیز محبتی است که اگر برای رضای خدا باشد اثر گذار است ...
میدانی دردم از دوروئی هاست ، دردم از نامسلمانی هاست ، دردم از این همه شرع شرع گفتن هاست ، اما چه اهمیت دارد که در شهرم جوانی هست که میخواهد سرانجام بگیرد و توانش نیست و من آسوده روزهایم را می گذرانم ، دردم از کسانی است که برای حضور در حرم جدت حسین علیه السلام از یکدیگر گوی سبقت را ربوده اند و دلشان نمی آید هزینه ی یک سفرشان را به کسی بدهند که با آن پول ، گره از کارش گشوده می شود ، هزینه ی خرج بیمارستانی ، هزینه ی دارویی ، هزینه ی شهریه دانشگاهی ، هزینه ی شهریه ی خوابگاهی ، هزینه ی یک جشن کوچک آبرومند برای یک زندگی مشترک ، هزینه ی حتی سفر برای کسی که آرزویش دیدن ِ آن ضریح شش گوشه است و توانش نیست ، هزینه ی ...
دردم از کسانی است که ادعای ولایتی بودن و درد ِ دین داشتنشان گوش فلک را پر کرده ، محاسنشان پر و پیمان و چادر هایشان همیشه بر سرشان است ، اما هنوز یک سفارش ِ بسیار ساده از بزرگان این دین یعنی " دل نشکستن " را نمیدانند ...
مولای ِ من با این همه انسان پرمدعای ِ لاف زن چه خواهی کرد ؟
دیشب وقتی میدیدم مردم هنگام ِ عبور ِ آیت الله بهجت از کوچه و خیابان شهر ، چگونه او را میبوئیدند و می بوسیدند - تا متبرک گردند ـ گفتم مگر " نور خدایی " ات بر دلهای بیمارمان اثر کند تا همراهی ات کنیم وگرنه ... !
و تمام اینها را گفتم که بگویمت ،
سلام ...
- ۴۶ نظر
- ۲۸ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۱۵