
با چه شوری هنوز داشت از روزی حرف میزد که امام به ایران برگشته بودند . میگفت مسئولیت ِچیدن ِ گلها ، از فرودگاه تا خیابان بهبودی بر عهده اش بود . از مردم میگفت و شوق شان برای دیدن امام و من فقط به صحنه ها نگاه می کردم و اشک میریختم .
سخنرانی زیبای امام ، زمانی که فرمودند من جواب این همه عاطفه ی مردم را نمی توانم بدهم ، برای مردی که همین مردم برایش جان میدادند کم حرفی نبود ...
چقدر دلم آن روزها را خواست ...
خدایا شکر گزارت هستم که در دهه ی چهل بدنیا آمدم تا شاهد روزگار شاهنشاهی باشم ، انقلاب را درک کنم ، جنگ را ببینم و حالا شاهد تغییرات پس از جنگ در شهر و آدم هایش باشم ... تغییراتی که دلتنگم میکند برای روزهای انقلاب ، روزهای جنگ ... شاید دهه ی شصتی ها نتوانند حس کنند که چه می گویم و برایشان خنده دار باشد ،اما گاهی دلم حتی برای دوران شاهی هم تنگ می شود ، برای همه ی انچه که ما در آن دورانِ کمبود ها داشتیم و اکنون بچه های دوره ی هفتاد و هشتاد و نود ندارند و باز نق میزنند ...
دلتنگ ِفرفره های کاغذی که تمامی عشق مان در این بود که زودتر درستشان کنیم و در کوچه بدویم تا بچرخند و بخندیم و لذت ببریم ...دلتنگ ِ تلویزیون با همان دو کانال ِ معروفش که باید منتظر می ماندیم تا ساعت 5 بشود و نیم ساعت برنامه کودک نگاه کنیم ،دلتنگ ِ کتاب های فارسی قشنگی که پر از حکایت بود و شعر و داستان هایی که هنوز که هنوز است همانها برایمان ضرب المثل شده اند و ما باید شبی چند بار از روی شان می نوشتیم تا فردا موقع نوشتن دیکته «حسنک » را هسنک ننویسیم تا حسنک برود و تمام حیواناتش را جا بدهد و بخواباند و ما هم آسوده قلم بر زمین بگذاریم و آرام به خواب برویم !! ...
دلم برای دوران انقلاب تنگ می شود ، به یاد ِ روزهایی که نباید در کلاس ها حاضر می شدیم و از مدرسه بیرون میریختیم و مدیر مدرسه سریع به گارد اطلاع میداد و هجوم گاردیان و باطوم و فرار و ترس و دلهره ...
هیچوقت فراموش نمیکنم زمانی را که به نمایشگاه ِ عکسی از جنایات شاه وارد شدم و از ضبط ِ صوت صدای تازیانه و شکنجه پخش می شد و من فکر میکردم واقعا کسی را شکنجه کرده اند و این صدای ضبط شده ی اوست که پخش می شود !! ...
روز های قبل از پیروزی انقلاب برایم یادآور ِ صدای گلوله هایی است که روز و شب در فضا طنین انداز بود و برای ما که این چیزها را ندیده و نشنیده بودیم بسیار دلهره آور ...
روزهای 12 تا 22 بهمن 57 ، روزهایی که در عین خوشی پیروزی ، نگران ضد انقلاب هم بودیم ، روزی که صدا وسیما توسط مردم اشغال شد و تصویر ِ اولین مجری تلویزیونی بعد انقلاب ، که بعدها نمیدانم از کدامین گروه شد ، علی حسینی ، بر روی آنتن رفت و گفت: مردم ما پیروز شدیم ... لحظه های قشنگی که حس کردنش حضور را می طلبد و ما در ان دوران حاضر بودیم ...
این خوشی امادیری نپایید و جنگ شروع شد. هر روز خبر شهید شدن ِ جوانی از فامیل و همسایه و دوست و آشنا به گوش میرسید و جنگ ، گرچه فی نفسه خوب نیست ولی به فرموده ی امام ، برکت داشت و به یمن آن ، بسیاری از جوان هایمان رنگ و بویی خدایی گرفتند ... در 8 سال دفاع مقدسمان ، شاهد روزهای خوش و ناخوش بسیاری بودیم ، سختی ها از زمان شاه همراه مان بودند اما امام مان هم بود و با حرف هایش نمیگذاشت روحیه مان تضعیف شود ، چشم مان به دهان رهبرمان بود تا ببینیم چه می گویند و چه می خواهند تا همان کنیم که او می گوید و همان باشیم که او میخواهد ، اما چه شد که جام زهر را نوشیدند را نمی دانم ولی می دانم سم ِ آن تا مویرگ های تمامی مردم کشورم نفوذ کرد و تاریخ مطمئنا بر ملا خواهد نمود حتی اگر هیچ دهه ی چهلی باقی نمانده باشد ...
یادم نمی رود روزی به هنگام ِ خاکسپاری یکی از دوستان ِ پدرم ، وقتی دیدم پدرم گریه می کند کنارش رفتم و او نگاهم کرد و گفت : طولانی شدن عمر خوب نیست باید شاهد ِ رفتن تک تک دوستانت باشی ! اما من می گویم طول عمر بد نیست لا اقل میتوانی برای تاریخ شاهد دسته اول باشی تا تمیز بدهد سره از ناسره ، بد را از خوب ، زشت را از زیبا و حاظر را از ناظر .
نمیدانم شاهد روزی خواهم بود که آقا و سرورم بیایند و در کنارشان باشم یا نه ، ولی می توانم امید وار باشم و بخواهم از خدایم که هر چه زودتر بیایند ، دلم برای دیدارشان پر میزند ...
شاید « حسنک » هم از این جهت ، جمعه ها به مکتب می رود ...
التماس دعا ...