خاموش مکن آتش افروخته ام را ...
«هر که در این باغ پرستو تر است، روح خدا بال و پرش می دهد».*
ساعت 7 صبح بود که به همراه خانواده ی خواهر کوچکم راهی پارک جمشیدیه شده بودیم به نیت رفتن به نورالشهدا ... روزِ ِ تعطیل و کوه تقریبا شلوغ بود . به ایستگاه دوم که رسیدیم خواهرم دیگر رمقی برای ادامه دادن نداشت . پرسید: خیلی مانده ؟ خانمی که داشت به تنهایی از کوه بر میگشت و حدود سی و هفت هشت سال سن داشت درست کنار ِ ما رسیده بود و فکر کرد او مخاطب سوال است . گفت : " تا ایستگاه سه ؟!! "... خواهرم گفت : "نه ، تا نورالشهدا " ! زن نگاهی کرد و گفت : " آهاان ! چیزی نمونده حدود سه پیچ دیگر نور الشهداست ". معلوم بود کوهنورد حرفه ای است راحت و سبک حرکت می کرد . اما مقصدش با مقصد ما یکی نبود . طرز حرف زدن و نگاهی که به ما انداخت هنگام پاسخ دادن به سوالمان کاملا احساسش را داد میزد .
سه پیچ که هیچ ، سه پیچ دیگر را نیز گذراندیم . خواهرم گفت : اینکه سه پیچ نبود ! گفتم پیچ های اینها با پیچ های ما فرق میکند . برای ما یک نیم دایره یک پیچ حساب می شود برای انها یک دور پیچ کامل ! ... کمی خندید ولی زبانش خشک شده بود . حالت تهوع داشت . سرش گیج میرفت و هر دو قدم را می ایستاد و نفسی تازه می کرد . گفتم: اگر می بینی نمی توانی، دیگر ادامه نده. مجبور که نیستیم برویم آن بالا. با این وضعیت ممکن است قدری جلوتر، خدای ناکرده حالت از این هم بدتر شود. ان شاءلله توی یک فرصت مناسب، دوباره می آییم. گفت: «نه! نیت کرده ام تا خود تپه بروم». به عشق زیارت مزار شهدا حرکت می کرد. هر از چند گاهی می ایستاد و نگاهی به آن بالاها می انداخت تا بداند که چقدر به مقصد نزدیک تر شده ایم .بعد از اندکی قدم برداشتن، پرچم سه رنگ و خوشرنگ ایران را دیدیم که بر فراز کوه خودنمایی می کرد و مقصد دقیق را نشانمان می داد.
بود. تقریبا همه آن ها که در مسیر بودند، از ورودی نور الشهدا بی تفاوت می گذشتند و به سمت ایستگاه سه می رفتند. شاید خیلی هایشان یکبار آنجا رفته بودند و خیلی هایشان همان یکبار را هم نرفته بودند. شاید بعضی هاشان شده یکبار در فکر فرو رفته و شاید هم خیلی هاشان یکبار هم فکر نکرده اند به اینکه آن چند مردی که توی آن قبرها مهمان اند، حقی به گردنشان دارند. به اینکه آرامششان، امنیت امروزشان، و آینده خود را مدیون همین شهیدانند. نمی دانم.. شاید هم همه چیز برای عامه مردم عادی شده بود. اما برای ما که بار اولمان بود، در دلمان غوغا بود ...
وقتی به ورودی زیارتگاه شهدارسیدیم شوهر خواهرم که زودتر از ما رسیده بود منتظرمان بود. چشمه آبی در ورودی نور الشهدا ، تشنه دیدار ما در راه ماندگان بود تا روحمان را صفایی دهیم. خواهرم همانجا کنار همسرش نشست و من تنها به سوی عاشقان پرواز کردم .
قدری آهسته قدم بر می داشتم که لذت دیدارشان قطره قطره در روحم چکانده شود، تا طعم این حضور را تا مدتها زیر زبانم بماند. همنوا شده بودم با زیارت عاشورای حاج منصور. زیارتنامه ی شهدا را خواندم.مظلومیت شان دل را می شکاند. چقدر غریب بودند آن هشت گل پرپری که نمیدانستم مادرهاشان در کجاهای ایران هنوز چشم به راه آمدنشان نشسته اند ... صدای فانی با شعر زیبایش می امد ... به شهد شهود شهیدان مهدی...». گوشی را خاموش کردم. اشک هایم سرازیر شده بود. جا داشت از زبان سید محمد به آنها بگویم که :
فاتحه خواندم . خواهرم آمد . تمام انرژیش را گذاشته بود تا به دیدارشان برسد و حالا نگاهش بر روی مزار شهدا میچرخید و در دل زمزمه میکرد و اشک میریخت...
با همه غربتی که داشت، حال و هوای آنجا ولی روحمان را سبک کرده بود. انگار میتوانستیم ساعتها بدون هیچ اضطرابی آنجا پناه بگیریم. راه آمده را بازگشتیم بدون انکه از نرفتن به ایستگاه سه ناراحت باشیم . هدفمان قله نبود که قله را شهدا فتح کرده بودند...
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
« ما از مردن نمی هراسیم ، اما میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند .از یک سو باید بمانیم تا آینده شهید نشود ، از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند . هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند ،و هم باید امروز بمانیم تا فردا شهید نشود . »
(فرازی از وصیت نامه شهید مهدی رجب بیگی در نور الشهدا )
ا لهی ...
وَ أَتْمِمْ نِعْمَتَکَ بِتَقْدِیمِکَ إِیَّاهُ أَمَامَنَا حَتَّى تُورِدَنَا جِنَانَکَ [جَنَّاتِکَ] وَ مُرَافَقَةَ الشُّهَدَاءِ مِنْ خُلَصَائِکَ ...
- ۱۵ نظر
- ۲۶ مهر ۹۲ ، ۰۷:۳۷