تاسوعا در محله ی دل ها ...
اسمش را نشنیده بودم . سالها پیش سمت خیابان ری رفته بودم و کوچه پس کوچه هایش را ، خانه های قدیمی اش را دیده بودم اما این خانه چیز دیگری بود ...
از چهار راه مصطفی خمینی ( سیروس سابق) به سمت مولوی که می روی بعد پمپ بنزین سمت چپ کوچه ی افشار را که دیدی وارد کوچه می شوی . کوچه ای شبیه همه ی کوچه های محله های تهران قدیم . تنگ با آبراهه ای در وسط کوچه ...
کمی جلوتر در ایام محرم و فاطمیه صدای روضه یا سخنرانی خود به خود تو را به حسینیه می رساند . در جلوی در های ورودی تکیه های کوچکی آماده ی پذیرایی از مهمانان ابا عبدا الله الحسین علیه السلام است . استکان نعلبکی های کوچک با یک قاشق چای خوری و دو حبه قند در استکان ، بفرمایید چای ...
اگر کمی زودتر رفته باشی نان قندی یا شیر هم می توانی بخوری ... سر در زیبایی دارد . بسم الله می گویی و وارد می شوی .
وسعت ِ خانه ، کتیبه هایی که رنگ و رو و نقش هایش با تمام کتیبه هایی که دیده ای فرق دارد ، حیاط بزرگ ، ایوان و اتاق ها همه در یک آن مجذوبت میکند و میمانی که خانه را برانداز کنی یا سریعتر با فشار پشت سری ها وارد حیاط شوی ... جا برای نشستن نیست و باید با کمی فشار و معذرت خواهی و ... روی دو پا بنشینی تا کم کم کمی جا باز شود .
مداح ، زیارت وارث میخواند . منبری که مداح روی آن نشسته بسیار مرکز توجه خانمها بود . بعد متوجه شدم خانمها از زیر منبر رد می شوند و یا در زیر آن نماز حاجت می خوانند ! ( علت را جویا شدم گفتند این قضیه بر میگردد به سالها پیش . این خانه در زمان فتحعلی خان قاجار به صاحب خانه داده شده بود و میگفتند قنداقه های شاهان قاجار را از زیر این منبر رد می کرده اند )
چادری که روی حیاط نصب شده دقیقا ما را به خیمه ی اباعبدالله میبرد .حس خوبی که در زیر آن خیمه انگار نفس می کشی ...
هر نیم ساعت به نیم ساعت یک سخنران و مداح می آمدند و روضه می خواندند و میرفتند تا اذان ظهر ... مقتل خوانی و روضه خوانی به شیوه ی قدیمی ، بیشتر به دل ِ ما که به این شیوه ها آشنایی داشتیم می نشست .
پس از اذان از حسینه خارج شدیم و در کوچه پس کوچه های آنجا به امامزاده یحیی با آن چنار قدیمی 900 ساله اش رسیدیم . ثبت این درخت هم خودش به سال 1330 بر میگشت . درختی تنومند که مردمِ معتقد ، به آن سبز بسته بودند جهت روا شدن حاجاتشان ...
ننه سکینه با واکرش به خوبی میان جمعیت راه میرفت . اسمش را یکی از پسر هایی که دید از او عکس میگیرم گفت . رفتم بوسیدمش . چقدر وجودشان پر برکت است .
عبور از کوچه های تنگ با آن آبراهه های وسط کوچه با دیوار های کاهگلی ، حس غریب آشنایی را در ما زنده می کرد .
حسی که دوست داشتی بیشتر بمانی و بیشتر ببینی . روبروی امامزاده کوچه ی تنگی بود وارد آن شدم به خیالم بن بست است چون روبروی کوچه تنها یک در کوچک دیده می شد . اما در منتهی الیه کوچه در سمت راست، کوچه ی تنگ دیگری دیدم که صدای همهمه ی خانمها و دیگ و ظرف می آمد . در ِ چوبی آبی رنگی باز بود . مانند تمام خانه های قدیمی شهر ، جلوی در ِ حیاط ، پارچه ای آویزان بود . کلون ِ در را زدم . خانمی از داخل حیاط پرسید : کیه ؟ گفتم اجازه دارم وارد بشم ؟ آمد و پارچه را کنار زد و حیاط نمایان شد . وااای حیاطی بزرگ با اتاق هایی که روی در هایش هنوز اثری از ارسی ها دیده می شد .
وسط حیاط هم درخت قدیمی بود که شاخه های ان را بریده بودند و تنه اش باقی مانده بود . خانمها دیگ برنج نذری را دم کرده و دورش ایستاده بودند . گفتم اجازه دارم از حیاط عکس بگیرم ؟ با اجازه ی صاحبخانه که خانم شیطونی هم بود دو تا عکس گرفتم . ( حین عکس گرفتن گفت : عطر هم نزدیم به خودمون )
دلم میخواست وارد اتاق هایش می شدم راستش انقدر جرات پیدا کرده بودم که چنین درخواستی هم بکنم منتها بیرون کوچه عده ای من جمله مادر شوهرم منتظرم بودند . بیچاره از فشار جمعیت حالی برایش باقی نمانده بود .
از کوچه های قشنگ با اسم های زیبایش گذشتیم . کوچه اول حمام خشتی ، کوچه دوم حمام خشتی ، کوچه ی ماست بند ها و ...
از سقا خانه ها و زورخانه اش گذشتیم و به خیابان ری رسیدیم .... دیگر باید این منطقه ی زیبا را که شاید تا چند سال دیگر اثری از آن باقی نماند را ترک میکردیم ( خانه های جدید جای بافت های فرسوده را در بسیاری از قسمت های محله گرفته بودند ) و به دنیای مدرن که خود خواسته بودیمش ، پا می گذاشتیم ...
- ۱۱ نظر
- ۲۸ آبان ۹۲ ، ۱۰:۰۳