امر به معروف ، نهی از منکر :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۷ مطلب با موضوع «امر به معروف ، نهی از منکر» ثبت شده است

حرمت نگاه

خانم معلم | سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۳۹ ب.ظ | ۱۸ نظر

قُلْ لِلْمُۆْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذٰلِکَ أَزْکَى لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا یَصْنَعُونَ‌

به مردان با ایمان بگو: «دیده فرو نهند و پاکدامنى ورزند، که این براى آنان پاکیزه ‏تر است، زیرا خدا به آنچه مى‏ کنند آگاه است.» 

                                                                                                سوره مبارکه نور – آیه 30


 

خسته از هفت حوض نارمک به خانه بر میگشتم . جلوتر از من دو دختر شاید 15 ، 16 ساله با مانتو هایی مدل دار و بی دکمه راه میرفتند. شالشان را هم مطابق معمول طوری انداخته بودند که کل موهای سرشان از جلو و پشت بیرون بود و شال روی کلیپس نگاه داشته شده بود . یکی شان جلوتر و تند تر راه میرفت ودیگری کمی با اطوار بیشتر و هرازگاهی نگاهی به شیشه های مغازه ها و برانداز خودش راه میرفت . موهای جلوی سرش را کاملا صاف کرده بود و دو طرف صورتش ریخته بود و با هر حرکت سرش انها داخل صورتش میریخت و با دست مدام کنارشان میزد .در همین حین ، تقریبا 5  پسر همسن وسال خودشان هم ردیف با من و پشت این دختر قرار گرفتند و متوجه نگاه هایش به شیشه ی مغازه ها و دست بردنش به موهایش شدند و شروع کردند به متلک گفتن . اول خیال کردم شاید با هم دوست هستند و مثلا دختر قهر کرده که یکی از پسرها رفت و شالش را از سرش کشید .

شال از سرش افتاد ولی من بودم که وا رفتم . دستم وسیله بود و نمیتوانستم ماننند آنها تند راه بروم . حس کردم دخترها ترسیده اند . تندتر حرکت کردم که بروم و کنارشان برسم تا پسرها حس کنند مثلا مادرشان همراهشان است ! ولی به چهار راه که رسیدند از هم جدا شدند . پسرها از یک طرف و دخترها از طرف دیگر رفتند ... 

 

اعصابم به هم ریخته بود . مطمئنا دلایل این بدحجابی ها ، این نوع حرکات که شاید بی حیایی بشود ان را نام گذاشت چه از جانب پسرها و چه از طرف دخترها ، علل زیادی داشته و  نیاز به کار فرهنگی گسترده و همکاری گروه های زیادی من جمله خانواده ، مدرسه و نهاد های دیگر دارد. اما وظیفه ی من ِ مسلمان شیعه چیست ؟ ! ...

 

پس از این قضیه ، با چند نفر از دوستان ، صحبت کردم و نظرشان را بابت طرحی گسترده جویا شدم . طرحی که بر پایه ی امر به معروف و نهی از منکر باشد منتها با روشی خاص که با حالت تدافعی این افراد مواجه نشویم  و اثر گذار نیز باشد .

جواب دوستان به من اینها بود :


1-       از خودت شروع کن تا جامعه درست شود . یعنی همان مثال جامعه شناسی که اگر تک تک افراد درست شوند جامعه درست می شود .

2-       امر به معروف کردن فقط مسئله ی حجاب نیست . موارد دیگری را هم شامل می شود . از قبل هم گروه هایی در این ارتباط کار کرده اند و به نتایجی دست یافته اند. کتاب چاپ کرده اند و خاطراتشان را نیز مطرح کرده اند . کار پژوهشی نیاز به مطالعه پیشینه دارد . پس برو مطالعه کن . بررسی کن بعد طرح بده ...

3-       چون مسئله ی فرهنگی است ، نمی شود کار خاصی انجام داد . از خیرش بگذر .

4-       چرا حجاب ؟ !! ... بگذاریم هر کس خودش انتخاب کند . چه اجباری است که انقدر این مسئله را بزرگ کنیم . مهمتر از حجاب هم داریم . در داشتن حجاب هیچ دستوری نیست ، اجبار نیست ، نه دین اجبار کرده ! ، نه امام ، نه آقا در این ارتباط چیزی فرموده اند ، بگذارید ملت راحت باشند !

5-       مسئله تکریم ِ باحجاب ها موثر تر است . مخصوصا آقایان باید در همه جا ، چه در جامعه ، چه در ادارات ، چه در بازار ، و ... به خانم های محجبه بیشتر احترام بگذارند .

6-    کار کردن بر روی این موضوعات نیاز به بررسی عمیق ... و حل کردن ریشه ای مشکل دارد . علی الخصوص اینکه برای موضوعاتی ماننند حجاب کارهای فراوانی شده .. وطرح های دارای اشتباه انحراف بیشتری ایجاد کرده اند فلذا قدرت فرصت خطا و آزمون را از ما می گیرد . 

احیای ارزش ها موضوعی بنیادی است که باید از آن مهارت های وصل به قانون های اصلی در اورده و در جامعه عملی شود .

7-   دوستی آیه 30 سوره ی نور را مطرح فرمودند و گفتند به نظر ِ شما چرا ابتدا به مومنین در مورد نگاه به نامحرم توصیه شده و سپس به مومنات ؟! 

8-   دوستان دیگری نیز با من هم عقیده بوده و دنبال راهکار رفتند . بلکه شاید به نتیجه ای رسیدیم و حداقل در یک جمع کوچک نتیجه اش را دیدیم .




 

اما میخواهم فقط یک سوال بپرسم ، اگر امام زمان ظهور کنند و بپرسند " تو " در باره وظیفه ات ، که همان امربه معروف و نهی از منکر باشد چه کرده ای چه جوابی باید بدهم (بدهیم) ؟!!! ...


تا کی می شود یک انسان کامل شویم ؟ 

احیای ارزشها ، توسط چه کسی یا کسانی باید انجام گیرد ؟ تا کی بناست مسئولیتی را به دوش دیگری بیاندازیم و خود را کنار بکشیم ؟ 


طرحم را مطرح نمیکنم . چون طرح خامی است و جا دارد که روی ان کار شود . این را از همان ابتدا گفته ام به دوستان . انتظار داشتم همفکری در میان باشد . اگر بناست تحقیقی باشد جمعی ، اگر بناست کاری انجام گیرد جمعی ، یک دست هیچ وقت صدا نداشته و نخواهد داشت ... 

دوستی میگفت باید از خانواده و فامیل و محله شروع کنیم و عکس العمل ها را بسنجیم و بررسی کنیم تا بعد ! ...ولی من حرفم این بود که چگونه ؟ !!! ..نه از کجا ...


 

 

خدا رحمت کند خانم کاتوزیان را . در جلساتشان که در حسینه ارشاد برگزار می شد خانم های بدحجاب با دل و جان شرکت میکردند و ایشان چقدر با محبت رفتار میکردند و میگفتند جا باز کنید برایشان و چقدر از انها تحت تاثیر این نگاه مادرانه جذب ِ دین شدند.چرا ما نمی توانیم مانند آنها رفتار کنیم ؟ چرا؟!!! 

  • خانم معلم

من یک مادر هستم !

خانم معلم | سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۴۳ ب.ظ | ۲۳ نظر

روی نیمکت نشسته بود. روسری مشکی کوتاهش را خیلی مرتب گره زده بود . مقداری از موهای سپیدش روی پیشانی خودنمایی می کرد . خیلی شق و رق نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود .طرز نشستنش نشان میداد باید از یک خانواده ی نجیب و با اصل و نسب باشد . مانتوی طوسی سیرِ بلندش با آن موهای سپید و روسری مشکی ،جلوه ی یک مادر بزرگ ِ دوست داشتنی ِ بسیار باشخصیت را به او داده بود . تقریبا حواسم بیشتر پی او بود تا بازی بدمینتون خواهر زاده هایم .خیلی خوب بازی می کردند و همه ی کسانی که روی نیمکت ها نشسته بودند سرهایشان مرتب از این سو به ان سو می رفت  .

نیمکت ِ ما تقریبا جای نشستن نداشت ولی روی نیمکت ِ او فقط زن ِ جوانی نشسته بود که با دختر ِ کوچکش به پارک امده بودند . دختر سوار ِ سه چرخه بود و دور حوض ِ وسطِ پارک می چرخید و مادر هر گاه او به نزدیکی اش می رسید برایش دست می زد و تشویقش می کرد . در هر دور رفت و امد دخترک ، پیرزن هم لبخندی بر لبهایش می نشست . به یاد ِ مادر بزرگم افتاده بودم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . سر وصدای خواهر زاده های دو قلویم حواسم را گهگاه پرت ِ خودشان می کرد مرتب غر میزدند که : « خاله ! بلند شو ... همش نشستی ؟! پاشو کمی با ما بازی کن » منهم  لبخندی تحویلشان میدادم و میگفتم:« فعلا که شماها شدین سوژه ی ملت ، من بیام من سوژه بشم ؟!!! » و با این حرف از زیر بار ِ بازی کردن با آنها در می رفتم .

تقریبا دور حوض خالی بود . ناگهان دو پسر ِ جوان با یک توپ والیبال آمدند کنار حوض و دست به کار تقریبا جدیدی زدند که تا بحال برایم  دیدن چنین صحنه ای سابقه نداشت . یکی یک طرف حوض ایستاد و دیگری در طرف دیگر و با هم شروع کردند به بازی کردن . انگار میخواستند ضرب دست هایشان را قوی کنند !! ...

چند توپ رد وبدل کردند . تقریبا همه ی حواس ها متوجه آنها شد . زن ِ جوان ، دختر بچه اش را کنار کشید . خواهر زاده هایم دست از بازی کشیدند و تقریبا آنها تنها میان دارانِ زمین بودند . خیلی خوب بازی میکردند . نگهان یکی شان توپ را که فرستاد طرف ِ روبرو نتوانست توپ را مهار کند و با ضربه ای توپ به عقب پرتاب شد و دقیقا به صورت پیرزن اصابت کرد . نمیدانم تا بحال چنین حالی به شما دست داده یا نه . همه انگار شوکه شدند . نمیدانستند چه باید بکنند . پیرزن به عقب افتاد و سرش به نیمکت خورد . زن ِ جوان همانجا نشسته بود و نمیتوانست تکان بخورد فقط جیغ می کشید . پسری که توپ را زده بود دوان دوان به سمت پیرزن رفت . اما انگار توان دست زدن به او را نداشت . ترسیده بود یا مسئله ی محرم و نامحرم مانعش بود ، نمیدانم. من هم یک آن شوکه شدم و توان حرکت نداشتم . ولی بلافاصله بلند شدم . سمت پیرزن رفتم . نفس میکشید . صدایش کردم . توان باز کردن چشمهایش را نداشت . خواستم سرش رابلند کنم ترسیدم گردنش مشکل پیدا کرده باشد . پرسیدم خوبید ؟ جوابی نداد . به  خواهر زاده ام گفتم برو سریع یک لیوان آب بیاور . از گردن نگه اش داشتم کیف پارچه ای ام را روی نیمکت و زیر سرش گذاشتم و به آرامی روی نیمکت خواباندمش . زن ِ جوان هنوز مات بود . از جایش بلند شد تا پاهای پیرزن را دراز کند . خانم های دیگری که بودند امدند و هر کدام توصیه ای داشتند . فقط به همه بلند گفتم از دورش دور شوند تا بتواند بهتر نفس بکشد . پیرزن چشمش را آرام باز کرد . نفس راحتی کشیدم . پرسیدم خوبید ؟ جایی تان درد نمی کند ؟ دستش را بلند کرد تا بتواند مرا بگیرد وبلند شود . نمی توانست سرش را حرکت دهد . دورمان ازدحام زیادی شده بود . نگاهش که به جمعیت افتاد شرم کرد . خواست بلند شود که باز نتوانست حس کردم میخواهد لباسش را ، پایش را مرتب کند . گفتم همه چیز مرتب است نگران نباشید . دستش را به سرش برد برای اینکه ببیند روسری اش سرش هست یا نه . دلم میخواست گریه کنم . همه ی اینها در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود . گوشی رابرداشتم و به  اورژانس زنگ زدم . آدرس را پرسیدند واینکه شما چه نسبتی با او دارید و شماره ام را گرفتند و گفتند ماشین میفرستیم . حال پیرزن بهتر شده بود منتها هنوز توان بلند کردن سرش را نداشت . پرسیدم به کی زنگ بزنم تا همراهتان به بیمارستان بیاید ؟ نگاهی کرد و هیچ نگفت . گفتم مادر ! همسرتان ، دخترتان  ،پسرتان باید یکی از نزدیکانتان همراهتان بیاید بیمارستان . گفت نیازی نیست دخترم . خوب می شوم . نیازی به بیمارستان نیست .

دو پسر میخکوب شده بودند . اگر هم می خواستند بروند مردمی  که دوره مان کرده بودند اجازه نمیدادند. زن ِ جوان با دخترش از آنجا دور شد . خواهر زاده هایم خداحافظی کردند و رفتند . مردم هم کم کم پراکنده شدند . دیگر این اتفاق سوژه ی جالبی نبود . حال ِ پیرزن بهتر شده بود.

آمبولانس آمد . تکنسین شان سریع پیاده شد . اول شرح ماجرا را برایش گفتم و بعد مشغول وارسی گردن پیرزن شد و سوالاتی پرسید . فشارش را گرفت . چشم هایش را معاینه کرد . گفت چشمم تار میبیند  .مرد گفت بهتر است بیمارستان برود تا از گردن و سرش عکس بگیرد ویک نوار مغزی هم بدهد . دوباره پرسیدم مادر ! به کی زنگ بزنم ؟ ! .. گفت : مادر ! کسی را ندارم . همسرم فوت کرده و تنها زندگی میکنم . پرسیدم فرزند ندارید ؟ گفت : نه . " نه "اش برایم مانند " آره " ای بود که ای کاش " نه " بود . از شان پرسیدم کدام بیمارستان میبرید؟ گفتند : نزدیکترین بیمارستان به اینجا ... پرسید:  دفترچه ی بیمه دارید ؟ پیرزن گفت نه .

تصمیم گرفتم خودم همراهش بروم . یکی از کسانی که اطرافمان بود به 110 زنگ زده بود . از 110 هم امدند و شرح ما وقع را گفته بودند . دو جوان داشتند از ترس می مردند . گفتم چیزی نیست . این پیرزن هم رضایت میدهد . نگران نباشید . همان مردمی که محو بازی شان بودند تازه یادشان افتاده بود که اعتراض کنند و می گفتند : مگر اینجا جای این نوع بازی هاست ؟ زن و بچه ی مردم اینجا راه میروند و ....

خسته بودم . برانکارد آوردند که پیرزن را رویش بگذارند تا به بیمارستان برویم . گفت نمی آیم . گفتم مادر خطرناک است شاید خون در سرتان جمع شده باشد .  خندید و گفت مهم نیست . مامور 110 نزدیک امد و گفت : مادر این دو جوان را به کلانتری میبریم و امشب بازداشت هستند .بهتر که شدید به کلانتری بیایید و اگر خواستید رضایت بدهید . پیرزن نگاهشان کرد . گفت رضایت میدهم کلانتری نبریدشان . گفتم مادر بگذارید بعد از بیمارستان به کلانتری میرویم گفت : نه بیمارستان میروم و نه کلانتری . و با کمک من نشست . گفت : کمی دیگر حالم بهتر می شود وبه خانه ام  میروم . ماموارن امبولانس مردد مانده بودند . گفتم بروید، نمی آید . فرمی را به من و پیرزن دادند که امضا کنیم . فرم را امضا کردیم و رفتند . مامور 110 هم رفت . مردم رفتند . پسرها ماندند . از پیرزن تشکر کردند و گفتند ماشین داریم . بیایید شما را تا خانه برسانیم . قبول نکرد . گفت راه ِ خانه ام ماشین خور نیست . آنها هر چه اصرار کردند بمانند قبول نکرد . هوا دیگر کاملا تاریک شده بود . مانده بودم که چه میخواهد بکند . به من هم گفت شما خیلی زحمت کشیدید شما هم بروید . من خودم میروم . گفتم امکان ندارد . تا خانه همراهتان می آیم . خواست بلند شود. دستش را گرفتم آرام بلند شد ولی تعادل نداشت . دوباره نشست . کمی آب خورد . اشکش جاری شد . دلم سوخت . ولی فقط سکوت بین مان بود . میدانستم دردی دارد که گفتنی نیست . هیچ نپرسیدم . بلند شد .راه افتادیم ارام به سمت خانه اش . پارک را تمام کردیم . از خیابان رد شدیم . کمی جلوتر سرای سالمندان بود . اشاره کرد آنجاست . دو سال است که اینجا هستم . قلبم درد گرفت . اشکم سرازیر شد . گفت همسرم وکیل پایه یک دادگستری بود . وضع مان خوب بود .خودم تحصیلکرده ی انگلیس هستم . اما همسرم بیمار شد . بیماریش صعب العلاج بود . خرجش کردم . دو دختر دارم و دو پسر . تا پدرشان سالم بود خوب بودند پدرشان که مریض شد از دورمان رفتند . وقتی دیگر دیدم توان نگهداری از او را ندارم گفتم بیایید پدرتان را به آسایشگاه ببریم من توان نگهداری از او را ندارم . دختر بزرگم که دو فرزندش الان مهندس هستند و من انها را بزرگ کرده بودم گفت : « ما نداریم ، خانه ات رابفروش و خرجش کن » . گفتم چطور راضی می شوید خانه ای که در آن زندگی میکنم را بفروشم ، مگر شما و فرزندانتان را در این خانه بزرگ نکرده ام ، مگر به گردنتان حق ندارم ؟ گفتند : میخواستی نکنی ، خودت لذتش را بردی !! . پسرهایم خارجند . به انها گفتم . گفتند خودمان در خرج خودمان مانده ایم . همسر دختر دومم نمایشگاه ماشین دارد .بچه ندارند . یک سگ گرفته اند و تمام ِ زندگی شان شده همان سگ . خانه ام را فروختم و پول آسابشگاه همسرم را دادم  . همسرم فوت کرد . بقیه پول هایم را بابت ارثیه شان از من گرفتند و سهم من از تمام زندگی ام ، شد این خانه ی سالمندان. حالا چه اصراری است که زنده بمانم ؟

نمیدانستم چه بگویم . فقط اشک ریختم . نگهبان او را ازمن تحویل گرفت . جریان رابرایش گفتم . سری به تاسف تکان داد و گفت : مواظبش هستیم . پیرزن را بغل کردم و بوسیدم .بوی مادر بزرگم را میداد . گفتم : دوباره به دیدنتان می آیم . مواظب خودتان باشید . خندید و رفت . خنده ای که انگار میگفت دیگر مرا نخواهی دید .

هفته ی بعد وقتی به سراغش رفتم ، نگهبان گفت : فردای همان روز در اتاقش سکته کرد و از دنیا رفت . 

  • خانم معلم

کی میاد افطاری بدیم ؟ (3)

خانم معلم | شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۴ ب.ظ | ۱۵ نظر



« اِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتینُ »

ذاریات/58

 

                               بیاییم بر لبِ خانواده ای خنده بنشانیم . 


خداوند می فرماید: 


أَوَلَمْ یَرَوْا أَنَّ اللَّهَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاء وَیَقْدِرُ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ

آیا ندیده‏اند که خدا روزى را براى هر که بخواهد فراخ و [یا] تنگ مى‏گرداند؟ همانا در این [فراخى و تنگى‏] براى مردمى که ایمان آورند نشانه‏ها و عبرتهاست.
 روم/ ۳۷

 

  • خانم معلم

از ساخت انیمیشن تا رسیدن به هدف

خانم معلم | جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۴۸ ب.ظ | ۴ نظر

چند سالی است که دیگر اهل فیلم و صوت و ... نیستم . معمولا وقتی وارد خانه می شوم سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم . اما خانه نشینی عید و دیدن کلاه قرمزی باعث شد که  دوباره اشتیاق دیدن کارتون های دوران کودکی در من زنده شده و به تماشای کارتون های جدید بنشینم و البته چه ها که ندیدم . کارتون های زمان ِ ما کجا و کارتون های جدید با این انیمیشن های قوی کجا !! واقعا چقدر تفاوت است بین " لک لک ها ................. " و کارخانه ی هیولاها و شرِ ک و ....

جدیدا کارتونی تماشا کردم به اسم "Braeve" ، داستان پرنسسی شیطان و بازیگوش که نمیتوانست مانند مادرش یک خانم با شخصیت و یک ملکه ی با تدبیر باشد و زمانی که پای ازدواج و خواستگار به میان امد برای منصرف کردن مادر از ازدواجش ، به کمک جادوگری قصد تغییر عقیده مادر را می کند که جادوگر مادرش را به خرس تغییر می دهد ! . این قسمت کارتون برایم جالب بود که مادر هنوز متوجه نشده بود خرس شده و روی دیوار سایه اش را میبیند ومیترسد  و برای حمایت از دخترش به سمت او رفته و دستش را جلوی دختر حائل میکند تا از او حمایت کرده باشد که متوجه دستها و صورتش شده و ... دیدم هنوز در میان سازندگان کارتون ها این احساسات غریزی و فطری بدون تغییر مانده و هنوز نتوانسته اند استفاده ی ابزاری از این نوع احساسات فطری داشته باشند . دیدن این کارتون باعث شد انگیزه ام برای دیدن انیمیشن بیشتر شود و ببینم هدف سازندگان این انیمیشن ها چیست و چه حرفی برای گفتن دارند ؟

کارتون بعدی به نام "  hotel Transylvania " داستان پدری دراکولا بود که دختری داشت که به هنگام مرگ همسرش که بدست انسانها صورت گرفت ! به او قول داده بود از دخترش حمایت کند و به همین منظور هتلی ساخته بود بنام هتل ترانسیلوانیا که درآن از انواع و اقسام هیولاها دعوت شده بود برای تولد دخترش شرکت کنند و مدام تاکید بر این بود که انسانها افرادی شرورند و هیولاها به خاطرشان باید در سایه زندگی کنند تا به انها اسیب نرسد !!! ، اما در اینجا نیز بحث حمایت از فرزند نادیده گرفته نشده ...

 

کارتون سوم به نام " monsters aliens " داستان جنگ هیولا ها با موجودات فضایی بود . داستان دختری معمولی که  روز عروسی اش شهاب سنگی به محلی برخورد میکند که او در ان قرار داشته و ماده ای وارد بدنش می شود که  او را به غولی مبدل ساخته و سازمان فضایی و ارتش امریکا او را محبوس نموده و مانند سایر اکتشافات و اختراعاتی که داشته اند از او به عنوان هیولا برای نجات بشریت و زمین از دست نابودگران فضایی !! استفاده می کنند و در ان حتی رئیس جمهور امریکا را فردی صلح طلب نشان میدهد که ابتدا قصد صلح با موجود فضایی را داشته و بعد از اینکه مورد حمله ی او قرار می گیرد دستور جنگ میدهد .


انقدر زیبا و مهیج و البته با برنامه دست به ساخت انیمیشن هایشان میزنند که واقعا می مانی که چگونه دارند روی افکار بچه هایمان کار میکنند ...


پنجشنبه حرم امامزاده صالح علیه السلام بودم و مداح در مدح حضرت فاطمه برنامه اجرا میکرد . اگر نمیدانستم تولد حضرت است های های گریه میکردم . تاسف خوردم از این که نمیتوانیم برنامه ی حتی در شادی ها یمان داشته باشیم . آن وقت برنامه ریزی برای ظهور حضرت خواهیم داشت ؟

به یاد حسین حسین کردن ها و عزاداری هایمان افتادم .حسین حسین کردن ها ، روضه ی حضرت زهرا گرفتن ها ، به یاد خدا و ائمه بودن ها ، همه و همه چون زرهی خواهند بود که ما را از شر دشمن در امان نگاه میدارد ولی با زره فقط میتوان دفاع کرد .برنامه  گرفتن از زندگی انان خود مستلزم کاری بزرگ است . باید مهارت اموزی کنیم . و باز برای اموختن مهارت باید خود ماهر شده باشیم .

چگونه است که با داشتن دستورات زیبای زندگی که در جای جای کلمات امامانمان در دعاهایشان امده ، توان بهره برداری را نداریم ؟

چرا عقب مانده ایم ؟ چرا از جوانان توانمندمان استفاده نمی شود ؟ چرا نیروهایمان را سازماندهی نمیکنیم ؟ چرا ما انیمیشن های خوب به دنیا صادر نمی کنیم ؟ کجای کار خراب است ؟ چه کسی آب به اسیاب دشمن میریزد ؟ دل امام مان را چه کسی می شکند ؟ نکند من و ما هم از آن دسته باشیم ؟!!! ...

چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم ، خانه اش ویران باد .... 

  • خانم معلم

درس چهارم - برای آخرتمون چی جمع کردیم ؟

خانم معلم | جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۱ نظر


مشغول بسته بندی میوه های مراسم ِ سالگرد مادرم بودیم . من و خواهر و برادرم و باجناق ها . پرتقال و نارنگی ها را از باغ پدر و مادرم آورده بودیم . پرتقالها درشت بودند و داخل ظرف های یکبار مصرف جا نمی شدند . شوهر خواهرم گفت : هر کجا رفتم و این پرتقال رو گذاشتم داخل ظرف جا نشد ، هر فروشنده ای یک چیزی گفت . اکثرا گفتند:" اینها رو که برای مجلس نمیبرن کوچکترش رو می خریدید " !! ...

برادرم خندید و گفت : "یک روز با دوستام از تهران رفتیم شمال . بابا شمال بود و رفته بود سر ِ باغ . زمان ِ چیدن پرتقال ها بود . دوستام رو که دید به هر کدوم یک کیسه بزرگ پلاستیکی داد و گفت مشغول کندن بشید . دوستام هم دیدن بیگاریه ، هر چی دم دستشون رسید رو جمع کردن ، از زیر درختی ها و لک زده ها و پوسیده ها . وقتی که پلاستیک رو زود پر کردند ( هر پلاستیک تقریبا یه چیزی حدود 100 تا پرتقال جا میگیره ) خوشحال و خندان اومدن پیش بابا و گفتن تموم شد . بابا هم رو کرد بهشون و گفت برش دارین ببرین تهران برای خانواده هاتون !!!! وقتی اینو شنیدن جا خوردن و من شروع کردم به خندیدن !!!"  ...

بعدش بابا خندید و به من گفت : از اون درشت هاش براشون جمع کن و بده بهشون ببرن تهران ! ...

 

اینو که شنیدم یاد این داستان  افتادم .

راستی برای آخرتمون چی جمع کردیم ؟


جمعه نوشت :

آقای من ، امروز روز چهارمیه که بچه ها بهم زنگ زدن و چهارمین نفرشون راهی کربلا شد تا اربعین کنار مرقد و بارگاه جدتون حضور داشته باشند . دلم رو سپردم دستشون . دعاتون بدرقه راه خودشون و هم کاروانی هاشون . سفرشون به سلامت و بی خطر . انشا الله که با دست پر از این سفر معنوی به خانه برمیگردند .

برای شما که طی الارض میکنید از مدینه به کربلا رفتن و پر زدن به مشهد کاری نداره ، ما هم دلمون رو گرفتیم تو دستمون و به هر پرنده ای که به اون سمت پرواز میکنه میگیم این امانتی هم همراهتون!

آقا جان ، میشه یکبار این دل ِ ما رو دستتون بگیرین و با خودتون ببرین مدینه ؟! وقتی که میرین کنار مزار ِ مادرتون ؟! ...

میشه یکبار که کربلا میرین ، این دل ِ ما رو ببرین بین الحرمین و همون طور که دعا میخونید وروضه سر میدین ، ما رو هم با این حالتون شریک بکنین ؟!

میشه یکبار از روی تل زینبیه ، چشم هامون رو بشورین تا بتونیم بصیرت پیدا کنیم و شمر ها رو بشناسیم ؟

میشه یکبار وقتی در سعی و صفا از حرم ابا عبدالله به حرم حضرت عباس هستید کنارتون باشیم و ببینیم که چه کشید حضرت زینب ؟

 

مولای من ، دلم گرفته ، دلم سخت تنگه برای دیدن ِ اون گنبد طلایی و اون کبوترهای چاهی ...دلم را با خودت میبری ؟!

  • خانم معلم

درس دوم - نقش دعا در زندگی تان چیست ؟

خانم معلم | جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۱۳ ق.ظ | ۱۱ نظر

با بی حوصلگی از رختخواب بلند شد . 2 ساعت بیشتر نخوابیده بود  . نماز ِ صبح را کاملا خواب آلوده خواند. مقداری از دعای عهد را در حین جمع کردن جانماز و مقداری را در حین رفتن به زیر پتو خواند . باید سر ِ کار میرفت ولی چند دقیقه ای برای یک چرت ِ الکی فرصت داشت .  . 

داخل مترو بود که یادِ دعای عهد افتاد . تازه یادش آمد در چه وضعیتی دعا را خوانده اصلا به یاد نمی آورد که تا به اخرش رسیده بود یا نه ؟ ... 

از اینکه چرا باید این طور دعا بخواند حرصش گرفته بود. اصلا چه اصراری بر خواندن دعا با این وضع داشت ؟ به خودش ، به دعا خواندن هایش ، به با خدا ارتباط برقرار کردنش ، حتی به باورِ عشقش ، امام ِ زمانش ، شک کرده بود . 

یاد سالهای اول ِ خدمتش افتاد .شهرستانی دور . سه جوان ، دور از خانواده در یک اتاق اجاره ای که هم اتاق خواب ، هم آشپزخانه ، هم اتاق مطالعه و هم شاهدی برای روزهای تلخ و شیرین زندگی شان بود ...

در یکی از روزهای سرد زمستان ، گوش درد شدیدی گرفته بود . بیمارستان تشخیص بستری داده  تا با زدن امپول درد را کنترل کنند . اولین باری بود که بستری میشد. به شرط ماندن دوستانش بستری شد! . شب هنگام عذر دوستانش را خواستند. قبول نکرد و به همراهشان به سمت خانه به راه افتاد. شهر سرد سیر بود و باید برای گرفتن وضو به حیاط میرفتند . شبی سرد و سوزناک . با همان حال ، به حیاط رفت و وضو گرفت .با همان درد نماز خواند . هنگام سجده انگار تمام بدنش داخل گوشش فرو میریخت . درد شدیدی داشت . ولی احساس لذت میکرد از اینکه برای خدایش همه چیز را تحمل می کند . شب ِ جمعه بود و باید از زبان امامش با خدایش حرف میزد . دعایش را خواند . گریه هایش را کرد و آرام گرفت .

چقدر لذت داشت حتی داشتن دردی چنین . حس میکرد خدایش خواسته است . باید تحمل میکرد . شکر لازم داشت که آدمی را در این میدید که یا در دام لغزش هایش گرفتار است و یا بر بام نعمت های پروردگارش استوار . یا باید در حال ذکر و توبه و استغفار باشد و یا شکر و حمد و سپاس از این همه نعمتها . پس توفیق شکر به درگاه احدیتش ، شکر دیگری لازم داشت . و اینگونه فکر میکرد تا روزگار گذشت و گذشت ....

حال به سر ِ آن جوان چه آمده که برای خواندن دعای عهدش این چنین ...


و شما دوستان عزیز ،

شما چگونه فکر میکنید ؟

1- عادت کردن به خواندن دعا چقدر تاثیر گذار است ؟ ... 

2- چگونه و چه زمانی دعا میخوانید ؟ ...

3- چه وقت از دعا خواندنتان لذت میبرید ؟ 

4- از خواندن چه دعایی بیشتر لذت میبرید و چرا ؟ ...

5- دعا چه نقشی در زندگی تان ایفا میکند ؟

 

اگر دوست داشتید جواب این سوالات را بدهید . شاید جواب هایتان کمکی برای بقیه هم باشد تا راه را پیدا کنند . یا درد مشترک را بیابند و برای حلش همفکری کنند .

لا اقل پیش خودتان به این سوالات فکر کنید .

  • خانم معلم

درس اول - چرا دعا در حق دیگران مستجاب می شود ؟

خانم معلم | يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۳:۲۴ ق.ظ | ۳ نظر
بچه های سوم نقشه کشی 8 ساعت معلم نداشتند . از شرترین و شلوغ ترین بچه های مدرسه محسوب می شدند. انگار دستی همه ی شلوغ ها را جمع کرده بود یک جا . به هر شکل اگر تنها می ماندند مدرسه را روی سرشان خراب می کردند . زنگ اول خودم سر ِ کلاسشان رفتم . نمره های مهر ماه شان همراهم بود و تک تک شان را بلند کرده نمرات درخشانشان را خوانده و علت پایین بودن نمرات را می خواستم . از انهاییکه زحمت کشیده و نمرات خوبی اورده بودند نیز تشکر کردم . یک زنگ با نفس های حبس شده گذشت . 

زنگ دوم و سوم هم معلمی سر کلاس رفت . زنگ چهارم باز معلم نداشتند . در نماز خانه جمع شان کردم و گفتم دور هم بنشینیم و دعایی بخوانیم . اما اول توضیح دادم زنگ اول من معاون بودم و باید نقش معاون را بازی میکردم . الان دور هم نشسته ایم و دیگر معاون نیستم . غیر از نگه داشتن حرمت ، دیگر راحت با هم حرف میتوانیم بزنیم . گرچه به نظر بعید میرسید بعد دو زنگ راحت باشند ، اما کاملا توضیحات مرا درک کردند و راحت حرف زدند بی انکه جایگاه من مانع حرف زدنشان بشود . قبل از خواندن دعا سوالی مطرح کردم . پرسیدم : بچه ها میدانید چرا می گویند در حق هم دعا کنید ؟! 

گفتند نه . گفتم معمایی مطرح میکنم اگر کسی توانست پاسخ دهد باید بتواند جواب این سوالم را بدهد . با خنده قبول کردند . پرسیدم یک چینی چرا نمیتواند با این انگشت ( و انگشت اشاره ام را نشان دادم ) ماشه را بکشد ؟

این سوالی بود که راننده ی یکی از اتوبوس های اردوی راهیان نور برای بچه ها مطرح کرده بود . دو نفر از بچه های کلاس در ان اتوبوس بودند و خندیدند و گفتند ما بگیم ؟! گفتم نه شما که بودید و میدانید، بگذارید کمی بقیه فکر کنند . جواب ها درست نبود . یکی از ان دو نفر جواب صحیح را گفت . 

شما میدانید چرا ؟ !!! 

جواب این بود که هیچکسی با انگشت ِ من نمیتواند ماشه تفنگ خودش را نشانه برود . به همین آسونی !

به بچه ها گفتم : روایت داریم که با زبانی که گناه نکرده در حق هم دعا کنیم . علت هم این است که مثلا من با زبان شما گناه نکرده ام . پس من میتوانم در حق شما و شما میتوانید در حق من دعا کنید . مثل همان ماشه ی تفنگ کشیدن با انگشت ِ من !

برایشان جالب بود و کمی خندیدند و اماده ی خواندن دعا شدیم . حدیث کساء برای چند نفری تازگی داشت و حتی اسم ان را نشنیده بودند . دعا را خودم خواندم و ترجمه کردم . کلاس بسیار خوب و ساکت برگزار شد . چند خنده ی کوتاه بین خودشان بود ولی بعد دعا تقریبا همه از این زمانی که گذرانده بودند راضی بودند . بعد از دعا گفتم حالا که برای عزاداری ابا عبدالله میروید در حق هم دعا کنید و برای من هم . از ته دل و با خلوصی که در چشمهایشان دیده می شد گفتند : خانم شما هم در حق ما دعا کنید . بگویید تمام بچه های نقشه کشی سوم . 

یادم باشد امروز در حق همه شان دعا کنم . گرچه قبلا هم برای همه دعا کرده ام . 


امروز عاشوراست .... یکی از روزهایی که در تمام عالم تکرار نشدنی است . پس بیایید در حق هم دعا کنیم . گفته اند در دعاهایتان از دعای جمعی کردن واهمه نداشته باشید . خدا سخی ست . دعا را شامل حال ِ همه میکند . بگویید ثواب این دعا برسد به کسانی که محب علی علیه السلام بوده و خواهند بود . که هم گذشتگان و هم آیندگان را ، هم زن و مرد را ، هم پیر و جوان را شامل می شود .  


التماس دعای فراوان 

  • خانم معلم