انتظار(جمعه نوشت ها ) :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۲۱۹ مطلب با موضوع «انتظار(جمعه نوشت ها )» ثبت شده است

حضور ِ عشق

خانم معلم | جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۵۲ ب.ظ | ۳ نظر




داشت نزدیک می شد به حرم شهدای گمنام محله شان 

دوباره مثل همیشه دستش را بر سینه ی خود نهاد تا بگوید 

" السلام علیکم یا ایها الشهدا ء المومنون "


نشد 


زبانش خوب جا نگرفت 

و  گفت 


" السلام علیکم یا ایها الشاهدون " 


یکدفعه 

یاد ِ گناهانش افتاد ...

                        
پ.ن :
خاطراتی از آیت الله بهجت رحمت الله علیه 


حجة السلام قدس می گوید: 
« روزی آقا فرمودند: در تهران استاد روحانیی بود که لُمعَتین را تدریس می کرد، مطلع شد که گاهی از یکی از طلاب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق العاده دیده و شنیده می شود. 
روزی چاقوی استاد ( در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود، و نویسندگان چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند ) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می شود و وی هر چه می گردد آن را پیدا نمی کند و به تصور آنکه بچه هایش برداشته و از بین برده اند نسبت به بچه ها و خانواده عصبانی می شود، مدتی بدین منوال می گذرد و چاقو پیدا نمی شود. و عصبانیت آقا نیز تمام نمی شود. 
روزی آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد می گوید:
« آقا، چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید، بچه ها چه گناهی دارند. » آقا یادش می آید و تعجب می کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است. 

از اینجا دیگر یقین می کند که او با (اولیای خدا) سر و کار دارد، روزی به او می گوید: بعد از درس با شما کاری دارم. چون خلوت می شود می گوید: آقای عزیز، مسلم است که شما با جایی ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان(عج) مشرف می شوید؟ 
استاد اصرار می کند و شاگرد ناچار می شود جریان تشرف خود خدمت آقا را به او بگوید. استاد می گوید: عزیزم، این بار وقتی مشرف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می دانند چند دقیقه ای اجازه تشرف به حقیر بدهند. 

مدتی می گذرد و آقای طلبه چیزی نمی گوید و آقای استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد جرأت نمی کند از او سؤال کند ولی به جهت طولانی شدن مدت، صبر آقا تمام میشود و روزی به وی می گوید: آقای عزیز، از عرض پیام من خبری نشد؟ می بیند که وی ( به اصطلاح ) این پا و آن پا می کند. آقا می گوید: عزیزم، خجالت نکش آنچه فرموده اند به حقیر بگویید چون شما قاصد پیام بودی ( و ما علی الرسول إلا البلاغ المبین ) 
آن طلبه با نهایت ناراحتی می گوید آقا فرمود: « لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقت ملاقات بدهیم، شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما می آیم. »                       
  • خانم معلم

از ساخت انیمیشن تا رسیدن به هدف

خانم معلم | جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۴۸ ب.ظ | ۴ نظر

چند سالی است که دیگر اهل فیلم و صوت و ... نیستم . معمولا وقتی وارد خانه می شوم سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم . اما خانه نشینی عید و دیدن کلاه قرمزی باعث شد که  دوباره اشتیاق دیدن کارتون های دوران کودکی در من زنده شده و به تماشای کارتون های جدید بنشینم و البته چه ها که ندیدم . کارتون های زمان ِ ما کجا و کارتون های جدید با این انیمیشن های قوی کجا !! واقعا چقدر تفاوت است بین " لک لک ها ................. " و کارخانه ی هیولاها و شرِ ک و ....

جدیدا کارتونی تماشا کردم به اسم "Braeve" ، داستان پرنسسی شیطان و بازیگوش که نمیتوانست مانند مادرش یک خانم با شخصیت و یک ملکه ی با تدبیر باشد و زمانی که پای ازدواج و خواستگار به میان امد برای منصرف کردن مادر از ازدواجش ، به کمک جادوگری قصد تغییر عقیده مادر را می کند که جادوگر مادرش را به خرس تغییر می دهد ! . این قسمت کارتون برایم جالب بود که مادر هنوز متوجه نشده بود خرس شده و روی دیوار سایه اش را میبیند ومیترسد  و برای حمایت از دخترش به سمت او رفته و دستش را جلوی دختر حائل میکند تا از او حمایت کرده باشد که متوجه دستها و صورتش شده و ... دیدم هنوز در میان سازندگان کارتون ها این احساسات غریزی و فطری بدون تغییر مانده و هنوز نتوانسته اند استفاده ی ابزاری از این نوع احساسات فطری داشته باشند . دیدن این کارتون باعث شد انگیزه ام برای دیدن انیمیشن بیشتر شود و ببینم هدف سازندگان این انیمیشن ها چیست و چه حرفی برای گفتن دارند ؟

کارتون بعدی به نام "  hotel Transylvania " داستان پدری دراکولا بود که دختری داشت که به هنگام مرگ همسرش که بدست انسانها صورت گرفت ! به او قول داده بود از دخترش حمایت کند و به همین منظور هتلی ساخته بود بنام هتل ترانسیلوانیا که درآن از انواع و اقسام هیولاها دعوت شده بود برای تولد دخترش شرکت کنند و مدام تاکید بر این بود که انسانها افرادی شرورند و هیولاها به خاطرشان باید در سایه زندگی کنند تا به انها اسیب نرسد !!! ، اما در اینجا نیز بحث حمایت از فرزند نادیده گرفته نشده ...

 

کارتون سوم به نام " monsters aliens " داستان جنگ هیولا ها با موجودات فضایی بود . داستان دختری معمولی که  روز عروسی اش شهاب سنگی به محلی برخورد میکند که او در ان قرار داشته و ماده ای وارد بدنش می شود که  او را به غولی مبدل ساخته و سازمان فضایی و ارتش امریکا او را محبوس نموده و مانند سایر اکتشافات و اختراعاتی که داشته اند از او به عنوان هیولا برای نجات بشریت و زمین از دست نابودگران فضایی !! استفاده می کنند و در ان حتی رئیس جمهور امریکا را فردی صلح طلب نشان میدهد که ابتدا قصد صلح با موجود فضایی را داشته و بعد از اینکه مورد حمله ی او قرار می گیرد دستور جنگ میدهد .


انقدر زیبا و مهیج و البته با برنامه دست به ساخت انیمیشن هایشان میزنند که واقعا می مانی که چگونه دارند روی افکار بچه هایمان کار میکنند ...


پنجشنبه حرم امامزاده صالح علیه السلام بودم و مداح در مدح حضرت فاطمه برنامه اجرا میکرد . اگر نمیدانستم تولد حضرت است های های گریه میکردم . تاسف خوردم از این که نمیتوانیم برنامه ی حتی در شادی ها یمان داشته باشیم . آن وقت برنامه ریزی برای ظهور حضرت خواهیم داشت ؟

به یاد حسین حسین کردن ها و عزاداری هایمان افتادم .حسین حسین کردن ها ، روضه ی حضرت زهرا گرفتن ها ، به یاد خدا و ائمه بودن ها ، همه و همه چون زرهی خواهند بود که ما را از شر دشمن در امان نگاه میدارد ولی با زره فقط میتوان دفاع کرد .برنامه  گرفتن از زندگی انان خود مستلزم کاری بزرگ است . باید مهارت اموزی کنیم . و باز برای اموختن مهارت باید خود ماهر شده باشیم .

چگونه است که با داشتن دستورات زیبای زندگی که در جای جای کلمات امامانمان در دعاهایشان امده ، توان بهره برداری را نداریم ؟

چرا عقب مانده ایم ؟ چرا از جوانان توانمندمان استفاده نمی شود ؟ چرا نیروهایمان را سازماندهی نمیکنیم ؟ چرا ما انیمیشن های خوب به دنیا صادر نمی کنیم ؟ کجای کار خراب است ؟ چه کسی آب به اسیاب دشمن میریزد ؟ دل امام مان را چه کسی می شکند ؟ نکند من و ما هم از آن دسته باشیم ؟!!! ...

چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم ، خانه اش ویران باد .... 

  • خانم معلم

این روزها ...

خانم معلم | جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۲، ۰۴:۳۰ ب.ظ | ۷ نظر



این روزها ، خبر کشته شدن انسان های بیگناه را در تلویزیون میبینم و می شنوم . چه آنها که در اثر حوادث طبیعی خانواده ی خود را از دست داده اند و چه آنهایی که بدست بنی آدم بی خانمان گشته اند . قیافه ی دختر بچه ی مظلومی که در بغل مردی است تا به بیمارستان برده شود  و خانه هایی که خراب شده به یادت می آورد خرابه و ویرانی و اسیری را ، دختر بچه ی منتظر ِ پدری را ... هیهات از این بنی آدم که اعضای یکدیگرند ...


این روزها حج رفتن علاوه بر پول داشتن ، دل هم میخواهد . باید خیلی دل داشته باشی که کنار بقیع بروی و از پله هایش هم نگذارند بالا بروی و چشمت هم اجازه ی دیدن و سخن گفتن از راه دور با ائمه ی غریب بقیع را نداشته باشد ، دل میخواهد که به حرم پیامبر پا بگذاری و نگذارند نزدیک حرم شوی و نماز بخوانی ، دل میخواهد مدینه باشی و نتوانی یک کمیل دست جمعی بخوانی ، دل میخواهد که مدینه بروی و بگویی شیعه هستی ...


این روزها انسانها را به جرم مسلمانی و شیعه بودن می کشند ، اما دنیا بی تفاوت فقط نگاه میکند ،  مگر خون ِ آن  دونده ی ماراتون آمریکایی از خون ِ ان دختر  بچه ی شیعه ی پاکستانی رنگین تر است ؟! به چه جرمی باید فاکس نیوز خواستار کشتار مسلمانان بعد از این بمب گذاری باشد ؟ گرچه هر جنایتی از دید ما محکوم است ، اما مگر کسانی که در سوریه و غزه و بغداد و بحرین و افغانستان و پاکستان ومیانمار کشته شدند انسان نبودند ؟! امریکا مرگت باد ...



اما این روزها صحبت از انتخابات است و شرایط نامزد های ریاست جمهوری ، این روزها می گویند با کسانی که از اموال دولتی برای تبلیغات کاندیدایی استفاده کنند برخورد قانونی می شود ! مگر در مملکت اسلامی ، در ملا ء عام ، میشود این کارها را برای خدمت به مردم ، به عنوان ریاست جمهور انجام داد ؟!!


در ایام فاطمیه از سخنرانان می شنیدم دعا می کردند و از مردم می خواستند که به کسی رای دهند که پیرو ولایت باشد و از سر ِ نفس ِ خویش سخن نگوید ! و هر آنچه خود میپسندد انجام ندهد ، به راستی مردم چگونه از میان این همه ظاهر فریبان باید معتقد واقعی به رهبری را بیابند ؟! ...


این روزها بازار فریب و نیرنگ و ریا فراوان است ، این روزها همه در پی خدمت به مردمند !!!! ، حقوقها را 25 درصد !!! افزایش داده اند و نرخ تورم در بازار همچنان رو به صعود است و هیچ نظارتی بر فروش کالاها نیست ، افتخارمان پیشرفت در فن آوری هسته ای است و اما نرخ آزمایشاتی که باید با این علم صورت گیرد سر به فلک می کشد و باید بمیرد آنکه ندارد و نمیتواند بپردازد ! ...


این روزها در مترو خانم های مسن فروشنده زیاد میبینم . کسانی که حتی توان بلند کردن اجناس خود را نیز ندارند . اینها آنجا چه می کنند ؟ مگر نباید انها در کانون ِ گرم خانواده ، میان فرزند و نوه هایشان باشند ؟ مگر نباید نوه ها در آغوش انان بزرگ شوند تا برایشان از آنچه دیده و شنیده اند بگویند ؟ مگر نباید  برای دخترها و عروس هایشان به هنگام ِ بیماری و ضعف ، دستور گیاهان دارویی را بدهند ، آخر اینها در مترو چه می کنند ؟!!!


این روزها میبینم تعداد مستمندانمان روز به روز بیشتر می شود ، و تعداد افرادیکه کمک میکنند روز به روز کمتر ، چرا که میگویند چراغی که به خانه رواست .... و شاید حق داشته باشند !


امروز وقتی دعای ندبه می خواندم باز رسیدم به این فراز از دعا که ،


أَیْنَ طَامِسُ آثَارِ الزَّیْغِ وَ الْأَهْوَاءِ أَیْنَ قَاطِعُ حَبَائِلِ الْکِذْبِ [الْکَذِبِ‏] وَ الافْتِرَاءِ أَیْنَ مُبِیدُ الْعُتَاةِ وَ الْمَرَدَةِ أَیْنَ مُسْتَأْصِلُ أَهْلِ الْعِنَادِ وَ التَّضْلِیلِ وَ الْإِلْحَادِ أَیْنَ مُعِزُّ الْأَوْلِیَاءِ وَ مُذِلُّ الْأَعْدَاءِ أَیْنَ جَامِعُ الْکَلِمَةِ [الْکَلِمِ‏] عَلَى التَّقْوَى أَیْنَ بَابُ اللَّهِ الَّذِی مِنْهُ یُؤْتَى أَیْنَ وَجْهُ اللَّهِ الَّذِی إِلَیْهِ یَتَوَجَّهُ الْأَوْلِیَاءُ أَیْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ أَیْنَ صَاحِبُ یَوْمِ الْفَتْحِ وَ نَاشِرُ رَایَةِ الْهُدَى أَیْنَ مُؤَلِّفُ شَمْلِ الصَّلاحِ وَ الرِّضَا، ...


کجاست محوکننده آثار انحراف و هواهاى نفسانى،کجاست قطع‏کننده دامهاى دروغ و بهتان،کجاست نابودکننده سرکشان و سرپیچى‏کنندگان،کجاست ریشه‏کن‏کننده اهل لجاجت و گمراهى،و بى‏دینى کجاست عزّت‏بخش دوستان،و خوارکننده دشمنان،کجاست گردآورنده سخن بر پایه تقوا،کجاست در راه خدا که از آن آمده شود،کجاست جلوه خدا،که دوستان به سویش روى آورند،کجاست آن وسیله پیوند بین‏ زمین و آسمان،کجاست صاحب روز پیروزى،و گسترنده پرچم هدایت،کجاست گردآورنده پراکندگى‏ صلاح و رضا، ...

 

کجایی امام ِ من ! ...

کجایی که میبینی و نمیبینمت ...

چشم به راه توئند تمامی مستضعفین عالم ، تنها تویی که راه نجاتی ، بیا ...

  • خانم معلم

حرف ها

خانم معلم | جمعه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۲، ۰۵:۰۰ ب.ظ | ۱۰ نظر

بعضی حرف ها را نمی شود قیمت گذاشت . 

بعضی حرف ها حرف ِ اضافه است . 

بعضی حرف ها با سکوت ادا می شود

بعضی حرف ها را باید از نامحرم پوشاند . 

بعضی حرف ها به گوینده اش آبرو میدهد . 

بعضی حرف ها را باید یک بار گفت . 

بعضی حرف ها را باید تکرار کرد .

بعضی حرف ها را باید بایگانی کرد . 

بعضی حرف ها مسمومند . 


اما حرف زدن دو رکن دارد : 

خوب حرف زدن و حرف ِ خوب زدن . *






جمعه نوشت : 

مولایم :

دعا کن از کسانی نباشیم که بیهوده حرف میزنند و آنچه در دلشان است با آنچه می گویند ، تفاوت دارد . 

دعا کن وقتی به زبان ، برای فرج ات دعا می کنیم ، در دل هم خواهان آن باشیم . 

دعا کن حرفمان با عملمان یکی باشد و انگاه که در پیشگاه خداوند حاضر شدیم و پرده ها فرو ریخت ، از دیدن انچه در قلب هامان گذشته به هنگام حرف زدن ، شرمگین وسرافکنده نشویم . 


* از کتاب لحضه های سبز ، حسین دیلمی 
چاپ دفتر تبلیغات اسلامی قم 

  • خانم معلم

یک روز ، خیابان بهار

خانم معلم | جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۸:۱۶ ق.ظ | ۱۳ نظر



خیابان بهار هم نزدیک عید که می شد مانند همه ی مراکز خرید ، پر از جمعیتی بود که می خواستند برای بچه هایشان لباس بخرند . او هم به علت مشغله ی کاری نتوانسته بود زودتر این کار را انجام دهد و حالا مجبور بود شب جمعه ی آخر سالی دست زن و بچه هایش را بگیرد و راهی انجا شود . چیزی که هیچ وقت دوست نداشت . مخصوصا این خیابان و این زمان را ...


یکساعتی بود که راه می رفتند .مثل لشکر شکست خورده از هم جدا شده بودند . او که محمد شش ماهه اش را بغل کرده بود در انتهای قافله ، دخترش مریم به همراه مادرش کمی جلوتر و مهدی پیش قراول این خانواده در پیاده رو در حرکت بودند .


پشت ویترین مغازه ها انقدر شلوغ بود که نمی شد درست ایستاد و چیزی تماشا کرد . حوصله ی شلوغی را هم نداشت . یادگار جنگ در کمرش هم گهگاه خودی نشان میداد . دکتر گفته بود نباید بار سنگین بلند کند و به کمرش فشار بیاورد . دختر به سمت پدر برگشت . نگاه پدرانه اش را به قد و بالای دختر انداخت . چه قدی کشیده بود و با چادر چه کشیده تر مینمود . در حال حظ بردن پدرانه بود که صدای غر غر دخترش این لذت را از او گرفت " اینجا که اندازه ی من چیزی ندارن . شما همش به فکر پسراتون هستین ! " . راست می گفت . برای دختر 14 ساله در این خیابان لباس مناسبی پیدا نمی شد . گفت : " کمک کن مادرت برای این دو تا یه چیز مناسبی پیدا کنه فردا خودم و خودت میریم هر جا تو بگی برات لباس می خریم . " دختر از اینکه پدر تا این حد درکش کرده بود خوشحال شد و با شادی سمت مادر رفت . خانمش برگشت سمت او . با ایما و اشاره به او رساند که همانجا ایستاده است . کنار درخت ، نزدیک جوی آب ایستاد . به درخت کمی تکیه داد . محمد روی شانه اش خوابیده بود . شیر خشک حسابی پروارش کرده بود . یه پسر تپل مپل و خوردنی شده بود . سنگینی اش را سمت راست بدنش حس میکرد . کمی جابجایش کرد درد کمرش زیاد شد . یاد ترکش افتاد . همین درد مقدمه ای شد تا حالا که انجا بیکار ایستاده بتواند فکر کند که او کجا و اینجا کجا ...



تازه از جبهه برگشته بود . دختری را دیده بود و بنا بود به خواستگاری اش برود . تلفنی قرار گذاشته بودند ساعت 11 روز جمعه ، قبل از نماز ، اول خیابان بهار، سر انقلاب همدیگر را ببینند و صحبت کنند . میدانست نباید اینگونه پیش میرفت . اما دلش اجازه ی فکر کردن شرعی و منطقی به او نداده بود . در دلش هزار بار خواسته بود این رابطه را کنسل کند ولی هر بار نتوانسته بود. عشقش به داشتن ِ او انقدر زیاد بود که همیشه توجیه می کرد منکه از سر ِ هوا و هوس نیست که او را میبینم . بناست ازدواج کنیم . آمد. مانند همیشه محکم و با صلابت . دستش مثل همیشه از چادرش بیرون بود و ازادانه حرکت می کرد . انگار نوع راه رفتنش با بقیه فرق میکرد . انگار همه چیزش با بقیه ی دختر هایی که دیده بود فرق میکرد . همین او را برایش خواستنی تر کرده بود . یکساعتی تا نماز مانده بود . از بهار به سمت سمیه حرکت کردند . اکثر مغازه ها بسته بودند . تک و توکی سیسمونی فروشی باز بود . با دیدن بعضی لباسها دختر غش و ریسه می رفت و چقدر دلش میخواست که روزی با او ....

 


صدای مهدی او را به خود آورد . " بابا بابا بیا مامان کارت داره " . به سمت مغازه ای که مهدی اشاره می کرد رفت . وارد مغازه شد . میانِ جمعیتِ داخل مغازه دنبال همسرش می گشت که ناگهان ...

نه ! امکان ندارد . بند دلش پاره شد . دستش سست شده بود . قلبش تند تند میزد . ناخود آگاه رویش را برگرداند تا وی او را نبیند . انگار بچه اش روی دستش سنگینی می کرد . آن بچه ها ، آن مرد ...

طاقت نداشت ، نتوانست تحمل کند سریع از مغازه خارج شد . 20 سال گذشته بود و هنوز ...

 

 این درد ِ لعنتی ...



جمعه نوشت : 


سر ِ یک سفره نشستیم که قلبش خسته است 

غنچه ی یاس علی در وسطش بنشسته است 

آه ... دست ِدلم امسال به شادی نرود 

باز انگار غمی دست ِ علی را بسته است 

کاش امسال کسی پسته ی "خندان " نخورد 

خنده از روی لب ام ابیها رسته است 

کاش امسال بیایی و بگویی به همه ،

راز آن سینه که از ضرب لگد ...


شاعر : "حنیف منتظر قائم "



« عید شما مبارک »


سال نو را خدمت همه ی دوستان تبریک عرض میکنم . از خدا برای همه ی مردم سالی پر برکت آرزو دارم . امیدوارم که در پناه خدا و نظر اهل بیت همه سلامت و دلشاد باشید . امیدوارم بچه مجرد های کلاس زودتر سر و سامون بگیرند ، بچه متاهلای کلاس که هنوز بچه ندارن زودتر بابا و مامان بشن ، یه کم بزرگترا عروس دارو داماد دار بشن ، یه کم بزرگتر ترا نوه دار بشن و همه با دلی خوش برن مسافرت مخصوصا کربلا و خانه ی خدا ...

امیدوارم همه از منتظران باشیم ...

خیلی خیلی التماس دعا 

  • خانم معلم

بهانه ای برای بودن

خانم معلم | جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۵۸ ب.ظ | ۱۳ نظر


 

از دیشب تلفن ساختمونمون کلا قطع شده بود . گفتم اگه وصل نشه ، نوشتن پست جمعه را کنار میزارم . شاید هم کم کم وبلاگ نویسی را . اما وقتی ساعت 9 شب  تلفن وصل شد ، دیدم نخیر رابطه ما با این جمعه ها از جنس دیگه ایه ... منتظر تماسی از یکی از بچه ها بودم و با ابنکه  فکرش رو نمی کردم تماس بگیره ساعت 11 شب بهم پیامک داد . اینا همش نشونه ایه برام که باید باشم هر چند به قول  سید محمد  این جور نوشتن ها خیلی قشنگ و درست نیست . اما بهانه ای هست برای بودن . شاید این نوع بودن  هم بتونه مفید باشه ، کسی چه میدونه !..

 

 

 

سوگند به عشق و صبر و لبخند بیا

بر شعر و شعور و شور سوگند بیا

یکسال دگر گذشت و ما منتظریم

این  جمعه ی  آخرین  اسفند  بیا

 

 

  • خانم معلم

قرار

خانم معلم | جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۲۴ ب.ظ | ۱۲ نظر


 

از دانشگاه تا خانه بد مسیر که بود  ولی سه شنیه ها که تا ساعت 6 کلاس داشت و ماشینی مخصوصا در فصل زمستان پیدا نمیشد ، وضع بدتر هم میشد . مادرش به خاطر ِ او سه شنبه ها از خانه دنبالش می امد و این اطمینان خاطر اغلب باعث میشد که او هم هنگام برگشتن از کلاس با فراغ بال بیشتری سراغ مادر بیاید !

این هفته مادر وقت دکتر داشت . دوبار تماس گرفته بود که ، دیر نکنی ها !!  وقت دکتر دارم . در آخرین لحظه از آخرین ساعت های کلاس یادش افتاد که جزوه ی دوستش را که به امانت گرفته بود و باید کپی میگرفت هنوز دستش مانده . سریع سراغ ِانتشارات دانشگاه رفت . تقریبا تمام ِ راه را تا آنجا دوید ولی متاسفانه چندین نفر قبل از او انجا ایستاده بودند . از دو نفر اجازه گرفت و زودتر کارش را انجام داد . با این حال وقتی به ساعتش نگاه کرد  عقربه ها چیز ِ دیگری میگفتند ! . دوان دوان به سمت ِ محل قرار شان رفت . مادر نبود . خواست به مادرش زنگ بزند که دید دو میس کال و یک پیامک دارد . هر سه از مادر بود . تازه یادش افتاد که گوشی اش را بعد از کلاس ازحالت بی صدا خارج نکرده بود .

پیام مادر این بود : « آمدم ،  .....

 

 

اگر شما به جای آن مادر بودید برای فرزندتان چه پیامی میگذاشتید ؟!!!

 

 

جمعه نوشت :  آقا جان !

انتظار ندارم با بدقولی هایم ، همچنان با من همان باشی که با عاشقانت هستی اما میدانم بزرگواری آن خاندان بیش از این کوته نظری های ماست . شاید دیر سراغت بیاییم ولی به خاطر خودمان هم که شده می آییم . کمی بیشتر برایمان صبر کن تا این کودکان سر به هوا کمی عاقل شوند !!!

  • خانم معلم

جابجایی

خانم معلم | جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۴۳ ق.ظ | ۶ نظر


چند وقتی است شدیدا درگیر جابجایی منزل هستم . بسته بندی و آماده نمودن وسایل زندگی که در طول این چند سال زندگی مشترک جمع کرده ام ، کلی از وقتم را گرفته است .یکی یکی چیزهایی که در این سالها جمع کرده ایم ، چه آنهایی که استفاده شده ، چه آنهاییکه مصرف نشده و در جایی کنار گذاشته شده ، چه آنهایی که مصرف شده ولی به عللی کنار گذاشته شده ، همه در وقت جابجایی دوباره پیدا می شوند و باز باید بعضی ها را نگه داری و بقیه را رد کنی . 

با خودم می گفتم ، جابجایی دنیایی این همه مشغولم کرده ، خدا رحم کند جابجایی آن دنیا را. اتفاقا دستِ تنها هم هستم . دقیقا مثل همان موقع که تنها می شوی با تمام آنچه از خیر وشرجمع کرده ای 


گاه به یادمان بیاید چه چیزهایی آن روز وبال ِ گردنمان است ، بد نیست ، شاید کمتر درگیر دنیا شدیم و قیدشان را زدیم ...


کاش همه ی اینها برایمان تجربه  شود که سبکبار تر زندگی کنیم . مطمئنا جابجا شدن با وسایل کمتر راحت تر است . خوب ها را نگه داریم و غیر ضروری ها را هر چه سریعتر رد کنیم . 



آقا جان ! 

به وقت ِ جابجایی ، همان موقع که دست ِ تنهایم ، کمکم می کنی ؟!

  • خانم معلم

معجر و حنجر

خانم معلم | جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۶ نظر



تو گریه می کردی برای معجر من 
من گریه می کردم برای حنجر ِ تو 



جمعه نوشت : 
آقا جان ، این اربعین هم گذشت ... کجا بودی و همراه کدام کاروان ، نمیدانم  فقط میدانم این روزها دلت پر خون و چشمانتان اشکبار است. فقدان یکی از مریدان عزیزتان را خدمتتان تسلیت عرض میکنم . ما را در غم تان شریک بدانید . 

آقا جان صفر هم رو به اتمام است ، اربعین سالار وسرورمان هم گذشت ، کی باید بگوییم :
                               
                                        لبیک یا مهدی 
  • خانم معلم

درس چهارم - برای آخرتمون چی جمع کردیم ؟

خانم معلم | جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۱ نظر


مشغول بسته بندی میوه های مراسم ِ سالگرد مادرم بودیم . من و خواهر و برادرم و باجناق ها . پرتقال و نارنگی ها را از باغ پدر و مادرم آورده بودیم . پرتقالها درشت بودند و داخل ظرف های یکبار مصرف جا نمی شدند . شوهر خواهرم گفت : هر کجا رفتم و این پرتقال رو گذاشتم داخل ظرف جا نشد ، هر فروشنده ای یک چیزی گفت . اکثرا گفتند:" اینها رو که برای مجلس نمیبرن کوچکترش رو می خریدید " !! ...

برادرم خندید و گفت : "یک روز با دوستام از تهران رفتیم شمال . بابا شمال بود و رفته بود سر ِ باغ . زمان ِ چیدن پرتقال ها بود . دوستام رو که دید به هر کدوم یک کیسه بزرگ پلاستیکی داد و گفت مشغول کندن بشید . دوستام هم دیدن بیگاریه ، هر چی دم دستشون رسید رو جمع کردن ، از زیر درختی ها و لک زده ها و پوسیده ها . وقتی که پلاستیک رو زود پر کردند ( هر پلاستیک تقریبا یه چیزی حدود 100 تا پرتقال جا میگیره ) خوشحال و خندان اومدن پیش بابا و گفتن تموم شد . بابا هم رو کرد بهشون و گفت برش دارین ببرین تهران برای خانواده هاتون !!!! وقتی اینو شنیدن جا خوردن و من شروع کردم به خندیدن !!!"  ...

بعدش بابا خندید و به من گفت : از اون درشت هاش براشون جمع کن و بده بهشون ببرن تهران ! ...

 

اینو که شنیدم یاد این داستان  افتادم .

راستی برای آخرتمون چی جمع کردیم ؟


جمعه نوشت :

آقای من ، امروز روز چهارمیه که بچه ها بهم زنگ زدن و چهارمین نفرشون راهی کربلا شد تا اربعین کنار مرقد و بارگاه جدتون حضور داشته باشند . دلم رو سپردم دستشون . دعاتون بدرقه راه خودشون و هم کاروانی هاشون . سفرشون به سلامت و بی خطر . انشا الله که با دست پر از این سفر معنوی به خانه برمیگردند .

برای شما که طی الارض میکنید از مدینه به کربلا رفتن و پر زدن به مشهد کاری نداره ، ما هم دلمون رو گرفتیم تو دستمون و به هر پرنده ای که به اون سمت پرواز میکنه میگیم این امانتی هم همراهتون!

آقا جان ، میشه یکبار این دل ِ ما رو دستتون بگیرین و با خودتون ببرین مدینه ؟! وقتی که میرین کنار مزار ِ مادرتون ؟! ...

میشه یکبار که کربلا میرین ، این دل ِ ما رو ببرین بین الحرمین و همون طور که دعا میخونید وروضه سر میدین ، ما رو هم با این حالتون شریک بکنین ؟!

میشه یکبار از روی تل زینبیه ، چشم هامون رو بشورین تا بتونیم بصیرت پیدا کنیم و شمر ها رو بشناسیم ؟

میشه یکبار وقتی در سعی و صفا از حرم ابا عبدالله به حرم حضرت عباس هستید کنارتون باشیم و ببینیم که چه کشید حضرت زینب ؟

 

مولای من ، دلم گرفته ، دلم سخت تنگه برای دیدن ِ اون گنبد طلایی و اون کبوترهای چاهی ...دلم را با خودت میبری ؟!

  • خانم معلم