أَیْنَ الْمُضْطَرُّ الَّذى یُجابُ إِذا دَعی؟
بازار شلوغ بود و مردم در رفت و آمد . هر کسی در پی خرید جنس مورد نیازش و انجام کار خویش . مثل قیامت که هر کسی به خود مشغول است و از دیگران غافل .
در میان آن همه همهمه ، ناگهان صدای گریه ی بچه ای به گوش رسید که با ناله مرتب فریاد میزد :
بابا .........بابا ........
کنار یک بساطی در یکی از کوچه های فرعی راهروی اصلی بازار ایستاده بود . به پهنای صورت اشک میریخت . پسر بچه ۵-۶ سال بیشتر نداشت . با موهایی مشکی و بلند و لخت ، بلوز سفید ِ پر از لکه و کثیفی بر تن داشت با شلواری مشکی که خاکی ِ خاکی شده بود . کنار سکویی ایستاده بود ...
بساطی سعی در آرام کردنش داشت . رهگذران نگاهش می کردند و رد می شدند . انگار تنها حادثه ای بود که لحظه ای توانسته از روزمرگی دورشان سازد و پس از عبور از او دوباره گرفتار می شدند در همان حساب و کتاب ها و همان زد وبند ها و همان .....
کودک همچنان مشغول بابا گفتن و گریه کردن . اشکهایش تمام شدنی نبود . سرفه اش گرفته بود .....
معلوم نبود کجا دست " پدر " را رها کرده و از او دور شده بود ...
اینک در میان خیل عظیم جمعیت تنها بود و سرگردان ... بی پناه و نا امید ...
بساطی از میان یکی از پلاستیک هایش بقچه ای را در آورد . بازش کرد . مقداری نان و پنیر بود . لقمه ای گرفت و به پسرک داد . پسرک نگاهی کرد ....نگرفت اما ساکت شد ...
آب بینی اش هم سرازیر شده بود ... با آستین هایش بینی اش را پاک کرد ...رد اشک در میان کثیفی صورتش پیدا بود ...
مرد دوباره گفت : " بگیر پسرم " . پسرک دستش را جلو برد و لقمه را گرفت ... یک گاز از لقمه زد و انگار دوباره غم عالم را به جانشریخته باشند ، شروع کرد به زار زدن و بابا ، بابا گفتن ....
لقمه همچنان نیم خورده در دهانش بود . بقیه در دستش ....
بساطی بیچاره مستاصل شده بود ...نمیدانست باید چکار کند . در این بازار پیچ در پیچ پر از انسان ، کجا دنبال پدر پسرک بگردد ؟
متعجب بود از این همه انسانی که می آیند و می روند و نمی پرسند ، " پسر جان کجا دست پدر را رها کرده ای ؟ "
یکساعت گذشته بود . گریه بچه بند نمی آمد .تصمیم گرفت بساطش را جمع کند و بچه را به پلیس بازار تحویل دهد که ناگهان صدایی شنید :
" محمد " ..... " محمد " جان .......
پسر با شنیدن اسمش و صدای آشنا به همان سمت برگشت ... پدرش بود ... انتظار به سر آمد ...
لقمه در دست به طرف پدر دوید و فریاد زد : بابا مهدی ......
وخود را در آغوشش رها کرد ...
چه امنیتی .....
مهدی جان ...
کودکان رها شده ات را در این بازار مکاره تنها مگذار ...زرق وبرق دنیا توجهمان را جلب نموده و دستانمان را از دستهایت جدا کرده است ....
روسیاهیم و تنها دستان توست که می تواند این سیاهی ها را بزداید و آغوش بگشایدو امنیت ببخشد ...
صدای ناله هایمان را در این صبح جمعه نمی شنوی ....
تا کی چشم براهت باشیم که از گذری بیایی و صدایمان کنی و آغوشت را بگشایی تا آرام بگیریم ....
مهدی جان ....بیا .....
بیا که می دانیم هستی و از دور مراقبمانی ...هستی و ناپیدایی تا درک کنیم رها شدن از تو سرگردانی می اورد و بی پناهی نصیبمان می سازد .....
بیا و پناهمان باش .....
بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنّا،
بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ نازِحٍ ما نَزَحَ عَنّا،
جانم به فدایت که تو آن حقیقت پنهانى که دور از ما نیستى.
جانم به فدایت تو آن شخص جدا از مایى، که ابداً جدا نیستى.
التماس دعا
آخرین روز از مهر هم رسید و ........
- ۳۴ نظر
- ۳۰ مهر ۸۹ ، ۱۰:۲۴