اینم خاطره ای از یه روز معلمی !
پنجشنبه بود و منتظر که گروهی دیگه از بچه های یه مدرسه توی هفته ی مشاغل ( که تو مدرسه ی ما شده بود دو هفته ی مشاغل !!) بیان و ما براشون از رشته هامون بگیم و نظم مدرسه رو بهم بریزیم و صدای معلمها رو در بیاریم .... ( معمولا نتیجه ی جدی دیگه ای نداره ) .... یه دفعه یکی از شاگردای دوم الکترونیک اومد و گفت خانم می شه باهاتون حرف بزنم ؟ !!! .... خسته بودم و واقعا توی مد حرف شنیدن و حرف زدن نبودم .... از طرفی این رفت و امدها و از طرفی مسائل دیگه ای باعث شده بود کم حوصله باشم .... ولی گفتم چی شده ؟ ..... گفت خانم من چطوری با پدرم می تونم ارتباط برقرار کنم ؟ من موندم چی میگه .... گفتم یعنی چی ؟ !! .... گفتش خانم من اصلا جز سلام هیچ چیزی به پدرم نمیگم ، اونم همین طوره ، همه ی بچه ها از پدراشون میگن ولی من هیچی ندارم بگم .....دوستم از پدرش میگه و اینکه با هم چقدر رفیقن ولی من هیچی ندارم که بگم .... نزدیک زنگ بود و کار داشتم .... با یه سری حرفا می خواستم سنبلش کنم .... گفت خانم من فقط منتظرم یه حرف امیدوار کننده ازتون بشنوم !!! نمیدونستم چی بگم .....گفتم خوب کاری نداره که ، از سر کار که اومد برو بغلش کن و بگو خسته نباشی ..... گفت : نه خانوم !!! ... نمیشه ..من اصلا نمی تونم .... گفتم خوب ، بهش بگو می خوای براتون چایی بریزم بیارم ... میوه می خورین ؟ ..... گفت نه خانم نمیشه .... بابام دیر میاد و من اصلا نمی بینمش .... گفتم مگه چکاره است ؟ گفت مکانیکه .... گفتم مگه ساعت چند میاد که نمیبینیش ؟ گفت ساعت 4 صبح !!! .... موندم چی داره میگه ..... سرش رو انداخت پایین و اشک توی چشماش جمع شد .... من فقط نگاش کردم ... گفت خانم پدرم معتاده ! ..... من خیلی عکسالعمل نشون ندادم توی محیط ما خیلی این مسائل غریب نیست .... امسال بار چندمی بود که از بچه های مختلف اینو شنیده بودم و دیگه داشت پوستم کلفت میشد .... ولی این دانش اموز فرق میکرد .... اختراعی کرده که قراره برای جشنواره ی خوارزمی فرستاده بشه ..... و فوق العاده فعال و خیلی خوشرو ..... شروع کرد به گریه کردن ... گفتم چی میکشه ؟ تریاک : گفت : نه .... گفتم هروئین : گفت : نه .... خودش گفت شیشه می کشه ! ...چند ساله داره میکشه ... چند دفعه ترک کرده ولی بازم میکشه ... دیگه روش نمیشه که بیاد خونه .... در این بین یهو خون دماغ شد .... روز قبلش هم اینجوری شده بود ..... فرستادمش بره بینی اش رو بشوره که زنگ خورد و رفت ..... مونده بودم چی باید بهش بگم .....
زنگ بعد باز خودش اومد گفت فرصت دارین ؟ ...... گفتم باشه ... کارامو گذاشتم کنار و گوش کردم .... باز اشکش تو چشاش جمع شد و گفت : خانم بابای من بهترین بابای دنیا بود .... الان هیچکس محلش نمی کنه .... الان اگه در امدی هم داشته باشه چیزی خونه نمی یاره ... دای ام کمکمون میکنه و من دوست ندارم از روی ترحم کسی بهمون کمک کنه .... گفتم اون که وظیفه اشه .... اینجوری فکر نکن بالاخره مادرت خواهرشه و دلش می سوزه .... گفت : « خانم موندم ، خسته شدم ، خانم خیلی زود بزرگ شدم ، خیلی زود بود که بفهمم » .... دیگه دلم اتیش گرفت .... گفتم نمیدونم باید بهت چی بگم .... نمیدونم باید برات چکار کنم ..... گفت خانم یه حرف امیدوار کننده بهم بگین .... من باید چکار کنم ؟ !! .... گفتم از اختراعت بهش گفتی ؟ گفت آره میدونه ولی ما اصلا همدیگه رو نمیبینم ..... براش از رابطه ام با پدرم گفتم .... از اینکه حتی وقتی روی تخت بیمارستان تموم کرد رفتم و تمام بدنش رو بوسیدم ... از اینکه هنوز که هنوزه اون کسیه که درد دلامو پیشش میبرم .... بهش گفتم پدرت بیماره ولی پدرته .... دوستش داشته باش و بهش کمک کن .....
گفت خانم توی فامیلمون همه دوستش داشتن .... یه یوسف میگفتن و هزار یوسف ازش میریخت بیرون .... همه قبولش داشتن .... پدرم هنوزم مهربونه ...روش نمیشه بیاد خونه .... میگه از روی بچه ها شرمنده ام ..... دیگه کم مونده بود منم بشینم باهاش گریه کنم ...... گفتم : باید بهش کمک کنید .... میاد مدرسه من باهاش حرف بزنم ؟ گفت : نه – گفتم ولی یادت باشه هیچوقت نباید از رحمت خدا نا امید شد یادته براتون از اون گنجشکه سر صف خوندم ؟ گفت بله همونی که باد لونه اش رو خراب کرده بود ؟ گفتم آره ... بعضی وقتا خدا چیزی رو میدونه که ما نمیدونیم .... سر راهمون مارهایی قرار میده که جونمون رو بگیرن و خدا برای نجاتمون خونه مون رو ویران میکنه ..... توی این کار هم حتما حکمتی هست که ما ازش خبر نداریم .. توکل ات به خدا باشه ..... و دیگه کم کم آروم شد و رفت سر کلاس ....
هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که مادرش اومد و گفت یادش رفته ناهارش رو بیاره براش ناهار اوردم .... منم سریع بهش گفتم خانم .... میشه یه لحظه صبر کنید .... گفتم میشه به همسرتون بگین کمی بیشتر بهش توجه کنه ؟ .... بلافاصله گفت : پدرش معتاده .... من هر چی بهش میگم گوش نمیکنه .... مونده بودم دیگه چکاری میشه براش کرد .. گفت من برم پدرش دم در منتظره !!!! .... گفتم پدرش اینجاست ؟ گفت آره گفتم میشه من باهاشون صحبت کنم ؟ گفت برم بهش بگم و من منتظر نموندم بره بهش بگه با کمی فاصله پشت سرش راه افتادم و رفتم دم در مدرسه .....از یه جیپ رو باز مشکی خوشگلی اومد پایین ، یه فرد خیلی مهربون بود واقعا .... رفتم سراغش ..منتظر نموندم بیاد جلو معلوم بود خیلی خجالتیه ..... گفتم آقای ..... خدا دخترتون رو بهتون ببخشه .... دختر فعال و خانم و فوق العاده خوبی دارین ...معلومه توی یه خانواده ی خوبی تربیت شده ..... فقط یه چیزی رو میشه انجام بدین ؟ نگاهم کرد ... گفتم میدونین توی این جامعه اگه رابطهی دختر با پدرش خوب نباشه ممکنه دختر جذب محبت دیگران بشه .... میگه من خیلی دوست دارم پدرم رو ببوسم ولی روم نمیشه بابام هم همین طور .. ممکنه از این به بعد یه کمی بیشتر بغلش کنید و ببوسینش ؟ ..... نگاه مهربونش وبهم دوخت و گفت : من فکر میکردم بزرگ شده و روش نمیشه ..... گفتم نه ، دختر توی هر زمانی دوست داره پدرش بغلش کنه ..... گفت چشم ، حتما .... گفتم اون از شما خیلی تعریف کرده گفته توی فامیل یه یوسف میگن فقط ..... گفت که خیلی شما مهربونید ... بیچاره خجالت زده شده بود و منم تند تند شروع کردم ازش تعریف کردن ... قول داد که محبتش رو بیشتر کنه ..... زنگ ناهار خورد و من صداش کردم که غذاش رو بهش بدم گفتم مادر و پدرت اومده بودن برات غذا اورده بودن .... جلوی دوستش گفتم عجب بابابی مهربونی داری ؟ چه ماشین خوشگلی دارین .... گفت خانم اون ماشینی که برای تعمیر اوردن !! باهاش دور میزنه !!! من دیگه ادامه اش ندادم .....
گذشت و شنبه شد .... دیدم برام یه شاخه گل رز اورده ..... ازش تشکر کردم ولی دیدم باز منتظره بهم یه چیزی بگه .... داشتم بچه هایی که تاخیر داشتن رو جریمه !! میکردم و در حال داد و فریاد بودم .... کلی گذشت تا اومدم توی سالن ... دیدم هنوز منتظره !! ... گفتم چرا سر کلاس نرفتی ؟ گفت خانم منتظر شما بودم .... پرسیدم خوب چی شد ؟ گفت خانم بهش چی گفتین .... این دو روز زیباترین روزهای زندگی ام بود .... بغلم کرد منو بوسید ..... بهم گفت تو باعث افتخارمی .... برامون مهمون اومده بود گفت دخترم مخترعه .... منو جلوی همه بغل کرد .... اشک تو چشماش باز جمع شده بود ولی نوعش کاملا متفاوت بود .... گفت خانم پنجشنبه با هم رفتیم دوتایی بیرون ..... بهم 40 هزار تومن پول داد و گفت الان دستم تنگه ببخشید .... من بهش گفتم مهمون من و براش یه معجون خریدم ...وقتی خورد گفت این خوشمزه ترین معجونی بود که تا حالا خوردم .. اینو دخترم با پول خودش برام خریده ... وااااای خانم نمیدونین چقدر خوشحالم .... و از همه مهمتر !!همین طور نگاش کردم ...گفت : خانم می خواد خونه بمونه تا ترک کنه .... من نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم ..... من خیلی خوشحالم .....
بغلش کردم و گفتم پدرت خودش مهربونه ...من بهش چیزی نگفتم ..... قدرش رو بدون ..... و بغلم کرد و رفت سر کلاس .....
چقدر خوشحال بودم و چقدر خدا رو شکر کردم ......... خدا بازخودش رو بهم نشون داده بود .....
پی نوشت : ببخشید بدون هیچ ویراستاری و حتی نگاهی منتشرش کردم ... عجله داشتم ... شاید بعدا نگاهی بهش کردم جمله هام مشکل داشت فعلا ببخشید ....
- ۲۹ نظر
- ۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۱:۲۳