انتظار(جمعه نوشت ها ) :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۲۱۹ مطلب با موضوع «انتظار(جمعه نوشت ها )» ثبت شده است

آخر ِ داستان و داستان ِ آخر - قیام و پیام

خانم معلم | جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۲۵ ق.ظ | ۰ نظر

غروب عاشورا و کاروان اسرا

     با عذر خواهی از آفتاب پس پرده

 

حسین گفت :

                  کیست مرا یاری کند ؟

                                                                   

                                                                زینب،

                                                                                    ماند ...

                                                                                       

                                                                                این جمعه ، زینبی است ...

 

 

 الهی بحق حسین و عباسش

و به حق فاطمه و زینبش

از بقیه ی غیبت مولا بگذر!

 

دعا برگرفته از محفل عشاق می باشد .

  • خانم معلم

روضه ی

خانم معلم | جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۸۹، ۰۸:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
زینت دوش نبی روی زمین جای تو نیست

خارو خاشاک  زمین منزل و ماوای تو نیست

سری به نیزه بلند است در برابر زینب

خدا کند که نباشد سر برادر زینب

از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین

دست و پا میزد حسین

اگه  منو رها کنی

کسی برام نمی مونه

همه درا بسته به روم

غیر در ِ همین خونه

مگر به کربلا کفن

به غیر بوریا نبود

مگر حسین فاطمه

عزیز مصطفی نبود

این کشته ی فتاده به هامون حسین توست

این صید دست و پا زده به خون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخمش افزون از ستاره بر تن حسین توست

  • خانم معلم

این شمشیر ها و نیزه ها ...

خانم معلم | جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۸۹، ۱۱:۵۰ ق.ظ | ۵۴ نظر

قطعه ۴۳ کنار سالن دعای ندبه ، بهشت زهرا ساعت ۵/۷ صبح جمعه ...

اتوبوس های حامل خانواده های شهدا ، جهت شرکت در مراسم دعای ندبه به چشم میخورد .

وسط دعاست که میرسم .

این فراز از دعاست :

این الطالب بدم المقتول بکربلا ؟

 

 

صدای مداح می آمد که می گفت : "دشمن از امروزه که شمشیر ها و نیزه ها رو تیز میکنه "...

ناگهان صحنه ی کربلا جلوی نظرم آمد که خیمه ها یک طرف ، دشمن طرف دیگر ...

یک طرف خانواده ی پیامبر ، یک طرف خانواده ابو سفیان !

یک طرف حسین و خانواده و دوستانش، یک طرف تمامی جهنمیان !

و چه خواهد شد تا چند روز دیگر ، امام اتمام حجت خواهد کرد ، خودش را معرفی خواهد نمود ،

و عباس  ... و زینب ... و سجاد ...

و علی اکبر ... و قاسم ... و عون و جعفر ...

و سکینه ،و رقیه ...

و حبیب ...

 

واااای دلم گرفت از شنیدن تیز کردن شمشیرها و نیزه ها ، قلبم شکست ،اشکم سرازیر شد ...

شمشیری که از قفا سر میبرد و نیزه ای که سر با خود می برد ...

سر حسین ...ناله ی زینب ... اشک یتیمان ...

دل های شکسته ی مادران و زنان و خواهران شهدا ...

 

 

یا فاطمه جان ، کجایی ؟ !

بیا که پسرت این روزها عزادار و تنهاست ...

بیا و سرش را بر سینه ات بگذار و پناهگاه اشکهایش باش ...

 

ای گل زهرا ...

سرت سلامت ...

اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ

وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ

وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ

عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

 

 پی نوشت :اینجا رو حتما بخونید حتما ... اجرش با خدای محمد !

 

چون نمیخوام در طول هفته پستی بزارم مجبورم اینو  همین جا بگم :

اگه تونستین بگین این عکس ِ تو پوستر ، کدوم یکی از بچه های کلاسمه ؟اون وقت جایزه دارین !!

پوسترش خوشگلتره ها ، تو عکس اینجوری افتاده ، عکس هم کار ِ یکی دیگه از بچه های کلاسه ، فکر کنم خیلی ها تونسته باشن حدس بزنن پوستر کار کیه ولی اسم پسرِ تو عکس ؟!!!! جایزه داره ...

 

خوب رسیدیم به بخش جایزه :

از انجا که این عکس ِشخص ِشخیص جناب م. ح. م. د خان می باشد و عده ی کثیری !! ایشان را دیده بودند و یا از پست جناب حباب شناسایی شده بودن ( عکس و عنوان پوستر هم از مهدی خان بوده ) متاسفانه جایزه ای به کسی تعلق نمیگیرد .

کسانی که تمایل شدیدی برای دریافت جایزه دارند به خودشان مراجعه کنند.پیشنهاد از خودشان بود .

 

  • خانم معلم

آرزوی دیدار

خانم معلم | جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۵۳ ب.ظ | ۲۵ نظر

ظهر پنجشنبه مسجد جمکران ،

 

روبروی محراب خالی ، به نماز جماعت نشسته باشی...

دستت به تمنای آرزویی همیشگی در قنوت بالا رفته باشد که ،

اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن ...،

و دلت بلرزد که ای کاش ....

 خدا نگهدارت باشد ...

       و ما در آرزوی دیدار ....

 

 

تو آن نه‌ای که چو غایب شوی ز دل بروی

تفاوتی  نکند  قرب دل  به  بعد مکان

قرار یک نفسم بی‌تو دست می‌ندهد

هم احتمال جفا به که صبر بر هجران

"جناب سعدی"

 

پی نوشت : پنجشنبه از طرف همه دوستان در حرم حضرت معصومه (س) ، و مسجد جمکران، نایب الزیاره بودم .

اجازه عکسبرداری از محراب را ندادند ، برای همین عکس محراب از بالا گرفته شده !!!

 

  • خانم معلم

ما پراکندگان مجموع !

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ۰۲:۱۴ ق.ظ | ۳۴ نظر

ما پراکندگان مجموعیم

یار ما غایبست و در نظرست

برگ تر خشک می‌شود به زمان

برگ چشمان ما همیشه ترست

جان شیرین فدای صحبت یار

شرم دارم که نیک مختصرست

این قدر دون قدر اوست ولیک

حد امکان ما همین قدرست

پرده بر خود نمی‌توان پوشید

ای برادر که عشق پرده درست

سعدی از بارگاه قربت دوست

تا خبر یافتست بی‌خبرست

 

ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع

تا خداوندگار را چه سرست

 

جناب سعدی

غزل ۶۵

  • خانم معلم

دل ِ بی قرار ِ من

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ۰۲:۱۱ ق.ظ | ۳ نظر

گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من

هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من

نور  دو  دیده  منی دور  مشو  ز چشم من

شعله  سینه  منی  کم مکن  از شرار  من

یارِ من  و حریف من  خوب من و  لطیف من

چست من  و ظریف من  باغ من  و بهار من

ای تن من  خــراب تو  دیده من  ســحاب تو

ذره  آفتاب  تو  این  دل  بی‌قرار  من

مولوی (دیوان شمس )

  • خانم معلم

سرشار از خدا

خانم معلم | جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۱:۲۰ ق.ظ | ۵۰ نظر

جنگل سبز

نادر از زبانِ «مردی در تبعید ابدی»اش گفته بود :

« کویر سرشار از خداست » .

ومن اندیشیدم که ، آیا جنگل نیز سر شار از خداست ؟

و دیدم دستان برگها را که باد به قنوت بلند کرده بود،

و قامت ایستاده به نماز درختان را،

و شنیدم صدای جیر جیرکان تسبیح گوی را،

و ...

آری ، جنگل سراپا مشغول عبادت خداست ...

ومن ؟!...

 

 

منتظران را بگویید قافله از راه میرسد ، باید به استقبالشان شتافت ... پرچمها را بردارید و خیمه ها را برپا کنید ... این حسین ( ع)  است که می آید ، با زینبش ، عباسش ، علی ِ اکبرش ، قاسمش ، با سکینه و رقیه و علی اصغرش ...

 آماده اید ؟!... 

این الطالب بدم المقتول بکربلا ؟

  • خانم معلم

آرزو

خانم معلم | جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۸۹، ۱۲:۳۱ ق.ظ | ۳۱ نظر

 

 

امام زمان (عج) هر کجا باشد آن جا خضراست . قلب مومن جزیره خضراست، هر جا باشد، حضرت در ان جا پا می گذارد .(آیت الله بهجت )

 

 

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی

 

برای متن آیت الله بهجت از فاطمه  باید تشکر کنم . 

متن کامل شعر رو اینجا بخونید .

با تشکر از محمد حسین  عزیز . 

  • خانم معلم

خواب

خانم معلم | جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۸۹، ۰۴:۳۴ ق.ظ | ۴۰ نظر

مثل همیشه برای نماز شب بیدار شد . رفت وضو گرفت ، اما هنوز با خودش کلنجار می رفت . تمام روز به خواب همکارش فکر کرده بود .

« دیشب خواب آقا رو دیدم ، خواب دیدم اومدن خونمون یه عبای کرم خوش رنگی تنشون کردن با ردایی مشکی روش و روی یه مبل نشستند . منم روبروشون نشسته بودم درست زیر پاشون ، بعد رفتم برای دستبوسی و از روی ردا آرنجشونو بوسیدم ، چه خوابی بود ...  »

فکر کرد ، من هر شب نماز شب میخونم ولی هنوز آقا به خوابم نیومدن ، نماز نخوند و خوابید ...

 

وَإِمَّا یَنزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطَانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ إِنَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ ( اعراف : ۲۰۰ )

 و اگر از شیطان وسوسه‏اى به تو رسد به خدا پناه بر زیرا که او شنواى داناست (۲۰۰)

إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَواْ إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنَ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُواْ فَإِذَا هُم مُّبْصِرُونَ (اعراف : ۲۰۱ )

در حقیقت کسانى که [از خدا] پروا دارند چون وسوسه‏اى از جانب شیطان بدیشان رسد [خدا را] به یاد آورند و بناگاه بینا شوند (۲۰۱)

  • خانم معلم

سه شنبه

خانم معلم | جمعه, ۷ آبان ۱۳۸۹، ۰۸:۱۱ ق.ظ | ۵۷ نظر

لَیْتَ شِعْرى أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوى

کاش مى دانستم کجا دلها به ظهور تو قرار و آرام خواهد یافت؟

 

سه شنبه، موقع اذان صبح، مثل همیشه بدون صدای زنگ ساعت و گوشی موبایلی ! از خواب بیدار شد . مثل هر روز جمعه که اول دوش می گرفت و معطر سر نماز می ایستاد به حمام رفت . غسل صبر کرد و غسل روز سه شنبه . همه ی ایام هفته برایش چون «جمعه» عزیز بودند . امروز که دیگر جای خود داشت . پیراهنی که دخترش تازه برایش دوخته بود را پوشید . موهایش را شانه کرد . روسری و موهایش رنگ هم شده بودند، سفید ِ سفید .

چشم دوخت به باغچه ی کوچکش، تمیز بود . برگشت سمت طاقچه ی اتاقش . نگاهش به عکس درون قاب گره خورد . لبخندی زد . « او » همچنان نگاهش می کرد . میدانست که دیگر نمی آید، دیگر دلش را برای دیدن جنازه اش هم، خوش نمی کرد . اما « او » بود و همچنان نگاهش می کرد ...

سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد . یکبار در قنوت دعای سلامتی امام زمان (عج ) را خواند و یکبار هم بعد سلام نماز، مثل هر صبح جمعه .

شروع کرد به خواندن دعای ندبه ! ...

یاد دیروز افتاد که برای خرید سبزی به خیابان رفته و شور عجیبی در مردم دیده بود . از صحبت زنهای محله، متوجه شده بود که قرار است « آقا » بیاید .

تا شنید، بیتاب شده بود . نمیدانست باید چکار کند . دست و پایش را گم کرده بود . قلبش دوباره تند تند میزد و نفسش به شماره افتاده بود . کیفش را باز کرده ، پولهایش را شمرده بود . خودش را لعنت کرده که چرا پول بیشتری برنداشته است . میوه نداشت . شیرینی هم باید می خرید . اتاقها را باید تمیز می کرد. باغچه را ...

سراسیمه و لنگ لنگان مسافت سبزی فروشی تا خانه را طی کرده بود . به پسرکی که خرید هایش را برایش تا در خانه آورده بود، پولی داد . قلبش هنوز آرام نشده بود . مقصر خودش بود که تنبلی کرده و برای رادیوی کوچک دو موج اش باطری نخریده بود . چقدر کار داشت ...

سجاده اش را جمع کرد. شیرینی و میوه ها را در ظرف مناسبی چید . از پنجره خیابان را نگاه کرد . هنوز مردم در خانه هایشان بودند . دقت کرد . روی چند ماشین پوستر « آقا » بود . لبخند زد . دلش آرام گرفت .

ظهر شد ... نمازش را خواند .

عصر شد ... دعای سمات ! را خواند ... کنار پنجره رفت . صدای اذان از مسجد محل شنیده می شد .

خوش به حال خانواده ی شهیدی که الان « مهمان » دارند . اشکش را پاک کرد . رفت که وضو بگیرد ... چشمش به « او » افتاد . هنوز لبخند میزد .

شاید فردا ...

 بعدا نوشت : «آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم هم‌نشین تخت‌خواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی

 

حتما اینجا رو بخونید . دست محمدم درد نکنه .

 

 

 

 

  • خانم معلم