در آستانه ی بازگشایی مدارس :
معلم به خط فاصله می گفت " خط تیره " ،
می دانست فاصله چه به روزگار آدم ها می آورد !
- ۱۷ نظر
- ۲۸ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۵۴
در آستانه ی بازگشایی مدارس :
معلم به خط فاصله می گفت " خط تیره " ،
می دانست فاصله چه به روزگار آدم ها می آورد !
نوشته ی جالبی بود ...وقتی خوندمش دیدم حرف منم هست :
ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم
کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند
ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه
دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم
توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم
آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند
آنروزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم
ما از آژیر قرمز می ترسیدیم
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام
ما چیپس نداشتیم که بخوریم
حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم
ما ویدیو نداشتیم
ما ماهواره نداشتیم
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است
ما خیلی قانع بودیم به خدا
صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش زبان
زنها توی فیلمهای تلویزیون ما، توی خواب هم روسری سرشان می کردند
حتی توی کتابهای علوم ما زنها هم باحجاب بودند
ما فکر می کردیم بابا مامانهایمان، ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند
عاشق که می شدیم رویا می بافتیم، موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم
جرات نداشتیم شماره بدهیم، مبادا گوشی را بابایمان بردارند
ما خودمان خودمان را شناختیم
بدنمان را، جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم
هیچکس یادمان نداد
و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
نسلی که عشق و حالهایشان را توی «شهرنو»ها و کاباره های لاله زار کرده بودند
و نسلی که دارد با «فارسی وان» و «من و تو» و «ایکس باکس» و «فیس بوک» بزرگ می شوند
و جالب که هیچکدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند
ما واقعاً نسل سوخته هستیم، انصافاً
*****
اما اینها دغدغه ی من نیست ،۱
دغدغه ی من جوان هایمان هستند گرچه معتقدم خدا هر که را بخواهد و هر که خودش راهنمایی خدا را بخواهد ! ، خودش راهنمایی میکند ، اما این وسط حتما به ابزاری نیاز هست که من نیز یکی از آن همه ابزار می باشم ، من چه کرده ام برای جوانم ؟ !!!۱
|
زن پیش دکتر رفته بود . دکتر گفته بود متاسفانه پیشرفت ِ سلول های سرطانی در بدن همسرش بسیار زیاد بوده و تا شش ها پیش رفته ، باید سریعتر شیمی درمانی را شروع کنند . دارو های شیمی درمانی را گرفته بود و امیدش به خدا بود .
زن نگران بود .دوستش رفته بود جمکران . ماجرای همسرش را میدانست . از آنجا به او زنگ زده و گفته بود : با پرداخت کمکی به مسجد ِ جمکران بدون اینکه بداند و یا بخواهد ، یک تسبیح ، مقداری نمک و یک آبنبات به او داده اند . او هم نیت کرده ،با توسل به امامشان همه را برای همسرش بیاورد ، انشا الله که شفایش را خواهد گرفت .
قسمت دوم :
زن به دزاشیب پیش پیر ِ دنیا دیده ای رفت . وقت گرفت . پیر دستی به شکم همسرش کشید . مرد گفت : امروز باید شیمی درمانی را شروع کنم . پیر گفت :
وقتی کسالت برطرف شده چه نیازیست به دارو ! ... نباتی به او داد .
مرد جانی تازه گرفت ... زن هم ...
قسمت سوم :
فقط دعا کنید ...اگر بشود ...
خدایا ،
هیچگاه به کَرَمت شک نکرده ام . به تو توکل کرده و با توسل به چهارده معصومت ، چاره ی کارم را از تو خواسته ام ... این بار نیز این دستها را خالی بر مگردان .
یا صاحب زمان ،
خودت شاهدی که این دو نیز تو را می جویند و دست توسلشان سوی توست . دستهای ِ خواهششان را بی جواب مگذار ...
در این روز ِ جمعه که روز توست اگر از تو کمک نخواهیم از که بخواهیم . بگذار که در این دوران بی پیامبری ، معجزه ای دیگر رخ دهد ...
نفرین شده این دست قنوتش نشود سبز
بر عرش نیاویزد و کوتاه بماند
دعا می کنم ،
بسیار دعا می کنم که دستانم گرمی دستانت را حس کند ...
قول میدهم که گرمایت را فقط از آنِ خود نکنم ... که میدانم دستی که گرما میدهد ، گرما می گیرد ، دستی که محبت می کند ، محبت می گیرد ...
دستانم را خالی مگذار ...
خدایا بنده ای گنه کارم که بارها نمک خورده و نمکدان شکسته ام و هر بار خاموش و صبور ، منتظر مانده ای که به سویت برگردم تا آغوشت را برایم بگشایی و امانم دهی، طعمِ بی توقع زیستن و گذشت را به من بچشان .
خدایا بارها محبتت را با تمام وجود لمس کرده ام . گاهی شکر نعمتت را بجا اورده و گاه نیز سستی و نیسان ، توفیق شکر گذاری ات را از من ستانده است ، اما چگونه سپاسگزار لحظاتی باشم که محبتت شامل حالم شده و از وجودش بی خبر بوده ام ؟ ... تو را برای تمام انچه برایم انجام داده ای ،درک کرده یا نکرده ام ، شکر میکنم ...
خدایا وقتی بنده هایت دلم را به درد می اورند و یا روزگارم به سختی میگذرد ، چون تویی دارم که پیش او گله برم ، تو از این بندگان ِ ناسپاست به که شکایت میبری ؟
فکیف حیلتی یا ستار العیوب و یا علام الغیوب ؟
خوشـا به حـال گیاهان
که عاشـق نورند
و
دسـت منبسـط نور
روی شانـه ی آنها ست...
یا نور النور ،
به چشمانِ خیس ، دستهای خالی و نگاه ِ منتظرمان رحمی بنما ...
ماه ِ مان را رخصتی فرما تا جلوه نماید ...
یک جعبه خمیر ِ بازی شده بود تمامی سرگرمی شبانه روزی اش .
از سبز می گرفت به زرد می چسباند ...از قرمز به آبی ...
رنگها گاه کنار ِ هم بسیار زیبا می نمودند و گاه بسیار بدرنگ . شکل ها گاه معنی داشتند ، گاهی نه !
و او پس از هر بار که چیزی می آفرید ، به مادر نگاهی می کرد تا از نگاهش دریابد ثمره ی کارش را .
از رنگی به رنگی - از شکلی به شکلی ...
چسباند ، جدا کرد ، خسته شد ، کلافه شد ، گریه کرد ، خندید ...
چیزی ساخت ...
مادرش را نگاه کرد ...
یکماه ، تمام شده بود ...
یا انیس من لا انیس له
می گفت برای کسی تب کن که برات بمیره ....
یعنی دوست داشتن یک معامله ، یک بده بستونه ؟
یعنی خدا هم همین جوری دوستمون داره ؟
یعنی ،
همون قدر دوستم داره که دوستش دارم ؟
ظهر تابستان بود . از سر ِ کار به خانه اش میرفت. چشمش به یک چرخی که بارِ خیار داشت افتاد ، خیارهای سبز و تازه ی گل به سر، خیلی هوس کرد وپنج کیلوخرید وبه خانه برد ... کمی که گذشت از توی اتاقی که خوابیده بود بوی خیاربه مشامش رسید . زنش را صدا کرد و پرسید : خانم خیارا چی شد ؟ گفت: بچه ها خوردند ...پرسید : خودت چی ، خودتم خوردی ؟ خوب بود ؟
گفت : بله یه چند تایی هم من خوردم دستت درد نکنه! روبه زنش کرد و گفت : "دستت درد نکنه ، پاشو یکی دو تا هم برای من بیار". زنش سری چرخ داد و گفت : ببخشید، دیگه چیزی نمونده !! ...
متعجب نگاهش کرد . از پنج کیلو خیار ، یعنی یک دانه برایش باقی نمانده ؟!!
و این داستان مرد ِ ثروتمندی است که عادت به بذل و بخشش نداشت و بعد مدتی مردم دیدند به خیری تمام عیار تبدیل شده ،کسی که از هیچ خیری فرو نمی گذارد و بیشترین کمک را برای انجام هر کاری می دهد ، از مدرسه سازی گرفته تا ساخت درمانگاه ، تهیه جهیزیه ، کمک به بیماران و ...
علت را که جویا شدند این داستان را تعریف کرد وگفت بعد آن روز ، دیدم خودم هستم ، خیاری که خودم خریدم با یک اتاق فاصله ، به خودم نرسید ، چه توقعی میتوانم داشته باشم بعد رفتنم به فکرم باشند.
و این داستان زندگی همه ی ماست . معلوم نیست بعد رفتنمان کسی به یادمان باشد . کسانی که بچه ندارند گاهی دلشان میگیرد که بعد مردنمان کسی از ما یادی نمی کند ولی آیا نداریم کسانی که زنده هستند و کسی به یادشان نیست ؟...سرای سالمندان اگر برویم پر از پدران و مادرانی است که حسرت دیدار آشنایی را دارند ...
به امید ِ دیگری نمی توان بود .
بازهم صد رحمت به قدیم ترها ... یادم هست که میوه ها هم ، آن زمان ها طعم و مزه شان فرق میکرد ، میوه ها مثل حالا نبود که هر چه بخواهی در هرفصلی بتوانی پیدا کنی، به فصلش بود ،کم بود ولی همانی که بود خوشمزه بود ، می چسبید ، نه مثل ِ حالا، زیبا ولی بیمزه ...
عین زندگی هایمان ...
خانه هایمان قشنگ ، زندگی هایمان زیبا و لوکس شده ولی دیگر« خوشمزه » نیست ... یادش بخیر، آن موقعها بعد ناهار که میشد پدرم بالشی بر میداشت و دراتاق چرتی میزد بعد از خواب ، چایی میخورد و میوه ای و دوباره میرفت سراغ ِ کارش . اما حالا ، هزار جور اتاق خواب وخوشخواب وبالش های جور واجور هست اما از « خواب » خبری نیست ... به زورِ انواع قرص های خواب آور شاید کمی خواب به چشمها برود و هر روز دوز « قرص» ها بالاترمی رود و دوز« خواب » پایین تر ...
شاید برای شماهایی که بیشتر دهه ی شصت را می گذرانید و این مطالب را میخوانید اینها اصلا معنایی نداشته باشد ، چرا که تا چشم باز کرده اید اینها را دیده اید
اما هر چه که بود آن زمان ها صفا بود ... حالا به هر طرف که نگاه میکنم ، میبینم علت مهمان و مهمانی دادن یا به رخ کشیدن تجملات خانه به اقوام و دوستان ِ دور و نزدیک و یا از سر ِ اجبار و رفع تکلیف ... از شب نشینی ها و یک کاسه میوه ی معمولی که وسط اتاق میگذاشتند تا هر کسی خواست بر دارد ، دیگر خبری نیست ...
دیشب شب ِ 21 ماه رمضان و شب قدر ، سخنران از کریمی صاحب خانه می گفت ،و من از اینکه او مهمان هایش رو سوا نمیکند ، تو پولداری بیا ، تو صاحب منصبی ،تو زیبایی ، تو پارتی داری بیا ، تو گدایی برو ، تو کس و کار نداری برو ، تو زیبا نیستی برو ...
دلم گرفت ، دلم گرفت که دیگر در این خانه های 50 متری ما ، مهمانی نمی آید! ، نه گدا و نه ثروتمند ... دیگرجایی برای پذیرایی از مهمان باقی نمانده ، خانه پراست ازچوب و تخته ، همان چند نفر هم خودشان به زور داخل خانه جا به جا می شوند چه رسد به مهمان .
یادمان باشد که هر چه سرعتمان به سمت مدرنیته بیشتر شود ، عشق و صفا با سرعت بیشتری از ما فاصله می گیرد و روزی خواهد رسید که عشق مادر و فرزند دیگر مثال زدنی نیست ، و این فاجعه است ...
پس روزی می رسد که نه فرزند و خانواده به کارمان می آید و نه زندگی و مال و مقام . روزی که تنها و در تاریکی محض به اعمالمان رسیدگی می شود و می پرسند با خود چه آوردی ؟
بیایید مهربان باشیم و مهربانی را به فرزندانمان آموزش دهیم ...
بیایید به فرزندانمان یاد بدهیم که اگر میفهمیم و میدانیم کسی در گوشه ای بی کس و تنهاست ، حق نداریم قبل از آرامش ِ او ، آرام بگیریم ...
بیایید عادت کنیم دلمان بلرزد ، اگر بدانیم که کسی هست شبی گرسنه سر بر بالین می نهد ،
بیایید عادت کنیم و به خودمان بقبولانیم که حتما چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام نیست ،
بیایید در این روزهای شهادت مولی الموحدین یاد بگیریم که اگر نمیتوانیم چون علی علیه السلام از هر نظرکامل باشیم ، لا اقل یکی از صفات او را در خود بیشتر متجلی کنیم ...
بیایید سعی کنیم شیوه ی زندگی علی علیه السلام را راه و رسم زندگی خود سازیم ...
بیایید شیعه ی علی علیه السلام باشیم تا دل ِ فرزندش ، صاحب عصر و زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را از خود خشنود کنیم ...
بیایید انتظار را معنی ببخشیم ...
امشب این دل یاد مولا میکند ، لیله القدر است و احیا میکند .
جابر بن عبدالله انصاری می گوید: از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود:
« من فارق علیّا علیه السلام فقد فارقنی و من فارقنی فقد فارق الله عزّ و جّل »
« هرکس از علی جدا شود از من جدا شده و هر کس از من جدا شود از خدا جدا شده است »
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
«یا علی من قتلک فقد قتلنی و من ابغضک فقد ابغضنی و من سبک فقد سبنی لانک منی کنفسی، روحک من روحی و طینتک من طینتی »
ای علی! هر که تو را کشد مرا کشته است و هر که بر تو کینه ورزد بر من کینه ورزیده است و آن که بر تو دشنام دهد بر من دشنام داده است زیرا تو هم چون نفس منی، روح تو از روح من است و طینت تو از طینت من .
بحارالانوار، ج 40، ص ۳۵۸ .
دلم گرفته بود ، پر از غصه بودم ، نمیدانستم حرفم را به کجا ببرم و به که بگویم ، سوار ماشین شدم و به سمت کسی رفتم که حرفم را بشنود و برایم دعایی بکند . سر مزارش که رسیدم نشستم و حرف زدم و اشک ریختم ... حرف زدم و اشک ریختم تا دیگر چیزی نمانده بود که بگویم ...سبک شده بودم .
مولای من !
شب هایی سخت و سنگین در پیش است ، میدانم دلت گرفته ، میدانم ...
اما کجا میروی ؟!! ... نجف ؟ ،مدینه ؟ یا کربلا ؟ ...
بر سر ِ کدامین مزار حاضر می شوی ؟ ... درد ِ دلت را به که خواهی گفت ؟ ...
به علی (ع) که دردِ دلش را بعدِ فاطمه کسی نشنید جز چاه های اطراف نخلستان ، یا به فاطمه (ع) که حتی کبودی بدنش را نیز به رخ علی نکشید ، یا به جدت که دردِ تمام ی خاندانش و درد ِ این امت و تمامی امت بعدش در دلش ؟ ... یا به حسن(ع) که میدانست باید سکوت و صلح کند و چون پدر صبوری به خرج دهد تا دینش پابرجا بماند و یا به حسین (ع) که عاشورا را آفرید؟ ...
زینب (س) هم خوب گوش میدهد به درد ِ دلهایت ، او استاد ِ شنیدن است و سکوت در جاییکه عزیزش برایش حرفی بزند ، عمه فدایت می شود ...
امااینجا گوش شنوایی برای حرفهایت نیست ... مردم این دیار کر شده اند ، تسبیح در دست دارند و ذکر عجل فرجهم بر لب ، ولی اینها همه حرف است ، پای عمل که برسد ...یکی خود ِ من !
نمیدانم ،
هنوز وعده ی دیدار نرسیده ؟ ... باز عصر ِ جمعه از راه میرسد و به پایان میرسد و ما در خوابیم ...
میرویم که بخوابیم آقا ... شبت بخیر .
شب قدر گاه رویش جوانه های الغوث الغوث بر عرصه ی لب های تائب است .
به هنگام دعا هایتان ، فراموشم نکنید که سخت محتاجم .
یا من اسمه دوا و ذکره شفا
در دفتر ِ دبیران رو باز کرد و یهو مثل همیشه شاد و پر انرژی وارد شد . با سلام بالا بندی مسخره بازی هاش رو شروع کرد . سر به سر این و اون گذاشت و دنبال یه سوژه گشت که اذیت کنه ...
زنگ که خورد رفت سر ِ کلاس ... فقط حسابداری درس نمیداد ، زنگ تفریح شاگرداش از کلاس بیرون نمی یومدن ، مینشستن به حرفاش گوش میکردن ...براشون از نوع زندگی ، برخورد با انسانها و مهربونی میگفت ...همه دوستش داشتن ، چون صفای خاصی داشت و هر چی بود همونی بود که نشون میداد ...