دل و خاطر نوشته ها :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۴۲ مطلب با موضوع «دل و خاطر نوشته ها» ثبت شده است

گمشده

خانم معلم | جمعه, ۲۳ دی ۱۳۹۰، ۰۱:۰۴ ق.ظ | ۳۹ نظر

 

آهسته گویمت نکند بشنود رباب    گهواره را در حراجی بازار دیده  اند

مولای من ،

اربعین جد بزرگوارتان را خدمتتان تسلیت عرض میکنم ...

با چه سرعتی خودش را به جمکران رسانده بود ...

از دور گنبد را که دید سلام داد ، کمی داخل حیاط ایستاد و از دور با آقا حرف زد . تازه به سمت مسجد حرکت کرده بود که صدای زنگ ِگوشی اش بلند شد . شماره نا آشنا بود . گوشی را برداشت ، صدای پسرش را شنید . گوشی اش را داخل ِ رستورانی که ناهار خورده بود جا گذاشته و از او میخواست به گوشی اش زنگ بزند ... زنگ زد . زنگ میخورد ولی کسی گوشی رو بر نمیداشت ... بعد گذشت ِ یکساعت از خارج شدنش از رستوران بعید بود کسی قبول کند چنین چیزی رخ داده ، راحت میشد زیر ِ همه چیز بزنند ...

کاری از دستش بر نمی آمد . رفت سجاده اش را پهن کرد .

 دستها را به قصد نیت بلند کرد ،

دو رکعت نماز صاحب الزمان میخوانم به نیت شفای تمام مریضها ، عاقبت به خیری جوونا ، سلامتی خانواده ها ،  قربه الی الله ...

دستها را که پایین انداخت یادش افتاد که برای فرج آقا نیت نکرده ، در دلش نیت کرد و ناراحت که ، چرا مطلب به این مهمی را فراموش کرده ...

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله ....

ایاک نعبد و ایاک نستعین

یا صاحب الزمان اگه گوشیش پیدا نشه چی ؟

ایاک نعبد و ایاک نستعین

آقا جان اگه یکی از توی رستوران برش داشته باشه چی ؟

ایاک نعبد و ایاک نستعین

گوشیش گروونم هست ، چی براش بگیرم ؟

ایاک نعبد و ایاک نستعین

دیگه به چیز ِ کم راضی نمیشه ...

ایاک نعبد و ایاک نستعین

.

.

.

نماز را تمام کرد اما حواسش فقط به گوشی گمشده ی پسرش بود ...

چیزی به اذان مغرب نمانده بود ، نماز را خواند . سلام نماز را میداد که صدای زنگ گوشی بلند شد . به سرعت پس از السلام علیکم امام جماعت سلامش را داد و گوشی را برداشت . ازرستوران بود .  مردی گفت : " رستوران باز شده ، گوشی تون اینجاست .میتونین برای گرفتن گوشی به رستوران مراجعه کنید . "

تسبیحش را در آورد .با خیال راحت شروع کرد به فرستادن صد تا صلوات برای سلامتی امام زمان .

 

 

  • خانم معلم

دست هایت ، نیازم

خانم معلم | سه شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۰، ۱۲:۲۹ ق.ظ | ۳۷ نظر

 

دستهایت را برایمان به دعا بلند نمی کنی ؟


دست پر مهر مادر
تنها دستی ست،
که اگر کوتاه از دنیا هم باشد،
از تمام دستها بلند تر است...

 

آدم پیر می شود وقتی مادرش را صـــــــــــــــــــــــــــــدا میزند اما جوابی نمیشنود.........

 

پی نوشت : امروز کمد و کشوی لباسهایش از هر آنچه از او بود خالی شد ...باشد که نیازمندی را ...

اما بر دلمان چه گذشت ...

یا زینب ( سلام الله علیها ) ، با آن تکه پیراهن ِ سفیدِ پاره چه کردی ؟!

این روزها چقدر دلم تل زینبیه می خواهد ...

 

  • خانم معلم

ندبه خوان جمعه هایم کو ...

خانم معلم | جمعه, ۱۶ دی ۱۳۹۰، ۰۷:۵۰ ق.ظ | ۰ نظر

جاده همان جاده بود ...

جنگل ،

دریا ،

همان جنگل ، همان دریا ...آدمها همان آدمها و چند تایی غایب !

 

دیروز قدم به مسجدی گذاشتم که از بچگی با آن بیگانه نبودم ... مسجد سالهای با " مادر" ی ام !

یادم آمد روزهایی را که ماه رمضانش به تابستان می خورد و مادر جانماز هایمان را جمع می کرد و می گفت زود وضو بگیرید که نمازمان را در مسجد بخوانیم و ما عاشق این بودیم که از پله هایش بالا برویم و از بالا دریا را ببینیم و روسری هایمان را در بیاوریم تا باد از میان موهایمان بگذرد و میخندیدیم ...لذتی که هرگز فراموش شدنی نیست ... 

 مسجدی که ختم دوستان و همسایگان را به یادم می آورد که با شنیدن صدای خادم از بلندگوی مسجد و اعلام فوت یکی از همسایگان ، یا بستگان مادر راهی مان می کرد و میگفت صواب دارد و گاه ما با اکراه قبول می کردیم و گاه یواشکی از مسجد راهی دریا می شدیم ...و دیروز وقتی صدای خادم را از بلندگو در منزل شنیدم که نام ِ مادرم را تکرار میکرد باور نمیکردم و اشک بود که مجالم نمی داد ...

وچه حس غریبی بود وقتی دیروز در جایگاه صاحب عزا نشستم و سرسلامتی فامیل و دوستان را شنیدم ...

انگار این مسجد همان مسجد سالهای کودکی ام نبود ... انگار غریبه بودم ... تحمل دیدن کسانی که به سوی ام می آمدند را نداشتم ، بارها با خودم تکرار کردم " مهمانِ مامان هستند ، احترام بگذار " ...

بواقع جای احترام داشتند ... کسانی که اگر به خودشان بود از آن همه پله های مسجد بالا نمی آمدند ، نفس شان گرفته بود ، پاهایشان درد می کرد ، عصا بدست با آرتروز شدید ، با داشتن بیماری در خانه ، همه و همه آمده بودند که بگویند ،

جای مادرت خالی نباشد !...

همه بودند و " او " نبود ... و چقدر دلم گرفت و چه تنها بودیم و چه غریب ! ...

 

اما امام زمانم ، عزیز ِ دل ِ مادرم ،

فقط خواستم به شما بگویم ، ندبه خوان هر جمعه تان دیگر نخواهد آمد ،

او که بر مصیبت مادرتان اشکها میریخت دیگر نخواهد آمد ،

 او که دلش برای کربلای جدتان پر میزد دیگر نخواهد آمد،

 عاشق هفتمین امام ، باب الحوائج ، امام موسی ابن جعفر (ع) دیگر نخواهد آمد ،

خواستم این بار من به شما سر سلامتی بدهم که شیعه ی واقعی تان دیگر نخواهد آمد ...

باشد که خود شفیعش باشید ...

 

  • خانم معلم

بهار ِ بی خزان

خانم معلم | جمعه, ۹ دی ۱۳۹۰، ۰۲:۱۲ ب.ظ | ۳۱ نظر

 
دومین جمعه ای است که ما بی تو ، کنار پدر بودیم و تو در کنار ِاو . آرزوی همیشگی ات پیوستن به او بود و خداوند چه عاشقانه در سالگرد ِ عروج ِ آسمانی اش ، تو را نیز به او رسانید. انگار که دوم دی ماه 90 شد اولین سالگرد ازدواج آسمانیتان . والله یعلمُ و انتم لا تَعلَمون ...

این عجیب نبود وقتی دوستان و فامیل و همسایه از خوبی هایت گفتند و از نبودنت میان جمعشان اشک ریختند . تو فرشته ای بودی که حتی کارکنان بیمارستان وقتی نیمه بیهوش ذکر می گفتی و نماز می خواندی، به پاکی ات پی برده بودند و پرستارانش با دیدنت نیرو می گرفتند. می دانم که راضی به رضای خدا بودی و مصلحت خدا برایت از همه چیز بالاتر بود ...

امروز وقتی از سالن دعای ندبه بهشت زهرا صدای دعای عهد را شنیدم، صبح پنج شنبه ِ هفته قبل برایم تداعی شد. آنجا که بعد از نماز، دعای عهد را کامل همراهم زمزمه کردی و عاشورا را جلوتر از مداح خواندی و آل یس را با چه عشقی نجوا می کردی ...

همان صاحب جمعه ها شفیعت باشد که دعای هر روز را از من می خواستی و دعای سلامتی امام زمان ورد زبانت بود. انس و الفتت با قرآن دعا و نماز زبانزد همه بود و این افتخار برایم بس است مادری چون تو « دارم ». می دانم که شاید هر بهاری را خزانی باشد ولی "مادر" ، بهاری بی خزان است ...

می دانم هستی، در کنار مایی و دعایمان می کنی مثل همیشه . یادت هست می گفتی هر روز به نیت دانه دانه تان صدقه کنار می گذارم...؟ حالا من به نیتت هر روز صدقه کنار می گذارم. باشد که از ما راضی باشی .


ــــافـاضـه:

متشکر و ممنونم از تمام آن هایی که به نوعی به نوبه خود، ابراز همدردی کردند. با آرزوی صحت و سلامتی برای همه شما،  موفقیت و سربلندی تان را از خداوند مهربان خواستارم .



السلام علیک یا بقیه الله یا صاحب العصر و الزمان عجل الله تعالی فرجه

در میان شادی و غم، نام تو می گویم.
هر کجا که باشی، هر کجا که باشم؛
تو را می خوانم، تو را می جویم ...

 

آیت الله بهجت رحمه الله علیه :

مهمتر از دعا برای تعجیل فرج حضرت مهدی (عج)، دعا برای بقای ایمان و ثبات قدم در عقیده و عدم انکار حضرت تا ظهور او می باشد. 

 

 

  • خانم معلم

و عسی ...

خانم معلم | جمعه, ۴ آذر ۱۳۹۰، ۰۵:۲۶ ب.ظ | ۱۲ نظر

دلم را ذره ذره آب می کند، آب شدن هایش روحم را ذره ذره می کُشد، عذاب کشیدن هایش و من انسان حقیر ناچیز ، کوچکی خود را بیشتر در می یابم  وقتی با یک چنین امتحانی نشانم می دهد که هیچ نیستم.

مادرِ مادر بودن سخت است، هم برای مادری که روزگاری مادر بوده و هم برای فرزندی که مادر... اما نه از جهت خدمت کردنش، که این کمترین راه جبران محبت های مادرانه اش می باشد. و چه لذت بخش است، کنار تختش سرت را به سینه اش بگذاری و او با دستی که اندک  توان حرکتی برایش مانده، موهایت را نوازش کند و سرت را ببوسد.

هدیه دوباره «مادر» داشتن را کسانی می فهمند که مادر در برشان نیست. و برای من که طعم بی پدری را چشیده ام، داشتنش چه بی نهایت آرامبخش روح و جان است .

اما حکایت مأنوسی و محشوری را شنیده اید؟ من اما به عینه می بینم، وقتی بی اراده و ناخودآگاه و از سر انس با قرآن و نماز در خواب و بیداری، ورد زبانش ذکر است و قرآن و حرکات دستش سلام نماز است و دعا و تسبیح.

در این عصر جمعه، آرزویش که یا امام زمان شفایم را از تو می خواهم ،آرزویم ...


  • خانم معلم

برای بی مادر شدن، هنوز...

خانم معلم | پنجشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۰، ۱۰:۵۰ ق.ظ | ۵۸ نظر

دو نعمت بود مرا از خدا. یکی پدری که هشت سال پیش ، بی خداحافظی رفت و دیگر در این خانه صدایش نمی پیچد. و دیگر نخواهد آمد آن روزگاری که به همرهی اش مسافر قم می شدیم و در مسافرخانه ساکن تا غبار راه از تن بزداییم و پاک راهی صحن و سرایش شویم .

 دیگری مادری که، تمام بار دلتنگی هایم را بدوش می کشید و می کشد و این شبها اما دست به دامان دستهای شما هستم. تا به نفس حقتان و لطف حضرت حق، بی نعمتی دیگر نشوم.

قصه مادر، با همه قصه ها فرق می کند و داغ مادر با همه داغ ها. «مادر» و «بستر» را با هم همقافیه دیدن، ظلم بزرگی به عاطفه کودک هاست. رنج جانفرسایی ست از فرط ناتوانی اش، مادر ِ مادرت شوی و مادرت، طفل و محتاج تو. درست عکس روزگار طفولیت خودت.

اما این سرنوشت  برای کسی که هنوز کودک این دامان است، حتی برای همان کودکی که روزی بی مادر مسافر دیاری شد، آنجا که «آمد نشست پشت ِ خیمه، رو به خواهر گفت: یاد آن روز که ما در خانه مادر داشتیم»، سخت بود. چه رسد به من.

سوختیم و ساختیم آنگاه که غنچه نشکفته یاس «مادربزرگ» توی کوچه پرپر شد. اما نه، این گل سرخ «مادر»، زمین نخورده پرپر است. «آه»ِ ما گرچه ذره ای هم قدر دلتنگی های مرد غریبِ غریبستان کوفه نمی رسد، اما کو چاهی که زلف این آه را گره بزنیم به سینه آن.

ما حرف ها و غم هایمان را به «در» می گوییم که «دیوار» بشنود. اما قسم به ریشه چادر مادر، ما مرد روزگار بی مادری نیستیم.

الهی بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة، بفاطمة

«اَمّن یُّجیبُ المُضطر اذا دعاهُ و یکشف السّوء»

 

پی نوشت : ممنونم از همدلی هایتان ... حضورتان در این مجازستان برای من پر از انرژی است . میدانم هستید ، میدانم دعا می کنید و میدانم دلتان اینجاست ... حتی به مادرم گفته ام که شما دعاگویش هستید . او با بچه های من آشناست ...

متاسفانه به علت وسعت خونریزی در مغز ، هنوز حال عمومی شان تغییری نکرده و در آی سی یو بسر میبرند ، فقط در این شبها و روزهای عزیز محتاج دعایتان هستند و هستم ...

خود و خانواده تان همیشه در پناه خداوند در آرامش و سلامتی باشید انشا الله .


دل نوشت :

الهی رضا برضائک و تسلیم لامرک

امشب میان ِ شیرینی و حلاوت ِ عید ، مادرم  در اتاق ِ عمل ... و ما دل هایمان در اضطراب ...

دعایتان را می طلبم

هم برای ِ مادرم

هم برای ِ این دل ِ مضطرم .

 

  • خانم معلم

چشمها!

خانم معلم | جمعه, ۲۹ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۱۳ ق.ظ | ۲۳ نظر

 

« یا شمس الشموس »

 

گرچه لیاقت نداشتم کنار ضریحتان باشم ، اما دلم را در میان دلهای عاشقی که در اطراف حرمتان به طواف مشغولند ، میتوانید پیدا کنید ...

نه فقط از پشت ضریح زیبایت ، بلکه از همه جای آن صحن وسرا ، و نه فقط از صحن وسرایت ، بلکه از بالای آن گنبد طلایی ات که تا دورها پیداست ، و نه فقط از بالای گنبد طلایی ات ، از هر کجای این زمین که دلی به سویت پر می کشد ، این چشمهای نافذ توست که آن را میبیند و می نوازد ...

و میدانم که سلاممان را پذیرایی ... 

السلام علیک یا شمس الشموس یا شاه طوس 

السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا

السلام علیک یا امام الرئوف یا سلطان

حضرت علی ابن موسی الرضا المرتضی

آرام سی و چهار مرتبه تکبیر بگو در دلت و قدم بردار به سوی حرمش ، سی و سه مرتبه سبحان الله و سی وسه مرتبه الحمد لله ...

حالا اجازه بگیر برای آنکه وارد شوی و بگو ،

 فاذن لی یا مولای فی الدخول افضل ما اذنت لاحد من اولیاءکِ؛

مولای من! به من اجازه بده وارد شوم، همانطور که به یکی از دوستان نزدیکت اجازه می دهی و بلکه بهتر از آن!

و مطمئنا آن امام رئوف زیارتتان را خواهد پذیرفت .

 التماس دعا .

 نایب الزیاره باشید  .

 

« حانیه »

از در ِ دفتر با عصبانیت بیرون آمدم ، زهرا به همراه دختری بیرون دفتر نا غافل منتظرم بودند . با کمی دقت متوجه شدم دوستش یک روشندل است و فهمیدم کسی نیست جز حانیه . دختری که با تلاش و تشویق های دوست و همکارم که (حکم خاله را برای پسرم دارد ) توانسته بود در درس عربی چنان  پیشرفت کند که به عنوان دانشجوی ادبیات عرب در دانشگاه پذیرفته شود !...

به طرفشان رفتم و گفتم سلام حانیه خانم ! ...

حانیه خندید و گفت : خانم ... که می گفتن انقدر مهربونه شمایید ؟!! ... خندیدم و گفتم : " بد موقع اومدین . چرا خبر ندادین ؟" ...

زهرا گفت : " حانیه اصرار داشت شما رو ببینه"  ، و حانیه ادامه داد : " زهرا همیشه از شما حرف میزنه ، خانم جنتی هم همین طور و من خیلی دلم میخواست شما رو ببینم " .

خنده ای کردم و گفتم : " حالا متوجه شدی هر چی میگفتن الکی بود ؟ من اصلا مهربون نیستم ."

اومدنشون مصادف شده بود با زمانی که از یکی از بچه ها توی دستشویی مدرسه یک گوشی گرفته بودم و دانش آموز تاکید داشت که گوشی را پیدا کرده و من هم جهت زهر چشم گرفتن از او و سایرین ( گرچه تنها یک دانش اموز در سالن مدرسه بود ولی همان یکی هم کافی بود برای پخش کردن این خبر !) گوشی را به زمین زدم وشکستم . و او عجز و لابه میکرد که چرا شکستید ؟ ... و تهدید ِ من مبنی بر آمدن پدرش و اخراج او برای نقض قانون ِ مدرسه ...

حانیه خندید و گفت : واای ترسیدم . خانم من گوشی ندارم !! ...

شاید بیست دقیقه با من بود و تمام این مدت شیرین زبانی کرد و دل برد . و من محو پشتکارش بودم که چطور توانسته تا این حد پیش برود . دوستم از او برایم گفته بود . در یک کلاس عربی که دوستم آن را هدایت می کندبا زهرا  آشنا شده بودند و حالا این دو چون دو خواهر با هم به دانشگاه میروند . زهرا روانشناسی و حانیه عربی میخواند . زهرا به خاطرش بعضی روزها با اینکه کلاس ندارد ، به دانشگاه میرود و سر بعضی کلاس هایش مینشیند .

و دیدن ِ این همه زیبایی مجبورت می کند که شاکر ِ خدا باشی برای این همه مهربانی و لطف ...

حانیه امیدوارانه و با اعتماد میگفت :

شاید این جمعه بیاید ، شاید . و " او " می آید ، من منتظرش هستم و میخندید . گرچه " او " ی حانیه هنوز نیامده ، اما او مطمئن است که می آید ...

 

کاش ما هم چون حانیه باور داشته باشیم که  " او " می آید ....

 

 « زینب جو جو »

 

 

 

در حیاط جمکران با مادرش قدم میزد ... محو پاکی و آن چادر زیبایش شده بودم . طاقت نیاوردم و رفتم بغلش کردم و بوسیدمش ... مات نگاهم میکرد .

به مادرش گفتم : " حتما اسفند دودش کنید چشم نخورد . و او گفت : حرز امام جواد علیه السلام با اوست .!

امام ِ من ، نکند برای چشم های چون منی از دیده ها پنهانی ؟! ...

 

 

 

  • خانم معلم

انسانم آرزوست ...

خانم معلم | جمعه, ۲۲ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۵۹ ق.ظ | ۳۵ نظر

«یک »

استیصال :

سه شنبه شب تو حیاط جمکران فرش پهن کرده بودند برای زائرین ، پیر زنی با قدی خمیده بین زنها میگشت ، به دانه دانه شان التماس میکرد و می گفت :" مریض دارم یه ختم «امن یجیب » برام می گیرین" ؟!

 أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ 

«دو»

درماندگی :

گریه میکرد . پسرک چند سالی بیشتر نداشت . شاهد زد و خورد پدر و مادرش در نمایشگاه و جلوی همه ی مردم بود . برایم گریه اش قابل تحمل نبود . به سویش رفتم . گفتم : "عزیزم نگاه نکن . چیزی نیست . الان دعواشون تموم میشه" . رویش را از آنها برگرداند ، اماهمچنان گریه می کرد . بغلش کردم . گفتم : "مگه تو با دوستات دعوا نمی کنی " ؟ و او بلافاصله جواب داد : « نه » و همچنان گریه کرد ...

ومن ماندم که چه بگویم ...

«سه »

مهمان :

سفره ی عزا پهن بود . همه نشسته بودند . پیرزنی وارد شد . چادرمشکی رنگ و رو رفته ای بر سر داشت . همه جور دیگری نگاهش کردند . صاحب خانه دستور داد برایش در گوشه ای دیگر سفره پهن کنند . خرمایی برداشت و فاتحه ای خواند و رفت .

 

«چهار»

سرگردان :

در میان جمعیت هراسان به دنبال مادرش می گشت . زائرین نگاهش می کردند و هر کدام دستور و تجویزی برایش داشتند .

 همین جا وایسا تکون نخور مادرت میاد ...

برو دم اون کفشداری بمون ...

کجا مادرت رو گم کردی برو همون جا بمون ...

و دخترک با چشمانی گریان و دهانی نیمه باز و دستانی که گهگاه اشکهایش را پاک میکرد ، بی هدف همه را میشنید و هیچکدام را نمی شنید . جلو رفتم . دستانش را گرفتم و گفتم :"گریه نکن . آروم باش . اینجا کسی گم نمیشه . الان مامانت هم داره دنبالت می گرده ، یه کمی صبر کن با هم پیداش می کنیم " . کمی آرام تر شده بود اما دوباره گریه را شروع کرد . گفت :" دستامو مامانم گرفته بود ، من یه کبوتری دیدم ، دستامو ول کردم ، بعدش مامانم گم شد " !!!

امام ِ من ،

گهگاه که دنیا جلوه میکند بر من و سببی برای جدایی دستانم از دستانت ، تو همراهم باش ...

 

 

مَتى تَرانا وَ نَراکَ
وَ قَدْ نَشَرْتَ لِواءَ النَّصْرِ تُرى؟
أَتَرانا نَحُفُّ بِکَ وَ أَنْتَ تَأُمُّ الْمَلَأَ،
وَ قَدْ مَلَأْتَ الْأَرْضَ عَدْلاً؟

  کى شود که تو ما را و ما تو را ببینیم،

هنگامى که پرچم نصرت و پیروزى در عالم برافراشته­اى؟  

آیا خواهیم دید که ما به گرد تو حلقه زده

 و تو با سپاه تمام روى زمین را پر از عدل و داد کرده باشى؟

 

 

 

 روزانــه هزاران انســان به دنیــا می آینـــد ..

  امــا نسل " انســانیت " در حال انقــراض است!
 
 

 

  • خانم معلم

پرواز ِ دل

خانم معلم | جمعه, ۱۵ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۲۸ ق.ظ | ۳۵ نظر

 
«
یک »

میلاد عزیزی است که دیدارش آرزوی هر دلی است و زیارتش غمزدای هر دل. سالروز ولادت امامی که اسماً «غریب» می نامیمش ولی «قریب» است از بُعد نزدیکی در دلهای شیعیان این سرزمین.

 میلاد هشتمین سلاله ی آل طه، فرزند زهرا (سلام الله علیها) و علی مرتضی (علیه السلام) که سلام ما بر ایشان باد بر تمامی شیعیان و دوستداران ایشان تهنیت باد !

خدایا! به ما توفیق زیارت و قبول آن را عنایت فرما .

« دو » 

یادم نیست از کی این عادت رو پیدا کردم ولی یادمه چند سالی از معلمی ام می گذشت که یاد گرفتم بین خودم و خدام اگه چیزی پیش میاد از دریچه ی یه معلم وشاگرد نگاه کنم ، ببینم اگه شاگرد بودم و اشتباه می کردم دلم میخواست معلمم چطوری باهام رفتار کنه  ... این حس خیلی جاها بهم کمک کرد و خیلی چیزا یاد گرفتم .

تو همین دوران معلمی ، شاگردایی داشتم که نسبت بهشون هیچ احساسی نداشتم ، خیلی بود و نبودشون فرقی نمی کرد، اگه یه منحنی نرمال رو در نظر بگیرین بخش وسط اون رو این عده تشکیل میدادن ، این دسته همیشه زیادن، آدم فقط از جهت وظیفه باهاشون در ارتباطه. اما گروهی از بچه ها که تعدادشون انگشت شماره دقیقا در دو طرف این منحنی نرمال قرار دارن ، یا به شدت دوستشون داری ، یا اصلا دوستشون نداری ( و در این میون بازم اگه بتونی بهشون کمک می کنی و این حسیه که همیشه برام عجیب بوده و مطمئنا جز یه حس خدایی چیزی نمی تونه باشه ) ، اما بین گروه وسط و گروه آخر باز یه تقسیم بندی دیگه میشه ، یعنی اونایی که به گروهی که خیلی دوستشون داری نزدیکن و اونایی که به کسانی که دوستشون نداری نزدیکند... گیج که نشدین ؟

گاهی واقعا آدم دلش میخواد از دست بعضی ها در بره ، از بس کلیدند. دیروز یکی از - بی قید ترین - بچه هایی که می شناسم، وقتی همه داشتن با صف میرفتن سر کلاس، آغوشش رو باز کرده و قربون صدقه ام میرفت ، منم جلوی همه گفتم دستت رو بنداز ، این کارا معنی نداره ، دوستم داری حرفامو گوش کن.

بعضی از بچه ها با نگاهشون بهت می رسونن چقدر دوستت دارن ، با کاراشون ، برخورداشون ، بی هیچ حرف وسخنی. بعضی ها هم هستند که از دور نگات می کنن و تو میتونی نفرت رو تو صورتشون و نگاهشون ببینی. بعضی ها هم بی تفاوتن ، انگار نه انگار. از این دسته آدم ها زیادن ، که نه تو به اونا فکر می کنی و نه اونا به تو.

همه ی اینا رو گفتم که بگم؛  یا صاحب الزمان، ما رو تو کدوم دسته قرار میدی...؟

راستی حیاط جمکران هم تقریبا داره کامل سنگ میشه  بیش از پیش زیباتر ، اما آیا برای حضورش فقط نیاز به زیبایی ظاهری داریم...؟ 

« سه »

یکشنبه ده مهر تولدم بود. بچه که بودیم خبری از جشن تولد نبود. من و خواهر و برادرم سه تایی یه کاسه برنج بر میداشتیم با چند تا چوب کبریت، خودمون برا هم یه چیزایی می خریدیم. قرقروت، تخمه، شکلات... بعد کبریت ها رو روشن می کردیم و برای هم دست میزدیم. اینجوری دور از چشم پدر و مادر برای هم جشن می گرفتیم. این جشن تولد گرفتن هامونو هیچ وقت یادم نمیره...

بعد اون سالها هیچ وقت جشن تولد نگرفتم اما، هدیه تولد رو از طرف خانواده و دوستانم همیشه داشتم. امسال هم مستثنی نبود، اما میون همه ی این هدیه ها که همه شون چون پر از مهر و محبت بود برام عزیز بودن، هدیه ای خیلی بهم چسبید. نه به خاطر قیمتش، به خاطر حسی که پشتش بود، به خاطر خاص بودنش، به خاطر عشقی که توش بود و من هیچوقت فراموشش نمی کنم...

حرم کریمه باشی و خانم نظاره گر باشه و تو کبوتری هدیه بگیری که دلت رو پر بده دور گنبد طلایی. و چه حرفها داری که میخوای تو گوش کبوترت بگی و وقت تنگ...

 

کبوتر سفیدی تو دستت باشه و خادم حرم بهت بگه: « چه خبره بیست دقیقه است دارین باهاش ور میرین؟ چکار می کنین؟» و تو نتونی بگی آخه هدیه ی تولدمه و قراره پر بزنه بره، نباید چند دقیقه تو دستام نگه اش دارم تا گرمای وجودش رو حس کنم...؟! نباید بهش بگم وقتی پر زد رفت اون بالا پیش بقیه ی دوستاش، رو گنبد که نشست به خانم چی بگه...؟

چه حس قشنگیه وقتی کبوتری تو دستت دل دل میزنه و شوق پرواز داره و تو میتونی نگه اش داری یا پرش بدی و تو دومی رو انتخاب کنی...

 خدایا، یعنی میشه ، میشه یه روز ازنادانی وترس ، ترس از اینکه گرفتار شدیم تو دستایی که راه نجاتی ازش نداریم ، دل دل بزنیم ولی همون دست بشه دست نجاتمون و پرمون بده که پرواز کنیم...؟

خدایا  وَلا یُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکُومَتِکَ، اما، اِلـهی وَرَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ... صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ فَکَیْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِکَ ...

ممنونم از همه ی اونایی که تولدم رو فراموش نکردن...

« چهار »

برای همه ی بیمارانی که درد ناعلاج دارند و به چه کنم چه کنم گرفتارند ، دعا کنید...

 

 

 

  • خانم معلم

شِکوه ها!

خانم معلم | جمعه, ۸ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۳۷ ق.ظ | ۵۵ نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یک ،

السلام علیک یا فاطمه المعصومه إشفعی لنا فی الجنه

 

دیروز روز دختر بود ، معمولا برای مناسبت ها ، برنامه های خاصی در نظر می گیرند . توی مدرسه ی ما چهارشنبه ( به علت تعطیل شدن مدارس در پنجشنبه ها ) در برنامه صبحگاه این مراسم برگزار شد . به بچه هایی که اسمشون معصومه بود هدیه دادند و یک پاراگراف 4 خطی ! از زندگی ایشون با مِن مِن از طرفِ دانش آموزی خونده شد . نگاهی به معاون پرورشی مون که سالها مشاور بوده انداختم . روز ِ قبل بهشون گفته بودم یه متنی در باره خانم حضرت فاطمه معصومه سلام الله آماده کنند و گفته بود اماده کردم !! و درست همون روز این متن رو در اختیار بچه گذاشته بود که بخونه  ، متن رو از دانش اموز گرفتم و بستم . رو به بچه ها کردم و با سوال و جواب پرسیدم چرا این روز روز ِ دختر نامگذاری شده و چرا ایشون ازدواج نکرده بودند و چرا ... یه شوری بین بچه ها افتاد و به سوالات جواب دادند . آخرش یه خاطره از معجزات ایشون که به چشم شاهدش بودم تعریف کردم که کل بچه ها ساکت شده بودند و گوش می کردند . این شد تجلیل از حضرت معصومه سلام الله در مدرسه ی ما . حالا همین اهمیت دادن به مراسم و مناسبت ها  رو از مدرسه ی ما بگیریم و برسیم تا بالاتر .

در جامعه چه اتفاقی افتاد ؟ در وبلاگها چه اتفاقی افتاد ؟ ... چقدر ایشون شناخته تر شدند ؟ و چه نیازی هست به شناسایی ایشون ؟ ...

دو ،

این روزها گاهی کم میارم ، گاهی نمیدونم جواب ِ اونایی که میان پیشم و درد ِ دل میکنن رو چی بدم ... خیلی ها شکوه می کنن ، همه هم اخرش میگن راضیم به رضای خودش ولی این رضایت واقعیه یا نه ، نمیدونم ...چطور میشه گفت : خدایا راضی ام به رضای تو تحت هر شرایطی ؟

سه ،

این همه شهید گمنام ، این همه پدر و مادر چشم انتظار ، این همه پیشرفت در علم ژنتیک ، این همه ادعا ، یکی نیست بیاد یه بانک اطلاعاتی درست کنه و از این خانواده ها (DNA ) بگیره و با ( DNA) این استخوانها مطابقت بده ببینه چه خبره ؟ ! ...

یعنی از این همه خانواده ی منتظر ، نمیشه چند تا به عزیزشون برسند ؟

 

چهار ،

خواستم شکوه بگویم  به  دلم  بد  آمد

یادم افتاد کسی هست که خواهد آمد ...

 

ایْنَ بَقِیَّةُ اللَّهِ الَّتى لا تَخْلُوا مِنَ الْعِتْرَةِ الْهادِیَةِ؟

 

" اللهم کن لولیک الفرج "

 

  • خانم معلم