دل و خاطر نوشته ها :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۴۲ مطلب با موضوع «دل و خاطر نوشته ها» ثبت شده است

دیگر به شام شوم تماشا نمی‌رود

خانم معلم | جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۱۱ ق.ظ | ۶ نظر


چه شوری بود امروز در مصلی ، چه غوغایی بود در جای جای ایران ، چه فریادی است این مظلومیت طفل شش ماهه ! ...کدام انسانی است که فطرت پاک انسانی داشته باشد و از شنیدن این واقعه متاثر نشود ؟ شهادت علی اصغر ، بالاترین وجه از مظلومیت واقعه ی کربلاست 

و چه خوب نهضت عاشورا را با نشان دادنِ این مظلومیت ، به گوش جهانیان می رسانند ... 


آقای من ، گرچه سخت است دیدن این صحنه ها ، گرچه داغ ِ دل تان تازه می شود با نگاه بر چهره ی این کودکان شیر خوار بر روی دستان مادرانشان ، ولی میدانم که چون عمه ی بزرگوارتان ، تحمل می کنید . 


 این مردم فرزندشان را نذر راه شما کرده اند ، ان شا الله که شما دستشان را خواهید گرفت و آنها نیز فراموشکار و اهل کوفه نخواهند شد .


باز باید گفت ،



                                                                           اماااان از دل زینب 


برای سلامتی تان و تحمل این داغ ِ عظیم صلوات می فرستم . ما را در مصیبتتان شریک بدانید . 

  • خانم معلم

اولین نوه ی دنیای مجازی من

خانم معلم | چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ق.ظ | ۵ نظر


انتظار تولد نوزاد ، انتظار قشنگی است ، هم اظطراب دارد و هم شادمانی . یک چیزی مخلوط از این دو . هم میخواهی گریه کنی و هم دوست داری بخندی . تولد خواهرزاده و برادر زاده های خودم و همسرم ، بچه های فامیل و دوست و آشنا را دیده ام . هر کدام زیبایی خاص خودش را داشت اما این کوچولو برایم فرق می کند . بیتاب دیدنش هستم . از خون من نیست اما برایم خیلی عزیز است. بعضی از احساسات و عواطف هستند که برایشان نمی شود مشابهی تعریف کرد . احساس من به این خانم کوچولو از این نوع است . ایشون حلما خانوم ِماست . حلما خانم شریفی ... عزیز ِ دل ِ ما ... همان که برای من " اولین " شد یعنی اولین نوه ی دنیای مجازی من ... همان که می گویند مغز بادام است .


حلما جان به دنیای قشنگ و گاه بی رحم ما خوش اومدی . اول زیر سایه ی خدا و اهل بیت و بعد زیر سایه ی پدر و مادر ، ان شا الله بزرگ و برای خودت خانمی بشی تا این بابات از حرف هایی که پشت سرت زده خجالت بکشه ... خدا رو شکر که اخلاقت به مامانت رفته و مامان خوب و خانمت می دونسته قراره یه دختر صبور و مهربونی مثل تو بدنیا بیاره که اسم حلما رو برات انتخاب کرده ، بی صبرانه منتظر دیدنت و بزرگ شدنت هستم ... 



چشم های تو گلهای آفتابگردانند به هر کجا نگاه کنی خدا آنجاست . با دستهای کوچکت برای ما دعا کن ...



  • خانم معلم

چه ذوقی داشت حتی لحظه‌ای حسن تو را دیدن ...

خانم معلم | جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ | ۱۱ نظر




دانه های تسبیح را یک به یک رد کردم ،ذکر صلوات بر لبانم جاری بود . تمام وقایعی که مرا به اینجا رسانده بود یک به یک از خاطرم گذشت . به یاد روز های ایجاد اولین وبلاگم افتادم . به یاد تمام بچه هایی که با من از آنجا تا حالا مانده اند . به یاد اولین عکس کلاس مجازی . به یاد پسری که همیشه اعتراض می کرد چرا من در عکس نیستم پس من کجا هستم ؟ ! به یاد آذر ماهی که تولدش بود و برای اولین بار می دیدمش . به یاد شبستان حرم بانو . جاییکه خادم حرم از شیطنت های این پسر کوچولوی ریشو به شک افتاد و نسبت ما را پرسید در یک جمع چهار نفره .

روزها گذشت و پسر ِ ما ، نیمه ی دینش را کامل کرد. نمیدانم در این دنیای خاکی چه کار آسمانی انجام داده بود که خدا برایش شریکی در نظر گرفت که به قول خودش جز عذاب برایش چیزی نداشت . یا جلسات درس و حوزه ، یا جلسات " فیروزه " یا اردو های جهادی یا تبلیغ و ... خلاصه که " نبود" یا وقتی هم که بود همیشه مهمان داشتند و هیچ وقت " تنها " نبودند . خدا از میان دختران صبور ، صبورترینشان را برای مهدی جدا کرده بود .

 اما ماه بانو حالا " تنها " نبود . هدیه ای آسمانی داشت . هدیه ای که مانند پدر، می خواست صبر مادر را محک بزند . پس این کودک بدنیا نیامده نیز ، تا توانست درون مادر بالا و پایین پرید ، مادر را به استراحت مطلق کشاند تا بلکه از زبان مادر اعتراضی بشنود ، اما فقط لبخند زیبای مادر را می دید . دکتر با این حملاتی که مادر داشت ، اعلام کرده بود که هر آن ممکن است بچه بدنیا بیاید . از هفت ماهگی منتظر بودند " دختر " بدنیا بیاید ، ولی تاریخ را دکتر 23 مهر اعلام کرده بود . از 24 که از درد خبری نشده بود ماه بانو در بیمارستان بستری شد . اینک  خدا باید خدایی می کرد و همه وسیله ای می شدند برای ظهور ِ عظمت ِ خدا در آفرینش ِ موجودی که احسن الخالقینش می خواندند . روز به نیمه رسید . ظهر بساطش را کم کم جمع کرد و تاریکی آرام آرام همه جا را فرا گرفت اما از " دختر " خبری نبود . دیگر نگرانی ها شروع شد . حالا فقط تسکین دل ، توکل به خدا و توسل به ائمه بود . خدا مخترع این تلفن همراه را رحمت کند . تقریبا مهدی با حوصله ی تمام جوابگوی سوالات من در این دوران بی حوصلگی اش بود . وقتی مهدی برایم پیامک زد که استرس گرفته ام ، فقط دلم میخواست کاش میشد از تلفن همراه وارد بیمارستان بشوم و بگویم که نگران نباش ، " خدا هست " دخترت می آید و آنقدر اذیتت می کند که می گویی کاش چند روز می شد به روزهایی که بچه نداشتیم بر می گشتیم !

بهشت زهرا بودم که مهدی پیامک داد :

15:15

یه جمعه ی بارونی شد

شروع حلما ( هدی ) ی ما دو تا ...

دعاش کنید

دعامون کنید

به یاد اتاق قشنگ حلما افتادم که ماه بانو برایش زحمت کشیده بود . به یاد لباس های صورتی قشنگی که برایش خریده بودند . چه خوب که همه چیز آماده است برای حضورش ... و چه نام مناسبی مادر برایش انتخاب کرده ، " حلما " . دختر صبور که حتی بدنیا آمدنش نیز از سر صبر بود . ان شا الله که حلیم باشد .


در تقویم رو میزی ام دور 25 مهر را خط کشیدم و با خودکار سبز نوشتم :

تولد حلما

 

چه چشم انتظاری سختی بود . خانه آماده ی حضورش ، وسایل و امکانات  فراهم ، همه منتظر تا " او " بیاید .

 

"" آقا جان ما واقعا چشم انتظار توایم ؟! ""



  • خانم معلم

شب میلاد من است همه جا غرق سکوت ...

خانم معلم | جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۱۹ ب.ظ | ۲ نظر

50.jpg

به اینجا که میرسی انگار خدا خودش تو را از دنیا جدا می کند و می گذارد در قطعه ای از بهشت . انگار که اطرافت را فرشته ها پر کرده اند . انگار روحت اینجا سبک تر و دلت آرام تر می شود .. انگار به اینجا که میرسی نفس ت راحت تر فرو می رود و بالا می آید . انگار اینجا دنیا نیست ...


شب جمعه ی قطعه ی سرداران بی پلاک دیدنی است . هر کسی آرام کنار مزار شهیدِ شاهدی نشسته است ، زن و مردی کنار مزاری نشسته اند و گریه می کنند و پسر سه یا چهار ساله شان کمی آن طرفتر می دود ،  بر می گردد ، به چهره ی پدر نگاه می کند و می گوید چرا گریه می کنی؟! 


مادری انتهای قطعه ، چادرش را بر سرش کشیده و به زمین زل زده است . نه گریه می کند ، نه دعا می خواند و نه حرف میزند . اما انگار می کنی در دلش فریاد می زند ...


دختر جوانی دو زانویش را در بغل گرفته و با هندز فری نمیدانم چه گوش میکند اما اجازه می دهد اشکهایش پایین بیایند و کاری به کارشان ندارد ... 

پسر جوانی کنار مادرش ایستاده و سنگ ها را نشان می دهد و می گوید : " از اینها چیزی باقی نمانده حتی اسمشان و آن وقت ما به دنبال این هستیم که چرا متن مان را بدون اجازه مان کپی کرده اند ؟ .  خیلی از اینها حتی نخواسته اند اسمشان هم باقی بماند . خوب معامله کرده اند ، میدانستند چه بخواهند . "


باید بروم . سلام میدهم و بهشت را ترک میکنم . جلوتر پس از سالن دعای ندبه ، قطعه ی 43 است . عزیزانم آنجا آرمیده اند . آن وقت ها که پدر تازه جمع مان را ترک گفته بود ، شبهای جمعه ی  ماه رمضانها بساط افطار را با مادر کنار مزارش آماده می کردیم اما بعد از رفتن مادر دیشب اولین باری بود که کنار مزار جفت شان تنها افطار می کردم . چه حال و هوایی ! ... چه سکوتی ! ... چقدر تاریک ... 


فکر میکردم ساعاتی دیگر از همین رفت و آمد های کم هم خبری نخواهد بود و هر چه هست سکوت است و سکوت است و سکوت . حتی با گوشی دوربین از مزارشان عکس گرفتم سیاه ِ سیاه شد مثل آسمان بالای سرم . کاش دل هایمان سیاه نباشد . با نور گوشی دعای کمیل را در کنارشان با نوای حاج مهدی سماواتی خواندم . چقدر لازم است گاهی تنها باشی ... 


روزهای تولدمان هیچ گاه از خاطر مادرم نمی رفت . گوشی را که بر میداشتم می گفت : " دخترم ! تولدت مبارک " و دعاهایش را نثارم می کرد و همین بهانه ای بود که بخواهم غروب روز تولدم را در کنارشان باشم . گلها را که بر مزارشان می چیدم گفتم : " یادت می آید همیشه اعتراض داشتی که چرا برایم هدیه می خرید یک شاخه گل کافی است ؟ این هم گل ، برای شما ، برای شمایی که چون گل بودید و زود از کنارمان رفتید " ... 


دیروز روز ِ خوبی بود . کنارشهدا و عزیزانم بودم پس از بازگشت به خانه ، زوج ِ عاشقِ  جوانم ، هدیه ی تولدم را اینگونه دادند : " حاضر بشین داریم میایم دنبالتون ببریمتون مسلمیه حرم سید الکریم ! "

و چه از این بهتر ... 


خدایا ! راضی هستم به رضایت . به داده ها و نداده هایت  ... به آنچه برایمان مقدر کرده ای ، میدانم که در کنارمان هستی بخواه که ما هم در کنارت بمانیم ... میدانم که دستمان را گرفته ای ، بخواه که دست هایت را رها نکنیم ...


خدایا ! بر سر مزار شهدا مهمانی بر پاست ولی مادران شهدای گمنام دلشان با دیدن مزار فرزندشان آرام می گیرد . مهدی فاطمه را برسان تا هم دل شیعیان بواسطه ی پیدا شدن مزار ام الائمه آرام گیرد هم دل مادران شهدا بواسطه ی دیدن جمال نورانی آل طاها ... 


امین یا رب العالمین 

  • خانم معلم

دوران عاشقی به همین سادگی گذشت ...

خانم معلم | جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۰ ق.ظ | ۱۷ نظر


داستان این عکس داستان دلدادگی است . داستان اولین سال تدریسم در روستای شیخ آباد محمود آباد مازندران که البته به آمل نزدیکتر بود تا محمود آباد ... 

داستان هایی از سال 63 تا 65 . از اوج آوردن شهدا . داستان بیتابی های مادران شهدا و اوج ایثار گری های خانواده هایشان ...

داستان برخورد های سه دختر جوان با دانش آموزانی که فکر میکردند این سه نفر را خدا برایشان فرستاده ...

 داستان زندگی کردن دور از خانواده با تمام سختی ها ، درد ها ، بغض ها و شادی هایش ...

 داستان تجربه ها و رشد کردن ها ...

داستان معلم شدن ، معلم بودن و تمرین معلم ماندن ...

  داستان مقاوم شدن که مثل یک مرد ، درد هایت را پشت ِ در ِ کلاس بگذاری و وارد شوی . لبخند بزنی و فراموش کنی خارج از این چهاردیواری چه بر تو گذشته و یا خواهد گذشت . 

داستان دریافت عشق هایی به وسعت آسمان و به سفیدی بال فرشتگان ...

داستان دستهایی که مهربانی هدیه می دادند ... 

داستان کمبود ها و ساختن ها ... 

داستان دیدن خدا در زمانی که درمانده و مستاصل شده ای ... 

داستان رویش روح جوانمردی و ایثار ... 

داستان شب های بلند و سرد زمستان ...

داستان بیمارستان وبیمار ِ بی همراه ...

داستان شب هایی پر از عطر محبوبه ی شب 

داستان بهار نارنج های اردیبهشت ماه 

داستان شالیزارهای برنج 

داستان مدرسه های بی در وپیکر 

داستان همزیستی مسالمت امیز دانش اموزان و گاوها در حیاط مدرسه 

و خیلی داستان های دیگر ...


سختی بود ، اما خدا مهربانتر بود ...

درد بود ، اما عشق از آن پر رنگتر بود ...

خون بود ، اما بر لباس شهادت که برازنده تر بود ...



و همه بود تا از سه جوان خام ، انسان های پخته ای بسازد ... 


کاش میشد یک بار دیگر این بچه ها را میدیدم ... بچه ها که نه ، جمع صفا و صمیمیت و یکرنگی و عشق را ...


هفته ی دفاع مقدس و بازگشایی مدارس بر همگان مبارک 

  

اول ذی حجه پیوند دو گوهر پاک آفرینش حضرت امیرالمومنین و حضرت زهرا سلام الله علیهما تهنیت باد 


آقا جان تبریک ما را پذیرا باشید .

 این بچه ها را که یادتان هست ؟!



پ.ن : این داستان را خواستید بخوانید راجع به همین بچه هاست ." رجب " اولین نفر از سمت چپ پسری است که نشسته و رویش سمت دیگر است !


  • خانم معلم

دلتنگم و دیدار تو درمان من است ...

خانم معلم | جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۵۶ ب.ظ | ۵ نظر

شبکه ی افق برنامه ی رودیون ، از تازه مسلمانی روسی و حرفای دلش میگفت و من فقط اشک ریختم . از عشق به امام حسین علیه السلام که نمیدانست چگون در عمق جانش نشسته ، میگفت و عاشق امام رضا بود .برای مسلمان شدن حرم امام مهربانی را انتخاب کرده بود . چقدر دلتنگ آن نگاه مهربانم ... 

یاد حرف استادم افتادم . میگفتند: " شاید یاران امام زمان علیه السلام امریکایی باشند ،شاید مرکز اقامتشان امریکا باشد آن وقت نمیگوییم آقا جان این همه برایت انتظار کشیدیم ،این همه دعای فرج خواندیم چرا شما کنار آنهایید ؟"

امام متعلق به کسی نیست . او امام همه است . دعا کنیم محبت اهل بیت آنچنان در ضمیرمان بنشیند که از دوری شان چون دوری از نزدیکترین نزدیکانمان دلتنگ و بیتاب شویم . امروز 23 ذی القعده و به روایتی روز شهادت آقایمان است . زیارت مخصوصه ایشان امروز وارد شده است . التماس دعا


معایب ِ ما

مَحاسنت را سفید کرد

شرمنده ایم آقا ...

  • خانم معلم

خطر ! " امام " را سوژه قرار ندهیم ...

خانم معلم | جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۰۵ ب.ظ | ۶ نظر

http://www.irinn.ir/sitefiles/13930419/%D8%A2%D9%84%D8%A8%D9%88%D9%85/%D8%B4%D9%88%D8%AE%DB%8C/%D8%B4%D9%88%D8%AE%DB%8C%20(2).jpg


بعد از یک بارندگی خوب و حسابی آدم حس میکنه انگار زمین و آسمون نفس گرفته ، تازه شده و  این حس به همه چیز و همه کس منتقل میشه ...

تولد ائمه و فرزندانشون هم مثل بارونیه که بر روح مردم می باره و تازه ترشون می کنه ، امید به نو شدن و دوباره شروع کردن میده . اما این حس دیگه کم کم داره نابود میشه ، قدیم تر ها شاید این حس و حال بیشتر بود . الان همه چی داره قاطی میشه .باید ترسید . باید به فکر بود .


جدیدا هم که دشمن ترفند تازه ای رو در شبکه های اجتماعی در پیش گرفته . مطالبی با نام امام می گذارند مانند این مطلب :

روزی شخصی نزد امام آمد و عرض کرد قصد سفر دارم . آن حضرت فرمودند مواظب خودت باش ... و آن شخص  در طول سفر همواره مواظب خودش بود !!!

 دیگه دکتر شریعتی و جناب جنتی تکراری شدند و صد البته اونها دست گرمی بود برای آماده کردن مردم برای غیبت کردن و لوث کردن خیلی از مسائل . مردم هم کم کم پذیرا و اماده شدند . مرحله ی بعد سوژه قرار دادن اشخاصی مقتدر تر و ارزشمند تر و بزرگتر بود.

فعلا فقط از کلمه ی امام استفاده میشه ولی من دیدم مطلبی به نام امام باقر علیه السلام نوشته بودند . خواهش میکنم با این مطالب برخورد کنید . اینها برای خنده نیست . با این مطالب کم کم همه ی جوونها رو با عشق به ائمه بیگانه می کنند . اون تقدس و احترام ائمه رو از بین می برند و بعد که اعتقاد و باور مردم کم شد ضربه اساسی رو وارد می کنند . خواهش میکنم اگر کسی براتون چنین مطالبی فرستاد از ترس بی اعتبار شدن و تهمت مرتجع خوردن نترسید . اینها کم کم عشق به امام زمان عجل الله و امام حسین علیه السلام رو هم از ما می گیرند . با قاطعیت جلوشون بایستید و تذکر جانانه بدهید تا بفهمند با اعتقادات نباید شوخی کرد . مهم نیست که دلگیر میشن اصلا مهم نیست .

به هوش باشیم . دشمن لحظه ای بیکار نمی مونه ...





  • خانم معلم

به جای دیدن روی تودر خودخیره ایم ای عشق ...

خانم معلم | جمعه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۱۶ ب.ظ | ۴ نظر



جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست



داستان از دست دادن عزیز، داستان غریبی نیست برای همه پیش آمده که شاهد از دست دادن عزیزی از نزدیکان و دوستان باشند . حال و هوای آدمها در این جور موارد تقریبا مشابه هم است . افرادی بی حوصله ، دلتنگ ، غمگین .

امروز ناپرهیزی ام برای دیدن فیلم زیاد بود دو فیلم را کامل دیدم و برای هر دو گریه کردم . با فیلم " برای خواهرم " همپای مادر داستان گریه کردم ، حرص خوردم و نمی خواستم مبارزه را کنار بگذارم .

فیلم " مسیر سبز " را شاید برای سومین یا چهارمین بار می دیدم . مثل بار اول همراه گروهبانی که موقع اعدام جان کافی اشک میریخت  یا همراه جان کافی وقتی از ستمهایی می گفت  که انسانها در حق هم در تمام زمانها و مکانها انجام می دهند و اشک می ریخت ، اشک ریختم. چرا ؟! چرا کسی که تنها مدت کوتاهی در سلولی به عنوان قاتلی اعدامی نگهداری میشد توانست در دل کسانی که بارها و بارها شاهد اعدام افراد مختلف بودند اثر بگذارد ؟

سوالم این است که

" چگونه انسانها برای هم عزیز می شوند" ؟


همه ی ما انسانیم و از طریق حواس یعنی ورودی های جسممان ، می توانیم محبت را وارد خانه ی قلبمان بکنیم . پس این ورودی ها خیلی مهمند . نقش " قلم "ی را دارند که سطر می زنند بر صحیفه ی روح و دلمان پس باید حواسمان به این ورودی ها باشد . شاید یکی از دلایلی که "منتظر" نیستیم همین باشد که : " روی دیوار دلمان هیچ سطری از خاطری که باید نقش نبسته است . " !



امروز روز شهادت امام ششم شیعیان جهان ، امام جعفر صادق علیه السلام بود . واقعا روز ِ شهادت بود ؟ واقعا حس کردیم عزیزی را از دست دادیم ؟

با خودمان که دیگر رودر بایستی نداریم . اگر بخواهیم به عزاداری مان نمره بدهیم ، از یک تا ده به خودمان چند می دهیم ؟!


شاید تعریف من از عزاداری درست نباشد . عزاداری ان هم پس از گذشت این همه سال ، مطمئنا غصه خوردن نیست . یاد ِ روز 14 خرداد افتادم و تفاوت این روز برای من و برای جوانی حتی 20 ساله که تنها فیلم های امام را دیده است ( گرچه خودم هم سعادت دیدن امام را از نزدیک نداشته ام ) . واقعا بعد از گذشت سی و چند سال از انقلاب ، من ِ بچه  شیعه ی انقلابی در تعریف عزاداری برای امام م باید بمانم ؟!!!


خدا از ما بگذرد برای انجام ندادن وظایفمان ! ...









  • خانم معلم

دل آدم گاهی تنگ می شود ...

خانم معلم | شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ب.ظ | ۱۳ نظر


                                

 

دل آدم...گاهی تنگ می شود  

                 برای یک بغل کردن ساده ...
                 دلتنگ آشنایی در دورست ها ...
                               آنقدر دور که نمی توانی وجودش را لمس کنی اما ،
          و انقدر نزدیک که هر لحظه در دلت احساسش می کنی

دل آدم گاهی تنگ می شود

مثل دلتنگی برای پیچیدن یک شال دور سر ِ مادر
و گفتن : " وااای که چقدر زیبا شدی "
و بعد
 یک بغل ِ ساده
به همین سادگی ...



دل آدم گاهی تنگ می شود
دلتنگ یک بوسه
بوسه ای روی گردن

گردنی پر چروک
چروک از سالها زحمت
و شاید زحمت بزرگ کردن تو !



دل آدم گاهی تنگ می شود
دلتنگ یک نگاه
نگاهی گرم ، نگاهی عمیق
و شاید حتی نگاهی سرزنش آلود

اما

محرومی از این نگاه ...



با این دل ِ تنگ چه کنم ؟!







  • خانم معلم

در پشیمانی چراغ معرفت روشن تر است ...

خانم معلم | جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۰۴ ب.ظ | ۵ نظر


http://www.lenzor.com/public/public/user_data/photo/271/270506-131552b268ff1ac3e43bdc246cf811a7-l.jpg


بسم الله النور

در دلش آشوبی بپا بود همینطور که داشت با خودش حرف میزد از عرض خیابان گذشت ، ترمز ماشین پشتی متوجه اش کرد که کجاست ،با عجله به وسط بلوار میان دو لاین خیابان پرید فریاد زد : لعنتی ...

با خودش گفت : " تقصیر اون چیه من حواسم جمع نیست . ". از خیابان که گذشت، گوشی موبایلش را در آورد هیچ میس کالی و پیامکی نبود . نزدیک خانه که رسید ، اطراف خیابان را با دقت نگاه کرد بلکه شاید ماشین او را ببیند ، شاید دم خانه آمده باشد اما نه ، هیچ اثری از ماشینش هم نبود . وارد خانه که شد یکراست سراغ تلفن رفت . هیچ میس کالی نبود .

دوباره افکار مثل طوفان به مغزش هجوم آوردند . همه چیز فریم به فریم از نظرش گذشت . از اولین روز آشنایی شان . از کامپیوتر لعنتی که خراب شده بود و می بایست تعمیرش میکرد . از اینکه علی را در تعمیر گاه دیده بود و متوجه توانمندیش در بکار گیری نرم افزار ها شده بود . شماره همدیگر را گرفتند و بعد از آن دو دوست نیمه حقیقی نیمه مجازی شده بودند . همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه او دچار دردسری عجیب شد . باید بدهی کلانی را پرداخت می کرد و نیاز به وامی اساسی داشت . سند خانه لازم بود و کسی را نداشت تا ضامنش شود . در این مدت با هم چند باری بیرون رفته بودند . خانواده های هم را شناخته بودند و دیگر این دوستی به دوستی حقیقی تبدیل شده بود دیگر وقتی می گفت علی ، همه میدانستند از چه کسی صحبت می کند . بدون تردید به علی پیشنهاد کرد از سند خانه اش استفاده کند . علی نپذیرفته بود . با اصرار او علی پذیرفت . قرار بود سند خانه در قبال پولی که به علی پرداخت می شود گرو بماند . روز موعود به دفتر خانه رفتند . خانه به اسم همسرش بود . با همسرش صحبت کرده بود و او نیز راضی بود . علی در قبال پول به وام دهنده ، دو برابر مبلغ نزدیک به یک میلیارد ، چک داد . در دفتر خانه همه چیزآماده ی امضا بود که وقتی متن را خواند متوجه شد وام دهنده در قبال پول ، خانه را از او گرفته و او در حقیقت مستاجرش محسوب می شود . همان جا بلند شد و گفت بنا نبود چنین چیزی اتفاق بیفتد . زیر همه چیز زد . علی گفت که او هم نمی دانسته و الان متوجه شده است . چک های علی را گرفته بودند و یا باید خانه را گرو میگذاشت یا چک هایش را به اجرا می گذاشتند . علی ، اعلام مفقود شدن چک هایش را می کند و مشکل دیگری به مشکل هایش اضافه و مشکل بدهی همچنان باقی بود . علی ترجیح داد با یک بانک صحبت کند ، چند روز بعد برای گرفتن وام از بانک راهی دفتر خانه ی دیگری شدند . وقتی  همسرش خواست امضا کند متوجه شد وام به نام فرد دیگری است . پرسید: " جریان چیه ؟" ، گفت : " وام بانک مبلغ بالایی است که وام گیرنده بین سه نفر تقسیم کرده است !! ". چاره  ای نبود دیگر اینجا نمی توانست زیرش بزند . امضا کرده بود و حالا خانه اش در گرو بانک رفته و هیچ مدرکی هم نداشت که چنین وامی را برای علی گرفته است . علی رفته بود و پیدایش نبود . هر چه زنگ میزد خبری از علی نبود . سند خانه اش در دست واسطه بود . همسرش در دلش آشوب بپا کرده بود که اگر علی زیرش بزند چه ؟! و او مثل پلاستیک فریزیری مصرف شده ای در هوا  معلق بود .

از علی انتظار نداشت چند روز بی خبر رهایش کند . کلافه داخل خانه از اتاقی به اتاق دیگر میرفت . اگر قسط هایش را پرداخت نکند چه کند ؟! ، اگر خدا ی نکرده طوریش بشود چه کسی خبر دارد که او برایش چه کرده ، چگونه خانواده ی علی را مجاب کند این پول را برای علی گرفته و خودش بدهکار نیست ، جواب همسرش را چه بدهد . دیگر طاقت نیاورد . گوشی را برداشت و به خانه ی علی زنگ زد . همسرش با خوشرویی گوشی را برداشت . با ناراحتی سراغ علی را گرفت . خانمش گفت نیست برای انجام کار ِ برادرش بیرون رفته وعلت این بی تابی را جویا شد . او هم که طاقتش طاق شده بود همه چیز را مطرح کرد . همسرش فقط گفت : شرمنده ام ! می گویم با شما تماس بگیرد . نیم ساعت که گذشت ، صدای زنگ خانه امد . علی را از چشمی آیفون دید . حتی نمیخواست با او حرف بزند . در را باز کرد . علی شرمنده روبرویش ایستاده بود . گفت : "چی شده ؟ !" . نگاهش کرد و گفت : مرد حسابی رفتی که سندم را بیاوری ، رفتی که خبری بدهی . کجایی؟! سه روز پیش گفتی به دفتر برسم تماس میگیرم ، هنوز به دفترت نرسیده ای ؟!! علی شرمگین نگاهش کرد . گفت : حق داری ولی درگیر چک هایم بودم . الان هم نه اینکه فکر کنی با تماس خانمم اینجا آمده ام بخدا در مسیر خانه ا ت بودم تا برایت همه چیز را توضیح دهم .کارم به درگیری رسید تا توانستم چک ها را بگیرم . دست کرد در جیب پیراهنش و چک ها را نشانش داد. گفت : سندت را تا فردا برایت می آورم . بخدا بی معرفت هستم اما نه انقدر که تو فکر کردی . به چشمهای علی نگاه کرد . چشم های مهربانش دروغ نمی گفت . بی خود نگران شده بود . گرچه هنوز هیچ مدرکی بابت پولی که علی گرفته بود نداشت اما نمیدانست چرا همه چیز را فراموش کرده بود . علی را بخشیده بود . علی رویش را بوسید و رفت .

کنار ِ در مبهوت به ناکجا نگاه می کرد . شاید به درونش . شاید به خودش . شاید به زندگی اش . و شاید به خدا ...


خدایا ،

من ِ بنده با یک عذر خواهی ساده که از ته دل بر آمده بود از بنده ای دیگر گذشتم . تو که به کرامت شهره ای چگونه از درت می رانی ام ؟! ...

دستم را بگیر ، آبرویم را نبر ، بر میگردم به سوی ات ...خواهی دید ، بی معرفت نیستم ، بر میگردم تحملم کن  و ببخش ...


 آقا جان ،

انتظار را مزه کرده ام . دانستم حال انتظارحال ِ خواستن و تمنای دیدن است . حال جستجو و سر در گمی است ، حال ِ تشویش و درماندگی است ، تشنه ی دیدار برای دریافت آگاهی است ، جستجوی چشم است در پی کوچکترین نشانه ای ، آرزومندی دل است در یافتن آرامش و ماوایی ...

حالم خراب ، چشمانم سرگردان و دلم بیتاب است . بیا و دست کودک دلم را بگیر تا گرمی دستانت آرامش دل ِ بیقرارم شود و مرا با خودت به خانه ی امن امید ببر . همان جا که دوست دارانت را پناه بخشیده ای ...



شب قدر است ... دست هایمان را به دعا بر میداریم و ناله سر میدهیم و از خدا می خواهیم که :
              

                  

اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ

 ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها

طَویلاً.





  • خانم معلم