دل و خاطر نوشته ها :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۴۲ مطلب با موضوع «دل و خاطر نوشته ها» ثبت شده است

نیا به شعر من، دوباره سیب سرخ می شوی ...

خانم معلم | جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۳۹ ب.ظ | ۹ نظر



در ِ جا میوه ای که باز شد ، سیب سرخ چشم هایش را کمی باز کرد . نور بیرون اذیتش می کرد . یکماه بود که تنهای تنها گوشه ی این جا میوه ای افتاده بود . دلش می خواست بداند کی این انتظار به سر می آید و دستی به سویش دراز میشود . همه ی میوه هایی که با سیب قرمز داخل جا میوه ای ریخته شده بودند انتخاب و خورده شده بودند فقط سیب مانده بود و یک دنیا غصه !


راستی چرا همیشه سیب ها تنها می مانند ؟!!




خدایا !

سیب دلمان پوسید ، چرا صاحب مان انتخابمان نمی کند ؟




  • خانم معلم

این عشق الهی است ...

خانم معلم | جمعه, ۱۳ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۸ ق.ظ | ۱۷ نظر

مهمان شدن به خوان شما مزه میدهد

افطار و لقمه نان شما مزه میدهد

تعجیل کن بیا که شب قدر می رسد

احیا به میهمان شما مزه میدهد


http://aks.roshd.ir/photos/112.40596.original.aspx

آمده بود پیشم برای مشاوره ی ازدواج . گفت خانم ،امشب خواستگار دارم نمی دونم باید چی بهش بگم. تقریبا 25 سال داشت . گفتم : خب خودت رو که می شناسی ؟نگاهی کرد و با تردید گفت : بله . گفتم: خب اگه خودت رو می شناسی و میدونی چی میخوای که خیلی خوبه . بهش بگو من چنین آدمی مد نظرمه . گفت : یعنی چی ؟ !! چی مد نظرمه ؟!!!  گفتم : خب وقتی خودت رو بشناسی یه ملاک هایی داری برای کسی که بناست باهاش زندگی کنی . دیدم داره منگ نگاهم میکنه ... مجبور شدم براش توضیح بدم که :

آدم ِ خوب ، آدم مهربون ، آدم خسیس و ... هر کدام خصوصیاتی دارن و از دید هر انسانی یه جور تعریف میشن. ممکنه من "خوب" برام یه جور تعریف بشه و تو یه جور دیگه . از نگاه من خوب اونیه که در همه کاری به خانمش کمک کنه ، نگه مثلا ظرف شستن مال زن هاست . لازم بود بلند بشه ظرف هم بشوره جارو هم بکنه خرید هم بره . اما ممکنه از دید شما مرد خوب مردی باشه که خرید خونه رو فقط باید اون انجام بده و اجازه بیرون رفتن به زنش رو نده ...

بهش گفتم سعی کن همه چیزهای کلی رو ریز کنی ، ملموس کنی ، بدونی چی می خوای و بدونه چی میخوای . الان نگی من باهات توی یه خونه ی کوچیک هم زندگی میکنم بعد که خونه ی 40 متری اجاره کرد بگی نهههههههه منکه منظورم از کوچیک 40 متری نبود حداقل باید 80 متری باشه !! ...مثلا در ارتباط با خانواده ات باید بدونه که چطوری رفتار کنه  و تو هم بدونی توقعش از تو در ارتباط با رفتارت با خانواده اش چیه ... و خیلی مثال های دیگه .

تشکری کرد و رفت تا اول خودش رو بشناسه بعد ملاک هاش رو تعیین کنه بعد ببینه چی قراره بپرسه !! ( یعنی یه شبه میشه ؟! )


جوونای عزیز ، البته اونهایی که مجردین . خواهشا خواهشا اول روحیه ی خودتون رو ، عادتها و اخلاقیات خودتون رو خوب بشناسین . بعد برای خودتون یه ملاک هایی برای کسی که قراره باهاش زندگی کنین در نظر بگیرین اینجوری هر کسی که تو خیابون دیدین و بهتون یه لبخند زد رو توی قلبتون راه نمی دین و نمی گین این همونیه که می خواستم و خصوصیات ایشون رو ملاک انتخابتون قرار نمیدین که بعدش برید و خدای نکرده از همون اول زندگی به مشکل بر بخورید ... 


و بچه های متاهلم

درسته که دیگه ازدواج کردین و ممکنه الان متوجه شده باشین همسرتون اون کسی نیست که دلتون می خواسته یادتون باشه که انتخاب خودتون بوده کسی به زور ازتون نخواسته بود خواستگاری برین و یا بعله بگین پس الان مسئولین در قبال این زندگی .

شروع کنید با هم حرف بزنید . همدیگر رو بهتر بشناسین . توی زندگی با توجه به سلیقه های مشترک تون قانون هایی بزارین . حتی برای غیر مشترکاتتون هم قانون بزارین و موظف به انجام دادنش باشین .

بچه ها ، پدر و مادر ها خیلی به گردنتون حق دارن . حتی اگه به نظرتون حرف هاشون و راهبردهاشون بدرد زندگیتون نمی خوره ، جلوشون بداخمی نکنید . خدای نکرده سر شون داد نزنید . احترام پدر و مادر واجبه . چه پدر و مادر دختر  ،چه پسر . حق اف گفتن رو به هیچکدوم ندارین . سیاست بخرج بدین . سعی کنید به خاطر مامانت و بابات گفتن ها زندگیتون رو داغون نکنین . قدر خودتون رو بدونید . با هم باشین . دیگه شما یه آقا پسر و یه دختر خانم نیستین . شما " ما " شدین . پس با هم تصمیم بگیرین . و به تصمیم تون احترام بزارین . حتی اگه اشتباه باشه . به هر حال باید انقدر این در اون در بزنین تا خیلی چیز ها رو یاد بگیرین . در هر شرایطی هوای هم رو داشته باشین . برای خنده و شوخی شخصیت هم رو چه در تنهایی هاتون و چه در جمع خراب نکنین . یادتون باشه که خیلی از چیز هایی که به شوخی و خنده تموم میشه ظاهرا تموم شده و توی دل شکسته باقی میمونه ...



ان شا الله که خدا همه ی جفت ها رو خوشبخت کنار هم قرار بده .

ان شا الله مجرد هامون هم کفو خودشون رو خیلی زود پیدا کنن

و ان شا الله که همه عاقبت بخیر بشین ...



«اللهم عجل لولیک الفرج »





  • خانم معلم

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست ...

خانم معلم | جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۳۴ ب.ظ | ۱۱ نظر


پسرش کنارش بود ، خدا را شکر . احساس آرامش می کرد .لحظه لحظه ی روز های بارداری اش بیادش آمد . روز تولدش چه روز قشنگی بود. پسری زیبا با موهایی مشکی و صورتی ارام را در پارچه ی سفیدی پیچیده و در بغلش گذاشتند .به یاد شب هایی افتاد که نمی خوابید و روی پاهایش تکانش میداد تا آرام بگیرد ...در بغل هیچکس آرام نمی شد تا در دستانش جا می گرفت . واقعا انگار بوی مادر معجزه می کند ...حالا مردی شده ، پدری مهربان . از مدرسه تا دانشگاه مثل فیلم از جلوی چشمش گذشتند . روزی که برایش به خواستگاری رفتند ، روز عروسیش ، اولین فرزندش ...چه زود گذشت ...


آرامش قلبم چرا صدایم را نمی شنوی ؟ چرا عزیز مادر گریه می کنی ؟منکه اینجایم ... چقدر اینجا تنگ است . چرا بچه ام آرام ندارد ؟! چرا مادر مادر می کند ؟!

این ها چیست روی صورتم ؟!خدا خیرت بدهد مادر. دستهای نرمت به صورتم آرامش می دهد . اما اینجا کجاست ؟ چیست می خوانند ؟ چرا شانه هایم را ...

ای وااای . آخرین دیدار است ؟! ...نترس پسرم . مادر نمی ترسد . آرام بگیر ...


یک روز او را در ملحفه ای سفید به دستم دادند ، یک روز او مرا در ملحفه ای سفید تحویل گرفت ...

یک روز او را روی پاهایم تکان میدادم که به خواب برود ، یک روز او مرا تکان میدهد که از خواب بیدار شوم ...

چه دنیای عجیبی است ...




* عید مبعث مراسم خاکسپاری مادری بیمار و تنها ، انقدر تنها که می توانستم تمام مدت بالای سر مزارش براحتی بایستم و کنار زدن کفن و پلاستیک و پنبه ها تا گذاشتن صورتش بر خاک را ببینم . هق هق پسر و تنهاییش را ...و تمام .




مولای من !

روزها می گذرد و همچنان منتظرم . امروز هم نیامدی . می شود در آخرین روز دیدار در کنارم باشی ؟! میدانم که می میرم و عاقبت نمی بینمت ...

  • خانم معلم

از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

خانم معلم | جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۵۰ ق.ظ | ۱۷ نظر


http://www.askdin.com/gallery/images/27370/1_44163.jpg


روبروی ایستگاه متروی انقلاب منتظر خانم برادرش بود تا با هم کتابی بخرند . زهرا ، خانم برادرش شاگردم بود . خودش هم از شاگردان دردسر ساز هنرستان بود . دو سه سالی از فارغ التحصیلی اش می گذشت . برای اولین بار شب نامزدی زهرا دیدمش . تقریبا جلوی من آفتابی نشد . شب عروسی هم در سالن از ترس ِ من نمی خواست عروسی برادرش برقصد و خودش را از دید ِ من پنهان می کرد . بار سومی بود که میدیدمش. شب عروسی بوسیدمش و گفتم : حالا نه من معاونت هستم و نه تو شاگرد ما . راحت باش . اما وقتی برای سومین بار که میدیدمش لرزش دستانش را حس کردم ، از خودم بدم آمد . چکار کرده بودم که این دختر هنوز با دیدن من وحشت می کند ؟


بله برون یکی دیگر از بچه ها ، شاگرد دیگر هنرستان را دیدم . دقیقا روبروی هم نشسته بودیم . حرف نمیزد . زن عموی داماد شده بود . جلسه رسمی بود . خیلی صحبت نشد . اما در همان جلسه حس کردم که هنوز ابهت معاونت سالها پیش اثرش کم رنگ نشده . وقتی شب عروسی دیدمش گفت : خانم روز بله برون واقعا نمیدونستم باید چکار کنم . تمام تنم می لرزید !


تصمیم گرفتم از بچه هایی که هنوز بعد سالها با من ارتباط دارند بخواهم خاطرات خودشان را از من بنویسند . به دوستانشان هم بگویند بلکه در این میان پیدا کنم چه کسانی راضی اند چه کسانی ناراضی . هر سال نزدیک 200 دانش اموز داشتیم در ده سال می شود 2000 نفر. مگر می شود همه را پیدا کرد و حلالیت طلبید ؟!! ( البته دلم خوش است پایان هر سال سر کلاسها میرفتم و حلالیت می طلبیدم !)

جالب است که خودشان می گویند اگر شما نبودید مدرسه ، مدرسه نبود ! اما من با این دستها و دل های لرزان چه کنم ؟!

حق الناس همیشه پول نیست ، گاهی دل است . دلی که باید بدست می آوردیم و  نیاوردیم . دلی که شکستیم و رهایش کردیم . دل های غمگینی که بواسطه ی عمل مان گرفت و بی تفاوت از کنارشان گذشتیم .

می گویند خون شهید که به زمین ریخت تمام گناهانش پاک می شود الا حق الناس . مگر از شهید بالاتریم .

تمام فکرم در گیر شده است . درگیر اعمالی که  مجبور بودم به نیت " نظم " انجام دهم . در گیر کارهایی که به خواست دیگری انجام شد تا "آخرت" خود را برای شادی" دنیا " یش از دست بدهم .

هیچ راه ِ جبرانی هم نیست ، حتی اگر یکنفر هم باشد ، از کجا پیدایش کنم ؟!و این تازه ، برای منی است که اکثریت اطرافیانم ، کارهایم را ستوده اند . تاییدم کرده اند و آنها را لازم دانسته اند . میدانم نیت م خیر بوده ولی داشتن نیت خیر کافی است برای شکستن دلی؟!!


زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم






امروز هم نیامدی ، اما ...

مرا روز قیامت با غمت از خاک می خوانند
چه محشر می شود مستی که از خواب تو برخیزد


اللهم عجل لولیک الفرج

  • خانم معلم

خدا از شانه ی مردم نگیرد این تکان ها را *

خانم معلم | جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۳۴ ق.ظ | ۸ نظر


http://www.e-heyat.com/UploadFiles/small/Akhbar/91/7/30/22.jpg

بعد از فوتبال ایران و نمیدانم کدام کشور در یکی از این پاساژهای آنچنانی تهران تلویزیون شروع کرد به پخش مراسم زینبیه ... یکی از فروشنده ها برگشت و گفت : " اه ، باز کی مرده اینا شروع کردن ! " 


این مطلب را کسی به من گفت که آنجا حضور داشت . به من گفت چون من جزء قشری هستم که از نظر ایشان هنوز داغم ! ... چون هنوز برای شهدا گریه میکنم . هنوز از رهبرم طرفداری میکنم . نمیفهمم . نمیبینم . خیلی چیزها را قبول نمی کنم . توجیه می کنم ! و ...


فقط نگاهش کردم . واقعا چه داشتم بگویم ؟!! ... وقتی در تهران به این بزرگی ، میبینم چیزهایی که نباید ببینم . می شنوم چیزهایی که نباید بشنوم . رزمنده های ! پشیمان را میبینم ، بچه بسیجی هایی که از فرستادن فرزندشان به امریکا خوشحالند و می گویند: " بگذار زندگی اش را بکند !" طلبه ای را میبینم که ... خدا را شکر معیار حق و باطلمان انسانها و اعمالشان نیستند .


امروز برای مراسم دعای ام داوود در مسجد جامع نارمک دو شهید گمنام آورده بودند . یکی از تابوت ها را به قسمت خانمها آوردند. داغ ِ دل ِ مادرها تازه شد . همه شروع کردند به شیون . یاد ِ حرف کسی افتادم که به من میگفت : تو جزء قشر 5 درصدی جامعه هستی . برو ببین مردم چی میگن ! چی میخوان ، برو ببین همه برگشتن ، تو هنوز نمی خوای باور کنی که خیلی چیزا تغییر کرده ! "


دلم خواست داد بزنم : " این شهدا را بر گردونین همون جایی که بودن ! ... اینا وقتی از این شهر می رفتن ، شهر این شکلی نبود ، مردمش اینجوری نبودن ، مرداشون ، زن هاشون این جوری نبودن ، همرزماشونم اینجوری نبودن ! ...برشون گردونین . اونا اینجا غریبن ، اینجا براشون نا آشناس ، دلشون می گیره ... "


رفتم جلو ، مثل همان زمانها در معراج الشهدا، همان زمانها که شهدا را تازه از جبهه ها می آوردند ، دستم را زیر تابوت گرفتم ،اشک ریختم و گفتم :"خوش به حالتون ، خوش به حالتون ، فقط شفاعتمونو بکنید همین ".


وقتی مداح گفت شهدا میبینند ، بیشتر داغ دلم تازه شد ، چه چیزی را بناست ببینند ؟... اینکه با خون شان ، با جوانی شان این کشور را حفظ کردند تا دست دشمن نیفتد ،تا دین شان ، اسلامشان پا بر جا بماند ، اینکه مدام گفتند خواهرم حجابت ... ، اینکه گفتند امام را تنها نگذارید ، اینکه گفتند ... این بود آن مدینه ی فاضله ؟!


انها کاری حسینی کردند ولی ما نتوانستیم کاری زینبی بکینم یا اگر خواستیم کاری بکنیم انقدر اطرافیان ان قلت آوردند که پشیمانمان کردند . انقدر مرد نبودیم که بایستیم . هیچ کاری را ، روی برنامه و اصول انجام ندادیم ، نه سیاستمان ، نه اقتصادمان ، نه فرهنگمان ، نه دین مان .همین طور رفتیم جلو ، اگر کاری هم شد از امداد های غیبی بود و دست خود ِ آقا که پشت و پناهمان بوده و هست . آن هم چون میبیند هنوز هستند انسان های باصفایی که با دلشان و برای رضای خدا کار می کنند ،باز دم ِ بچه های دانشمندمان گرم . لا اقل آنها آبرویی برای این کشور خریدند که با خانم اشتون بر سرش چانه زنی کنیم !

 ما حتی هوای رهبرمان را هم درست و حسابی نداریم . به کدام شعارش دقت کردیم ؟ ... پای حرفش نشستیم ولی کدامش را انجام دادیم ؟یاد حرف دکتر ** میافتم که می گفت : " علی تنهاست " همیشه از همان زمانها این جمله دلم را آتش میزد . الان هم علی تنهاست . انگار " تنهایی"  همراهِ " علی " هاست ...


و حالا ، دوباره این دو شهید را میبرند در یک مسجدی ، یا  دانشگاهی ،  پارکی ،داخل کوهی ، دفن کنند تا جلوی چشم ِ این مردم باشند ، اما دریغ که مردم"عبرت" نمی گیرند ، مردم"عادت" می کنند !


دلم برای جونهایمان می سوزد . همانها که جزء قشر95 درصدی جامعه هستند . به قول آقای حق شناس پرده ها که کنار رفت میفهمند چه کلاهی سرشان رفته و راه برگشتی هم نیست . 



خدایا ، ما بزرگتر ها را به خاطر اهمال کاری هایمان ببخش . راهی جلوی پایمان بگذار که بتوانیم تا دیر نشده کوتاهی هایمان را جبران کنیم .

خدایا ، به جوان هایمان بصیرت بده ...و به ما نیز هم .

خدایا ، از جام معرفتت چند قطره لذت بندگی به کام مان بچکان تا مزه ی عبد بودن را فقط مزه مزه کنیم .

خدایا ،

شهادت ، شهادت ، شهادت نصیبمان بفرما به همین روزهای عزیز در همین ایام رجب ما را از رجبیون قرار بده .


خدایا بواسطه ی شهدا دستمان را بگیر و رهایمان مکن .


و خدایا !


رهبرمان ، آقایمان ، ولی نعمتمان را زودتر برسان ... 



« اللهم عجل لولیک الفرج » 




* شعر از میلاد عرفان پور

** دکتر شریعتی


  • خانم معلم

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را

خانم معلم | جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۴۲ ق.ظ | ۱۱ نظر


http://www.shereno.com/image.php?op=newsimgf2&var=MTMzNjgzNDU0Mi04M182XzIwX2JhYnkgKDEpLmpwZw==



همیشه با خرید هدیه برای کسی مشکل داشتم و دارم . خرید روز ِ پدر هم از این امر مستثنی نبود . مثل همیشه یا باید پیراهن می گرفتیم یا ادکلن . نمیدونستم دیگه باید چی بگیریم . از مامان پرسیدم مامان ! بابا چی لازم داره براش بگیریم ؟ مامان گفت حوله تنی اش خراب شده براش یه حوله بگیرین .

حالا گشتن دنبال حوله ای که جنسش خوب باشه ، رنگش خوب باشه و ایضا قیمتش نیز هم مجبورم کرد چندین خیابان و مغازه را بگردم تا بالاخره یک حوله ی آبی پیدا کردم و یه روبان بستم دورش و رفتیم شبِ تولد مولا علی علیه السلام خانه ی پدری .


اینجور وقتا واقعا دلم می خواست عوض سه تا بچه یه شش هفت تایی بودیم . با اینکه هر سه تامون هم شر وشیطون بودیم و هر کدوممون هم یه بچه داشتیم ولی باز حس میکردم نیاز به شلوغی بیشتری داریم . مطابق معمول که برای شام چترمون رو باز میکردیم و یکراست اونجا وارد می شدیم ،رفتیم خونه ی بابا اینا . بعد از شام نوبت به باز کردن هدایا رسید . همه توی هال جمع شده بودیم . پدرم اول هدیه ی منو که بچه ی بزرگش بودم باز کرد . حوله رو دید و رفت روی لباساش کرد تنش و دور زد . کلی خندیدیم . بعد هدیه ی دوم رو باز کرد که ادکلن بود و روی حوله چند تا پیس زد . بعد پیراهنش رو باز کرد و دیگه نمیشد روی حوله تنش کنه . خیلی تشکر کرد از همه مون و اخر گفت : مامانتون هدیه اش رو نداد ، نزدیک مامان شد و صورتش رو نزدیک مامان برد و گفت : پس تو چی؟! مامانم نامردی نکرد ویه ماچ گنده به اون لپای خوشگلش زد و ما هم قند تو دلمون آب شد و ناخود اگاه شروع کردیم به دست زدن و جیغ زدن و خندیدن ... 


موقع خدا حافظی ، از پشت بغلش کردم و اول گردنش رو بوسیدم بعد صورتش رو بوسیدم و گفتم خوب بابا شما هم ما رو ببوس دیگه .خندید گفت: پررو نشو ، برو شوورت منتظرته !!! 


حالا نه پدری هست ، نه مادری و نه خونه ی پدری ... دلم برای همه شون تنگ شده و امان از دست این خاطره ها ... و این خاطره ها ...




فقط قدرشونو بدونید . همین . واقعا خیلی زود دیر میشه ...



روز پدر رو به همه ی پدرا ، مخصوصا بچه های وبلاگم که در شرف پدر شدن هستند تبریک میگم . از خدا میخوام سایه ی همه ی پدرا سر خانواده هاشون مستدام باشه .




« اللهم عجل لولیک الفرج »



  • خانم معلم

هدیه ای از جنس محبت

خانم معلم | جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۴۲ ق.ظ | ۱۷ نظر



ای نفست یار و مددکار ما

کی و کجا وعده ی دیدار ما ؟!!


ای آموزگار وجود روزتان مبارک


تازه از شهرستان به تهران منتقل شده بودم  با دو سال سابقه ی کار . بنا نبود در تهران کار کنم هرچند که دو سالم را هم در روستای درجه سه کار کرده بودم ( هرچه درجه روستا بیشتر باشد نشان از محرومیت بیشتر آن است ) .

به ناچار از میان گزینه های دماوند و شهر ری و کرج ، شهر ری را انتخاب کردم که مسیر رفت و آمدش به خانه مان بهتر بود . در محله های مختلفی از شهر ری تدریس داشتم ولی این اتفاق مربوط به محله ی جوانمرد قصاب است که ان موقع جزء محدوده ی شهری محسوب نمیشد و دباغ خانه های آن معروف بود .


پایه سوم دخترانه تدریس داشتم . اولین سالی بود که با دخترها کار میکردم تا قبل از آن یا از هردو جنس جور داشتم یا فقط پسرانه کار کرده بودم .
به نسبت پسرها بسیار حرف گوش کن تر و تمیز و مرتب تر بودند اما با پسرها راحت تر بودم . بخاطر آن سادگی وصفای ذاتی شان .

القصه . روز معلم شد و مطابق رسم این روز بچه ها برای معلمشان هدیه می آوردند .( به نظرم قدیم ترها شور وشعف این روز خیلی بیشتر بود . واقعا میشد خوشحالی را در چهره ی بچه ها دید . هرچند شاید خانواده هایشان به نوعی متضرر می شدند ولی بچه ها از اینکه می توانند محبتشان را به نوعی به معلمشان برسانند خوشحال بودند . مخصوصا صبح اولین روز هفته ی معلم ، خیابانها پر از بچه هایی بود که با دسته گل به مدرسه میرفتند و حس خوبی داشتم از اینکه یک معلمم .) صبح که وارد کلاس شدم شور واشتیاق بچه ها را میتوانستم کاملا حس کنم . از همان شعر های خودشان برایم خواندند ، بعد یکی یکی جلو  آمدند و هدایا یشان را روی میز گذاشتند با خنده هایی شیرین و با چشمانی پر از محبت  . تعدادشان زیاد نبود . اکثرا یک شاخه گل از همان هایی که در باغچه خانه شان بود اورده بودند و بعضی هم چیزی نیاورده بودند . احساس میکردم خجالت می کشند . بعضی میگفتند خانم ما کادومان را فردا می اوریم ! انگار که این کاری بود که باید حتما انجام میشد !! ...از همه تشکر کردم و گفتم برایم واقعا درس خواندنشان بیشتر اهمیت دارد و از همین صحبت هایی که همه سر کلاس می گویند ! ..به اصرار بچه ها و طبق رسوم ، چند کادویی که روی میز بود را باید باز میکردم ( هیچ کاری برایم از این کادو باز کردن سر کلاس زجر آورتر نبود ). شده بود جشن تولد . پسرها خیلی اهل این قرتی بازی ها نبودند ولی دخترها هر کجا که باشند بخاطر ذاتشان اهل این چیزهایند حتی اگر در محله جوانمرد باشند و مگس از سر و کولشان بالا برود .

اولین کادو فکر میکنید چه بود ؟ در یک کاغذ کادوی از قبل استفاده شده یک قالب صابون گلنار گذاشته بودند . تشکر کردم . کسی که این هدیه را اورده بود با ذوق به بقیه نگاه میکرد ! ... دومین کادو یک مجسمه کوچک گچی بود که بسیار بد رنگ شده بود . اما برای انها بسیار زیبا بود و قابل اهمیت . اما قبل از کادوی های دیگر از همین سنخ ، چشمم به یک کاغذ سفید دفتر مشق افتاد که انگار چهار لای اش کرده باشند و یک چسب روی آن زده باشند . به سراغش رفتم و به آرامی چسب را باز کردم وقتی که کاغذ را باز کردم یک برگ دستما کاغذی در آن بود . یعنی شاید هیچوقت کسی نتواند حس کند من در آن لحظه چه حالی داشتم . گریه ام گرفته بود .میدانستم وضع مالی خانواده هایشان در چه سطحی است.  چقدر فکر کرده بود چه چیزی می تواند هدیه بیاورد تا عشقش را به معلمش نشان دهد ؟ با همان کاغذ سفید دستمال را به خانه آوردم و برای همیشه خاطره ی این هدیه در قلبم باقی ماند . کاش جنس هدایا همیشه از محبت باشد ....

  • خانم معلم

حسابرسی

خانم معلم | پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۳۸ ب.ظ | ۱۹ نظر

کلی برگه ی بچه ها روی میزمه که باید تصحیحشون کنم . تمام فکرم اونجاست چون مهلت دادند برگه ها زود تصحیح بشه که سریعتر نتیجه رو به بچه ها اعلام کنند .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پیش خودم فقط فکر کردم ، از حسابرسی آدمای زمینی تو فکر میریم و دلمون شور میزنه از حسابرسی آخرت چطور ؟

 

 

  • خانم معلم

ام الادب ...

خانم معلم | يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۲۵ ب.ظ | ۷ نظر

 

http://www.irinn.ir/sitefiles/photo%20irinn%20rhbari%20005/%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%20%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%20%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8%20%D8%A8%D8%A7%20%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87%20%D9%87%D8%A7%DB%8C%20%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%20%20(9).jpg


سه شنبه، موقع اذان صبح، مثل همیشه بدون صدای زنگ ساعت و گوشی موبایلی ! از خواب بیدار شد . مثل هر روز جمعه که اول دوش می گرفت و معطر سر نماز می ایستاد به حمام رفت . غسل صبر کرد و غسل روز سه شنبه . همه ی ایام هفته برایش چون «جمعه» عزیز بودند . امروز که دیگر جای خود داشت . پیراهنی که دخترش تازه برایش دوخته بود را پوشید . موهایش را شانه کرد . روسری و موهایش رنگ هم شده بودند، سفید ِ سفید .

چشم دوخت به باغچه ی کوچکش، تمیز بود . برگشت سمت طاقچه ی اتاقش . نگاهش به عکس درون قاب گره خورد . لبخندی زد . « او » همچنان نگاهش می کرد . میدانست که دیگر نمی آید، دیگر دلش را برای دیدن جنازه اش هم، خوش نمی کرد . اما « او » بود و همچنان نگاهش می کرد ...

سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد . یکبار در قنوت دعای سلامتی امام زمان (عج ) را خواند و یکبار هم بعد سلام نماز، مثل هر صبح جمعه .

شروع کرد به خواندن دعای ندبه ! ...

یاد دیروز افتاد که برای خرید سبزی به خیابان رفته و شور عجیبی در مردم دیده بود . از صحبت زنهای محله، متوجه شده بود که قرار است « آقا » بیاید .

تا شنید، بیتاب شده بود . نمیدانست باید چکار کند . دست و پایش را گم کرده بود . قلبش دوباره تند تند میزد و نفسش به شماره افتاده بود . کیفش را باز کرده ، پولهایش را شمرده بود . خودش را لعنت کرده که چرا پول بیشتری برنداشته است . میوه نداشت . شیرینی هم باید می خرید . اتاقها را باید تمیز می کرد. باغچه را ...

سراسیمه و لنگ لنگان مسافت سبزی فروشی تا خانه را طی کرده بود . به پسرکی که خرید هایش را برایش تا در خانه آورده بود، پولی داد . قلبش هنوز آرام نشده بود . مقصر خودش بود که تنبلی کرده و برای رادیوی کوچک دو موج اش باطری نخریده بود . چقدر کار داشت ...

سجاده اش را جمع کرد. شیرینی و میوه ها را در ظرف مناسبی چید . از پنجره خیابان را نگاه کرد . هنوز مردم در خانه هایشان بودند . دقت کرد . روی چند ماشین پوستر « آقا » بود . لبخند زد . دلش آرام گرفت .

ظهر شد ... نمازش را خواند .

عصر شد ... دعای سمات ! را خواند ... کنار پنجره رفت . صدای اذان از مسجد محل شنیده می شد .

خوش به حال خانواده ی شهیدی که الان « مهمان » دارند . اشکش را پاک کرد . رفت که وضو بگیرد ... چشمش به « او » افتاد . هنوز لبخند میزد .

شاید فردا ...


 بعدا نوشت : این داستان رو آبان 89 نوشته بودم یه بار دیگه خوندنش به مناسبت این روز می ارزه ....



«آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم هم‌نشین تخت‌خواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی



  • خانم معلم

ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم

خانم معلم | جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۵ ب.ظ | ۸ نظر


http://aks.roshd.ir/photos/44.63427.original.aspx


   

دلم خوش است در هوایی نفس می کشم که شما در آن نفس می کشید ...

خواستم تولد عقیله ی بنی هاشم ، عزیز دوست داشتنی ام ، خانم روز های دلتنگی ام ، سنگ صبور دوران سختی ام را خدمتتان تبریک عرض کنم که گفتم الان کجایید؟ ...

نمیدانم  امروز کجا بودید ، در دمشق یا مدینه ، در کربلا یا در نجف ، گنبد طلایی ثامن الحجج افق دیدتان بود یا خاک های تیره و سرد بقیع ...

اصلا نمیدانم وقتی در کنارشان هستید از چه برایشان می گویید !

از کشوری به ظاهر اسلامی که جوانانش وقتی پا به خیابان می گذارند نمی توانند چشمانشان را از گناه حفظ کنند و یا نمی گذارند دل هاشان صاف بماند ،

یا از مردمی می گویید که در زبان "عجل علی ظهورک" می گویند و در روز نیکوکاری ، جمعیتی را به ضرب ساز و آواز جمع می کنند بلکه از کنارش بتوانند روزی رسان عده ای مسکین وفقیر باشند ، و نمیدانند که خود ِ خدا آنان را روزی رسان است ...

شاید از خانه هایی می گویید که زن حرمت شوهرش را نگاه نمی دارد و فرزند حرمت پدر و مادر را !

از برنامه هایی می گویید که به نام اسلام می سازند تا بنیان خانواده را تحکیم کنند اما خروجی اش می شود دخترانی که حریص می شوند در داشتن تلویزیون آخرین مدل و یخچال ساید و خانه ای اشرافی و حتی برایشان ملاکی به نام ایمان دیگر معنا ندارد به وقت خواستگاری !

از پسرهایی می گویید که باید تشکیل خانواده بدهند اما از فرط فقر اقتصادی ، یا فرهنگی  و شاید اجتماعی از آن گریزانند که یا دستشان خالی است ، یا قلب و روحشان تهی است و یا خمارند ...

از دخترانی میگویید که حتی زنها از دیدنشان شرم میکنند و یا از زنهایی می گویید که با دیدن این دختران صلاح ِ نزدیک شدن و تذکر دادن را ندارند که میدانند این تذکر دادن ها فایده ای ندارد و در انتها بر چسبی است که میزنند و می گویند: در سی سال پیش زندگی میکنید ، هنوز گرمید !!!

آقا جان البته این را هم میدانم دلتان به جوانانی خوش است که گرچه دستشان خالی است ولی ایمانشان پر است ، میدانم به همین کم نیز دلخوشید ...

میدانم بانوانی سراغ دارید که در تربیت فرزند و کاشتن مهر اهل بیت در دل آنان کوتاهی نکرده اند میدانم مردانی را می شناسید  که روی زمینهاشان کار میکنند وشبها با دست پینه بسته رو به سوی خدا کرده برای ظهورتان دعای فرج میخوانند  ...

میدانم دلتان می سوزد از آنچه بر اثر بی فکری و کم کاری دولتها بر سر ملتها آمده و می آید ، میدانم که می گویید خود کرده را تدبیر نیست ، مانند ملتی که در جشن ملی شرکت می کنند و بعد تاوانش را پس میدهند . ملت هایی که در زیر چکمه استعمار له شده اند و توان حرف زدن ندارند .

میدانم چه چیز هایی که ندیده ام و شما از ان مطلعید و عذاب می کشید ...

آقای من !

گفته بودم جمعه به جمعه برایتان بنویسم و گله کنم از نیامدنتان ، ولی مگر می شود در چنین کشوری مردم اماده ی ظهور باشند ؟!!

مردمی که دغدغه شان لاغر شدن با قرص های فلان و کفش فلان است ، مردمی که منتظرند آخرین مدل کفش و کیف و لباس از آن طرف آب بیاید تا با آنان همسو شوند و کم نیاورند ، مردمی که مثل من کاری برای حضور و ظهورتان نمی کنند ، چه جای گله از نیامدنتان است ؟

اشکها بریزیم که چرا نیامدید ، دستها به دعا برداریم که  متی ترانا ونراک ! چه فایده ؟!!

خدا حفظ کند جماعتی را که شما به وجودشان دلخوشید ، همان ها که حرف رهبرشان را هیچ وقت زمین نگذاشته اند و هر انچه فرموده به گوش جان شنیده و خریده اند ...

 

منی که جرات حرف زدن به دختری که در ملا عام گناه می کند را ندارم و دلم را به دعایی خوش کرده ام  که شاید راه نجاتم باشد ، منی که خود پر از گناهم و نفسم پر از ناخالصی است چگونه خواستار حضورتان هستم ... دروغ گویی هایمان را ببخشید ...

میدانم که همه چیز را میدانید و می بینید، منت بر من گذارید و مشقم را امضا کنید گرچه بد خط و پر از غلط است .                                  

                                                         والسلام

                                                                                                                    ناچیز ترین بنده ی خدا


  • خانم معلم